داستان سید سلطان احمد کبیر
در دامنه کوههای شامخ و زیبای لوگر، دخمه بزرگی وجود دارد که معروف به مغاره سلطان سید احمد کبیر است. میگویند در روزگار قدیم چوپان دختری با رمه گوسفندان از آن ناحیه میگذشت، ناگاه یکی از گوسفندان به درون غار رفت دخترک به ناچار به عقب آن شتافت، هرقدر که جلوتر میرفت دهنه غار بزرگتر میشد تا بالاخره به محوطة وسیعی رسید در آنجا ناگهان چشمش به مرد روحانی و نورانی افتاد که با جلال و شکوه خاصی بر اورنگی تکیه زده بود.
درباریان در دوطرف صف بسته بودند. انگشت کوچک و راست آن به زنجیر مطلایی بسته بود و سر دیگر زنجیر به آسمان ناپیدا بود. این مرد همان سلطان سید احمد کبیر است که جوگیان و مارگیران نام او را در هنگام افسون و منطر میبردند.
میگویند که سلطان شمشیر کین برای قتل کفار برکشیده بود و آنچه از آن مییافت از دم تیغ بیدریغ میکشید و قصدش این بود که بساط زمین را از وجود کفار خالی سازد. روزی سروش غیب در گوش جان او آواز داد که اینان همنوع تو و بندگان خدایند. بیش از این آزار ایشان را روا مدار. پس از زمانی سلطان بار دیگر تصمیم گرفت تا دوزخها را ویران کند و دروازه بهشت را به روی همگان باز نماید. حینیکه این خیال را به سر میپروراند، ناگاه خود و پیروان خود را در آن غار محبوس یافت.
دخترک که سراپای وجود او را رعشة خفیفی فرا گرفته بود نزدیک سلطان شد و خدمت کرد. سلطان او را فرا خواند و سیبی بدو داد و گفت: این سیب را بخور و به مراد دل خواهی رسید، اما زنهار وقتی از اینجا بیرون رفتی از آنچه که دیدی باز مگوی. دخترک قبول کرد و خدا حافظی نمود. روزها این سرگذشت او را شکنجه میداد و میخواست باری عقده دل کشاید، همان بود که روزی با یکی از دختران ده صحبت کرد از آنجه که رفته بود. هنوز قصهاش پایان نیافته بود که دفعتاً از انظار ناپدید گشت، دیگر کس ندانست که او کجا شد.