37

لهجۀ بلخ و دریافت بهتر سخن مولانا ۲

از کتاب: گرآورده های مهم

آبدست

وضو

در گل تیره یقین هم آب هست

لیک زان آبت نشاید آبدست

(صـ 233)

آب زیر کاه

کنایه از شخص زرنگ یا آنکه به ظاهر آرام و سربزیر است اما در نهان فتنه جویی کند

رقعه پنهان کرد و ننمود او به شاه

که منافق بود و آبی زیر کاه

(صـ341  )

آتش تیزشدن

کنایه از شدت سوزو گداز

چون زنم دم کاتش من تیز شد

شیر هجر آشفته و خونریزشد

(صـ  40)

آتش در

در آتش. تقدیم اسم بر اضافه

در تو نمرودیست آتش در مرو

رفت خواهی، اول ابراهیم شو

(صـ 38 )

آتش درآ

در آتش درآ، در آتش داخل شو

چون کریمی گویدت آتش درآ

اندرآ زود و مگو سوزد مرا

(صـ 254 )

آتش زنه

درگیران، آنچه که باعث برافروختن آتش شود، فندک. در گیران در بلخ و کابل به معنای هیزمی که آسان برفروزد و در برافروختن آتش کمک کند. نیز به معنای فندک

گوییش پنهان زنم آتش زنه

نی به قلب از قلب باشد روزنه؟

(صـ 128)

بر مثال سنگ و آهن این تنه

لیک هست او در صفت آتش زنه

(صـ 384 )

آتش کش

هیزم خشک و نیم سوخته یا هرچیزی که جاذب آتش و آمادۀ سوختن باشد. اما اکنون در هرات آتش کش به  حالت کسی گویند که غذای شور یا گرمی خورده و بسیار تشنه است.

سوخته چون قابل آتش بود

سوخته بستان که آتش کش بود

(صـ 38 )

آسمانها بر رود

بر آسمانها رود

لیک دودش آسمانها بررود

بردماغ حور و رضوان برشود

(صـ 230 )

آشنا کردن

شنا کردن، در هرات آشنا کردن و در بلخ و کابل آب بازی کردن گویند

هیچ دانی آشنا کردن بگو

گفت نی ای خوش جواب خوب رو

(صـ  67)

آن جایگه

آنجا، آن جایگاه

ساعتی آن جایگه تشریف ده

تزکیه مان کن زمان تعریف ده

(صـ  155)

خود تو را کاری نبود آن جایگاه

که به بیهوده کنی این عزم راه

(صـ 546 )

ازار

امروز در کابل و بلخ ازار به معنی تنبان (شلوار) است اما در سابق، چنانکه دراین شعر، ازار به معنای قطیفه (روسری و چادر) نیز به کار می رفته است

گفت برسر چه فکندی از ازار

گفت کردم آن ردای تو خمار

(صـ 46 )

استنجا

طلب پاکی، آنچه که در تهران طهارت گرفتن و طهارت کردن گویند

چون که استنجا کنی ورد و سخن

این بود یارب تو زینم پاک کن

(صـ 349 )

اِشَک

خر، مرکب

چون تفحص کرد از حال اشک

دید خفته زیر آن خر نرگسک

(صـ 424 )

پیش خر خرمهره و گوهر یکیست

آن اشک را در دُر و دریا شکیست

(صـ 523 )

اشکم

شکم. افزودن الف مکسور در ابتدای کلماتی که با شین آغاز می گردد  در موارد دیگر نیز دیده و شنیده می شود؛ مانند اشتر، و اشکنج. در جای دیگر به جای شکار اشکار آمده (ما ترا و جمله اشکاران ترا). نیز به جای شکسته بند، اشکسته بند ( خواجۀ اشکسته بند آنجا رود...صـ 75)

همچو آن روبه کم ِ اشکم کنید

پیش او روباه بازی کم کنید

(صـ  73)

الف چیزی ندارد

اشاره به یکی از نخستین دروس الفبا برای کودکان نوآموز که هنوز در برخی از مکتبخانه ها رایج است: الف ندارد، ب یکی بازیر دارد، ت دوتا با سر دارد....

