ز هوس پا بریده ام که مپرس
ز هوس پا بریده ام که مپرس
به رهت آرمیده ام که مپرس
جای اشک خون چکیده ام که مپرس
درد عشقی کشیده ام که مپرس
زهر هجری چشیده ام که مپرس
کی ز عشقی تو می شوم بیزار
نه گزینم به خویش راه فرار
چار فصل تو است تازه بهار
گشته ام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیده ام که مپرس
این جهان است جهان مختصرش
هستی و کائینات از هنرش
قطره اندر صدف شود گهرش
آنچنان در هوای خاک درش
میرود آب دیده ام که مپرس
زد جنون بر سرم شدم مدهوش
عالمی دیده ام خطوط و نقوش
بدلم صد تلاطم و صد جوش
من بگوش خود از دهانش دوش
سخنان شنیده ام که مپرس
غیر او هیچ کس مجوی و مپوی
زخم ها را ست مرهم و داروی
نیست باکی ز دشمن و ز عدوی
سوی من لب چه میگزی که مگوی
لب لعلی گزیده ام که مپرس
چه زنم لاف و خودنمایی خویش
بارگاهی کجا، کجایی خویش
شب ازان سجده ی ریایی خویش
بی تو در کلبه ی گدایی خویش
رنج های کشیده ام که مپرس
محمود اینجا به بست نامه عشق
از کلامت گرفت مثابه عشق
ما کجایم و آستانه عشق
همچو حافظ غریب در ره عشق
به مقامی رسیده ام که مپرس