کم نگردد فضل استاد از علو

گر الف چیزی ندارد گوید او

(صـ166 )

چون الف چیزی نداریم ای کریم

جز دلی دلتنگ تر از چشم میم

(صـ552  )

امر هست؟

اجازه هست؟ می توانم وارد شوم؟

فتویت اینست ای ببریده دست؟

که درآیی  و نگویی امر هست؟

(صـ 141 )

انبار

مخزن، محل ذخیره. اکنون به جای این کلمه در کابل و بلخ و هرات بیشتر کلمۀ «گدام» را به کار می برند که فارسی نیست

غیر این تخمی دراین انبار نیست

غیر حسن تو که آن را یار نیست

(صـ  75)

انگشتک زدن

بشکن زدن، در هرات: مشکه زدن

پس زد انگشتک به رقص اندر فتاد

که بده زوتر رسیدم درمراد

(صـ 413 )

باد ریش

غرور و خودبزرگ بینی. اکنون باد بروت گویند

قهقهه خندید و جنبانید سر

گفت باد ریش این یاران نگر

(صـ 126  )

بار برگاو است و برگردون حنین

مثلی است معروف یعنی آن که کار سختی را انجام می دهد خاموش است ولی دیگری به جای او شکوه می کند. این مثل اکنون در هرات به این شکل است که : زور به گاو ناله به گردو. گردو همان گردون یا گردونه است و آن وسیله ای چرخدار است که خرمن را می کوبد و با گاو کشیده می شود و چون از چوب است، هنگام حرکت صدا می کند یعنی می نالد

هین مشو غرّه بدان گفت حزین

بار برگاو است و بر گردون حنین

(صـ108 )

بازار تیز

بازار با رونق و پرخریدار در برابر بازار بازار کساد

خیز بلقیسا که بازاریست تیز

زین خسیسان کساد افکن گریز

(صـ 323 )

باش

اقامت، اکنون بیشتر به صورت بود و باش به کار می رود

وانکه اندر قرص دارد باش و جا

غرقۀ آن نور باشد دائما

(صـ265 )

بُبخشد

با ضمّ اول، چنانکه این تلفظ امروز هم در بلخ معمول است. در نسخۀ خطی بر بالای حرف ب ضمّه نهاده است

سر ببخشد شکر خواهد سجده ای

پا ببخشد شکر خواهد قعده ای

(صـ 242 )

بجه

بگریز. این واژه در هرات به جای گریختن معمول است. قابل یادآوریست که بجه در اصل یعنی خیز بزن که ریشۀ امر آن جه و ریشۀ ماضی آن جست است

ور سوی شهراست دم رویش به ده

بندۀ آن دم باش و از رویش بجه

(صـ 502 )

چون نباشد قوّتی پرهیز به

در فراق لایطاق آسان بجه

(صـ 510 )

بچه برون انداختن

سقط کردن، سقط جنین، در گفتار هرات: بچه کندن

مادران بچّه برون انداختند

تا همه ناله و نفیر افراختند

(صـ 428 )

بخش کردن

تقسیم کردن.

گفت شیر ای گرگ این را بخش کردن

معدلت را نوکن ای گرگ کهن

(صـ 71 )

ای بداده رایگان صد چشم و گوش

بی ز رشوت بخش کرده عقل و هوش

(صـ232 )

بدبندگی

بندگی را به شایستگی انجام ندادن

گر فراق بنده از بدبندگیست

چون تو با بد بدکنی پس فرق چیست؟

(صـ 37  )

برادرخوانده

برادر گفته، کسی که او را برادر گویند و به اصطلاح با او دست برادری دهند. در برابر آن خواهرخوانده و خواهر گفته می شود

گفت  هجده هفده یا خود شانزده

یا که پانزده ای برادرخوانده

(صـ  525)

برچی

برای چه؟ چرا؟

ای بلیس خلق سوز فتنه جو

برچیم بیدار کردی؟ راست گو

(صـ 152 )

برسری

به علاوه، افزون به آن، اکنون این واژه به صورت «ورسره» نیز به کار می رود

برسری جغدانش بر سر می زنند

پرّوبال نازنینش می کنند

(صـ 120  )

برین

بُریده، قاش، قاچ، گرچ

چون برید و داد او را یک برین

همچو شکر خوردش و چون انگبین

از خوشی که خورد داد او را دوم

تا رسید آن گرچها تا هفدهم

ماند گرچی گفت این را من خورم

تا چه شیرین خربزه ست این بنگرم

(صـ 127)

بشنوانم

یعنی بخوانم یا کاری کنم که بشنوند. این کلمه مخصوصاً در تاجیکستان رایج است

وانمایم من پلاس اشقیا

بشنوانم طبل و کوس انبیا

(صـ81  )

بنده

شخص اول، مفرد متکلم،  همانگونه که امروز معمول است

شیری اندر راه قصد بنده کرد

قصد هردو همره آینده کرد

(صـ28)

بـُلـُق

نام آوا (اسم صوت). صدایی که از افتادن جسمی سنگین در آب پیدا شود. نیز صدای جوشیدن آب. اکنون بلُق بلُق وبلقّس و بلُقّست نیز گویند

او ز بانگ آب  پرمی تاعنق

نشنود بیگانه جز صوت بلق

(صـ  121 )

بندی

زندانی، دربند

همزبانی خویشی و پیوندی است

مرد با نامحرمان چون بندی است

(صـ 29  )

بوریاکوبی à   دق الحصیر

بوی بردن

گمان بردن، درک کردن ، از قرائن فهمیدن

آن یکی طوطی ز دردت بوی برد

زهره اش بدرید و لرزید و بمرد

(صـ 39 )

بوی برد از جدّ و گرمیهای او

که گزافه نیست این هیهای او

(صـ 159 )

بوی بر از جزو تا کل ای کریم

بوی بر از ضد تا ضد ای حکیم

(صـ203  )

بهشت اندر

اندر بهشت

گربهشت اندر روی تو خارجو

هیچ خار آنجا نیازی غیر تو

(صـ 166)

بیخ برکندن

بیچاره ساختن

که دگرگون گردی و رحمت کنی

پیش ازآن که بیخ مارا برکنی

(صـ 144 )

پس بگفتندش چه جای خنده است؟

قحط بیخ مؤمنان برکنده است

(صـ373  )

بی ز رشوت

بی از رشوت، بدون رشوت

ای بداده رایگان صد چشم و گوش

بی زرشوت بخش کرده عقل و هوش

(صـ 232)

بیستم

بایستم، بمانم

گفت از درد این فراغت نیستم

که درین فکرو تفکر بیستم

(صـ  212)

بیگار

کار بی مزد. به کنایه گویند که او را به بیگاری گرفته اند، یعنی که از او کار می کشند و مزدی به او نمی دهند

همچو نایی نالۀ زاری کند

لیک بیگار خریداری کند

(صـ 107)

بیگاه

شام. بیگاه کردن وقت را تلف کردن، روز را شام کردن، کنایه از معطلی بسیار

گر زشادی خواجه آگاهت کنم

ترسم ای خواجه که بیگاهت کنم

(صـ 194)

ای دریغا وقت خرمنگاه شد

لیک روز از وقت ما بیگاه شد

(صـ 239 )

بی گمان

یقینا. امروز برخی معتقدند که بی گمان را به جای یقیناً و بدون تردید به کار نباید برد.

از کمان هر راست بجهد بی گمان

راست شو چون تیر و واره از کمان

(صـ  33 )

بیگه

شام، دیر، بیگاه. جالب است که بیگه در بلخ و نهار در تهران به کار می رود.

وای کز آواز این بیست و چهار

کاروان بگذشت و بیگه شد نهار

(صـ 48)

بی ناخن

نا توان، بی صلاحیت و قدرت. در مورد شخص بدکنش گویند: خدا ناخنش ندهد، یعنی خدا او را توان آزار ندهاد

ما ز عشق شمس دین بی ناخنیم

ورنه ما آن کور را بینا کنیم

(صـ 120  )

بینی طفل را مالیدن

چون طفل شیرخوار هنگام شیرخوردن به خواب می رود و هنوز گرسنه است، مادر بینی او را می مالد تا شیر در گلویش نجهد و بیدار شود و به مکیدن ادامه دهد

بینی طفلی بمالد مادری

تا شود بیدار و واجوید خوری

(صـ105 )

پاتابه

پایتابه. پارچه ای باریک و دراز که برساق پای پیچند. در هرات پاتاوه گویند و مثلی است که گویند: اطلس کهنه می شود ولی پاتاوه نمی شود

واسطه دیگی بود یا تابه ای

همچو پارا درروش پاتابه ای

(صـ 114 )

پاره دوز

وصله گر، کهنه دوز، در هرات: پینه دوز

صبر کن در موزه دوزی نو هنوز

در نوی بی صبر گردی پاره دوز

(صـ 375 )

پالدم

نواری که در از زیردم الاغ گذرانیده در دو سوی پالان استوار کنند. امروز پاردم گویند

پشت او خم گشت همچون پشت خم

ابروان برچشم همچون پالدم

(صـ 47 )

ابروان چون پالدم زیر آمده

چشم را نم آمده تاری شده

(صـ 121  )

پامزد

اجرت بردن چیزی یا خبری به جایی. در هرات «کراپا» گویند، یعنی کرایۀ پا که صورتی از همان پای مزد است

کنج زندان جهان ناگزیر

نیست بی پامزد و بی دقّ الحصیر

(صـ 109)

چون فرود آمد ز غرفه آن امیر

جان همی افشاند پامزد بشیر

(صـ526  )

پایک

تصغیر پای از باب تحبیب و ترحّم. در هرات پاگک گویند

پایکش بست و پرش کوتاه کرد

ناخنش ببرید و قوتش کاه کرد

(صـ104  )

پراکنده گویی

امروز پریشان گویی نیز گویند

خواجه اندر آتش و دود و حنین

صد پراکنده همی گفت اینچنین

(صـ 42 )

پرده در

در پرده. نهادن اضافۀ پیشین پس از کلمه

چون که نامحرم درآید از درم

پرده در پنهان شود اهل حرم

(صـ 54 )

پروری

حیوانی که برای استفادۀ گوشت آن در پرورش و فربه ساختن آن کوشند. پرواری و پلواری نیز گویند

هفت گاو فربه بس پروری

خوردشان آن هفت گاو لاغری

 (صـ  412)

پرّۀ بیابان

کنارۀ بیابان. از آبادی بسیار دور. در  هرات هم پرّۀ بیابان و هم برّ بیابان گویند و مقصود از  دومی دوری از آبادی  و آبادانی است

برنشان پای آن سرگشته راند

گرد از پرّۀ بیابان برفشاند

(صـ132 )

پس او

دنبال او، در پی او

چون رباید غارتی از جفت شوی

جفت می آید پس او شوی جوی

(صـ  247)

پس پشت

غیاب، قفا

هریکی با آن دگر گفتند سر

از پس پشت دقوقی مستتر

(صـ 234)

پس خزیدن

در مجلسی یاجایی از کسی یا چیزی در حالت نشسته دور شدن و دورترنشستن

من هم از شدت اگر پس می خزم

در مکافات تو دیگی می پزم

(صـ 205 )

پس خورد

آنچه که شخصی بخشی از آن را می خورد و بخشی می ماند و دیگری آن را می خورد. بر طبق باورهای فرهنگ مردم خوردن پس خورد کسی دیگر گاهی شایسته و مستحب است و گاهی نا شایست است؛ مثلاً برخی معتقدند خوردن چیزی که از پیش کسی می ماند ثواب دارد یا به عکس برخی بر این باورند که نباید آب پس خورد را نوشید که باعث دشمنی می شود

تا که لقمان دست سوی آن برد

قاصداً تا خواجه پس خوردش خورد

(صـ 127)

پس رو

دنباله رو، پیرو

دل ازین برکن که بفریبی مرا

یا بجز فی پس روی گردد تو را

(صـ 205 )

پس نشین

کنار برو، رها کن

پس نشین ای گنده جان از دور تو

تا امیر او باشد و مأمور تو

(صـ 118  )

پلیته

فلیته، فلیته

این چراغ و این پلیته دیگر است

لیک نورش نیست دیگر زان سراست

(صـ 208 )

پنگان زدن هنگام گرفتن ماه

این رسم هنوز برجاست. با این تفاوت که هنگام گرفتن ماه ظرف مسی سرخ را می کوبند

نوبتم گر رب و سلطان می زنند

مه گرفت و خلق پنگان می زنند

می زنند آن طاس و غوغا می کنند

ماه را زان زخمه رسوا می کنند

(صـ 57 )

پوز

لب و دهان و بینی، قسمت جلوی و پایین صورت

ترک این شرب اربگویی یک دو روز

درکنی اندر شراب خلد پوز

(صـ  29 )

پوستین گردانیدن

کنایه از خشم و قهر. در گفتار امروز: پوستین را چپّه پوشیدن

چون بگردانید ناگه پوستین

خردشان بشکست آن بئس القرین

(صـ 605 )

پیرزال

زن پیر. در کابل و بلخ بیشتر به جای پیرزال، کمپیر گویند ولی در هرات مطلق پیرزال گویند

او جمیلست و محبٌّ للجمال

کی جوان نو گزیند پیرزال؟

(صـ 99 )

پیشانه

پیشینه، سابقه

ترک را از لذت افسانه اش

رفت از دل دعوی پیشانه اش

(صـ 536 )

پیش پیش

قبلاً، نخست، پیشاپیش

چون شما این جمله آتشهای خویش

بهر حق کشتید جمله پیش  پیش

(صـ  149)

آن یکی شخصی به وقت مرگ خویش

کرده بود اندر وصیت پیش پیش

(صـ 609 )

پیش در شد

در پیش شد

پیش در شد آن دقوقی در نماز

قوم همچون اطلس آمد او طراز

(صـ 231 )

پیغاره

این واژه در زبان پشتو هست جمع پیغور به معنای طعنه به کار می رود

چونکه مجلس بی چنین پیغاره نیست

از حدیث پست نازل چاره نیست

(صـ 529 )

ترش با

خورشی که با افزودن مصالح ترش مانند لیمو و یا سرکه و مانند آن مزۀ آن ترش گردد. پسوند با در شوربا در کابل و بلخ و هرات برجاست. شوربا را در تهران آبگوشت گویند

من سپاناخ تو، با هرچم پزی

یا ترش با، یا که شیرین، می سزی

(صـ 56 )

ترکن

نم کن (در هرات)، خیس کن ( در تهران)

گفت تر کن آن جوش را از نخست

کان خر پیراست و دندانهاش سست

(صـ 102 )

ترکیستی

ترکی، ترکی استی، ترک هستی، ترکی هستی. بیان مولوی هنوز در بلخ، کابل و تاجیکستان رواج تمام دارد

چون بیامد پیش گفتش کیستی

از یمن زادی و یا ترکیستی

(صـ 255 )

تنگ

جوال، باربند،  یا باردانی که بر پشت خویش نهند یا بر پشت مرکب بندند

گفت نیم گندم آن تنگ را

در دگر ریز از پی فرهنگ را

(صـ 163)

چون تنازغ درفتد در تنگ کاه

دانه آن کیست؟ آن را کن نگاه

(صـ 165)

سوی من آمد به هیبت همچو شیر

تنگ هیزم را ز خود بنهاد زیر

(صـ 314 )

تو

با واو معروف که تلفظ عمومی کابل و بلخ است

این نگه که مبتلا شد جان او

در چهی افتاد تا شد پند تو

کشت ایشان را که ما ترسیم ازاو

ور خود این برعکس کردی وای تو

(صـ 160 )

ماضی و مستقبلش نسبت به توست

هردو یک چیزند پنداری که دوست

(صـ  207)

کسب را همچون زراعت دان عمو

تا نکاری دخل نبود آن تو

(صـ 236)

هیچ بازرگانیی ناید ز تو

زانکه در غیبست سر این دو رو

(صـ 252 )

قوم گفتند ای امیر افزون مگو

چیست حجّت بر فزون جویی تو

(صـ362  )

توانستن ( با سکون اول )

اگرچه اکنون تانستن نیز به کار می رود اما اگر در تلفظ توانستن در بلخ و کابل دقت شود نوعی سکون در کانسوننت ت احساس می گردد. قابل تذکر است که  در رسم الخط نسخۀ کهن به همین شکل توانستن با نشانۀ سکون بر بالای ت کتابت شده است

شمّۀ زین حال اگر دانستمی

گفتن بیهوده کی توانستمی

(صـ 135)

ور نمی توانی به کعبۀ لطف پر

عرضه کن بیچارگی بر چاره گر

(صـ136 )

رو مگس می گیر تاتوانی هلا

سوی دوغی زن مگسها را صلا

(صـ 154 )

ور نمی توانی که کل عریان شوی

جامه کم کن تا ره اوسط روی

(صـ 170)

زخم کیکی را نمی توانی کشید

زخم ماری را تو چون خواهی چشید

(صـ 350 )

صدهزاران خشم را توانم شکست

که تو را آن فضل و آن مقدار هست

(صـ 366 )

بس بلا و رنج می باید کشید

عامه را تا فرق را توانند دید

(صـ 366 )

تیرماه

در اینجا به معنای خزان است. در تقویم تهران تیر نام فارسی ماه سرطان است، اما در هرات تیرماه به معنای پاییز و خزان است. میوه ها و سبزیهایی که در پاییز بر می دهد، تیرماهی گویند؛ مانند خیار تیرماهی و مانند آن

پیرتابستان و خلقان تیرماه

خلق مانند شبند و پیر، ماه

(صـ  69)

جاکردن

جادادن، گنجاندن

درمیان جان تو را جا می کنند

تا تو را پرباده چون جامی کنند

(صـ  149)

جامه کن

سر حمّام، در تهران رختکن گویند

نقشهایی کاندراین حمّامهاست

از برون جامه کن چون جامهاست

(صـ   65)

جفت

دو تا از یک جنس و به یک نوع و یک اندازه . برای کفش اکنون هم جفت گویند و هم جوره

جفت باید برمثال همدگر

در دو جفت کفش و موزه درنگر

گر یکی کفش از دو تنگ آید به پا

هردو جفتش کارناید مر ترا

(صـ 53 )

جگربند

مجموعۀ دل و جگر و شُش که به هم متصل است و در هرات دلبند گویند، دل جگر

تو جگربندی میان گربگان

اندراندازی و جویی زان نشان؟

(صـ109 )

جوان در آینه بیند و پیر در خشت

مثل معروفی است که: جوان در آینه می بیند، پیر در خشت پخته

آنچه تو در آینه بینی عیان

پیر اندر خشت بیند بیش از آن

(صـ 101 )

جوز

گردو، چارمغز. آنچه را در هرات جوز گوید، در بلخ و کابل چارمغز و در تهران گردو گویند

صوفی آن صورت مپندار ای عزیز

همچو طفلان تاکی از جوز و مویز

(صـ 102)

کلّه اش برکند مغزش ریخت زود

مغز جوزی کاندران مغزی نبود

(صـ107 )

چارپا

مرکب، بیشتر خر و استر را منظوردارند. اکنون در گفتار هرات: چاروا

چارپا را قدر طاقت بارنه

برضعیفان قدر قوت کار نه

(صـ 16 )

چارُق

کفشی دشوارپوش (خشن و درشت) ولی بادوام که از پوست خام گاو می ساختند و بیشتر چوپانان و روستاییان می پوشیدند. گفتنی است که سالها پیش ( از حدود شصت هفتادسال پیش) در هرات و شاید برخی از شهرهای دیگر پیشه وران به ساختن کفشی از لاستیک ماشین (تایر موتر) کردند که جای چارق را گرفت و آن را چپّات (بر وزن علاّف ) می گفتند و پیشه ورانی که این کفش را می ساختند چپات دوز نامیده می شدند

تو کجایی تا شوم من چاکرت

چارقت دوزم کنم شانه سرت

(صـ131 )

چارمیخ

نوعی مجازات، یا شکنجه که دستها و پاها را به چارمیخ بندند. اکنون بیشتر چارمیخه گویند

چارمیخ شه ز رحمت دور نی

چارمیخ حاسدی مغفور نی

(صـ 337 )

چارمیخت کرده ام هین راست گو

راست را دانم تو حیلتها مجو

(صـ  153)

چاشت

نیمروز. سر ظهر. در ایران معمولا هنگام میان صبح و ظهر را چاشت گویند

ظلمتی را کافتابش برنداشت

از دم ما گردد آن ظلمت چو چاشت

(صـ  44)

پنجه زد با آدم از نازی که داشت

گشت رسوا همچو سرگین وقت چاشت

(صـ  76)

چاشت خورد

ناشتا، نهار، غذای پیش از ظهر و پس از بامداد

سجده کرد و گفت کاین گاو سمین

چاشت خوردت باشد ای شاه گزین

(صـ  72)

چالش

جدال و مبارزه و کشمکش. در بلخ و کابل چالباز به معنای نیرنگباز و چال زدن به معنای نیرنگ باختن و زرنگی کردن

ظاهرش با باطنش در چالش اند

لاجرم زین صبر نصرت می کشند

(صـ 321 )

چرخه

ابزاری استوانه ای که تار(نخ) یا ریسمان به دور آن پیچیده شده باشد.  چرخه گردان کسی که چرخه را به گردش درآورد. نمونۀ چرخه های بزرگ چرخۀ چاه (چرخ چاه) و نمونۀ چرخۀ کوچک همان است که در تهران قرقره و در کابل و هرات گوت و گوتک گویند. موشله و پیچک نخ نیز گویند.

گردش چرخه رسن را علت است

چرخه گردان را ندیدن زلّت است

(صـ22)

چکره

چکه، قطره. در زبان گفتار: چکله

هفت دریا اندرو یک قطره ای

جملۀ هستی ز موجش چکره ای

 (صـ  436)

چنگ لوک

دارای چین و چروک و کجی و در هم فشردگی. حتی در مورد لباس و یک جسم مسطح نیز، که برسطح آن کجی و چین و چروک پیدا شود نیز گویند که چنگ لوک شده است

خانۀ تنگ و درون جان چنگ لوک

کرد ویران تا کند  قصر ملوک

(صـ 264)

چو تیر

مانند تیر، نیز در زبان گفتار گویند: تیرواری (مانند تیر). تشبیه کنایه از سرعت بسیار

لیک هم میدان و خر می ران چو تیر

چون که بلّغ گفت حق، شد ناگزیر

(صـ  253)

چه کاره

دارای چه مقام و چه پیوندی؟ در تهران« چیکاره» گویند: او چیکاره است که این حرف را می زند؟ یعنی او مقام و صلاحیتش چیست؟ در هرات گویند او چه کارۀ تان می شود؟ یعنی چه نسبتی با شما دارد؟

چون کنم؟ در دست من چه چاره است

درنگر تا جان من چه کاره است

(صـ 62)

چه می کنی؟

مشغول چه کاری هستی؟ در تهران گویند چکار می کنی؟ یا چیکار می کنی؟

خیر باشد، نیم شب، چه می کنی؟

کیستی؟ گفتا دهل زن ای سنی

(صـ 246 )

چیک چیک

صدای گنجشک و دیگر پرندگان. در هرات جیک جیک و مطلق برای صدای گنجشک به کار برند.

جمله مرغان ترک کرده جیک جیک

با سلیمان گشته افصح من اخیک

(صـ  29)

حاجی نوزاده

هنوز رسم است که چون کودکی در عید قربان به دنیا آید، در اول نامش حاجی آورند، مانند حاجی کریم و حاجی قربان

کودکی نوزاده را حاجی لقب

یا لقب غازی نهی بهر نسب

(صـ303 )

حامله

باردار. حامله دار نیز گویند. در کابل شکم دار و در هرات بچه به شکم نیز گویند

آن چنان که وقت زادن حامله

ناله دارد خواجه شد در غلغله

(صـ 350 )

حق همسایه

ظاهرا اشاره به مثل معروف مردمی « حق خدا، حق همسایه»

او نشسته خوش که خدمت کرده ام

حق همسایه بجا آورده ام

(صـ 79 )

حویج خانگاه

چیزهای مورد نیاز خانه و خانه داری. مقایسۀ این واژه با کلمۀ حوجخانه در هرات در خور توجه است. حوج خانه در هرات مرادف با صندوقخانه در تهران است

زن همی خواهد حویج خانگاه

یعنی آب رو و ناان و خوان و جاه

(صـ 60 )

خاراندن، خودرا

دربیت به معنای کیسه کردن و کیسه کشیدن است. اما عبارت خود را خاراندن به معنی توجه کردن به کنایه و تعریض است. گویند خود را نمی خاراند، یعنی به چیزی که گفته شد خود را بی اعتنا نشان می دهد به گفتۀ تهرانیها بی خیال است

آن ذکی را پس فرستاد او به کار

سوی حمّامی که رو خود را بخار

(صـ  115 )

خارپشت

جانوری خردتر از گربه و بزرگتر از موش که موهایش جون خار درشت و تیز است و در تهران جوجه تیغی گویند

عارفان روترش چون خارپشت

عیش پنهان کرده در خار درشت

(صـ 321 )

خارپشتا خار حارس کرده ای

سر چو صوفی در گریبان برده ای

(صـ  321)

خامیاز

خمیازه، در زبان گفتار کابل فاژه در گفتار تهران دهان دره و در هرات خمیازه گویند

آنچنان کز عطسه و از خامیاز

این دهان گردد به ناخواه تو باز

(صـ 374 )

خانه خانه

ساختن صفت از تکرار اسم. خانه خانه یعنی تقسیم شده به خانه ها

ما چو زنبوریم و قالبها چو موم

خانه خانه کرده قالب را چوموم

(صـ 42 )

خانگاه

این کلمه به صورت خانقاه مانده است

زن همی خواهد حویج خانگاه

یعنی آب رو و نان و خوان و جاه

(صـ 60 )

خرند

ردیفی از خشت (آجر )که برای استحکام سطح ایوان یا پلّه به صورت عمودی در کنار هم کارکنند (بچینند). در هرات  « خشت از خرند افتادن» کنابه و مثلی است که مقصود از آن آغاز خرابی  و ویرانی است

اولا خرگاه سازند و خرند

ترک را زان پس به مهمان آورند

(صـ 192)

خلش

احساس خلیدن و خلاندن، درد ناگهانی و تیز که به خلیدن سوزن یا میخ همانند است

عشق صورت در دل شهزادگان

چون خلش می کرد مانند سنان

(صـ  583)

خوش خوش

آهسته آهسته، به تدریج

زن چنان کرد و چو دید آن طفل او

جنس خود، خوش خوش بدو آورد رو

(صـ 359 )

خون را به خون شستن

مثلی است معروف که خون را به خون نمی شویند. یعنی برای ختم دشمنی باید در فکر صلح بود

آفت ادراک آن قال است و حال

خون به خون شستن محال است و محال

(صـ 293)

خون ما اندرمشو

اندر خون ما مشو، در خون ما مشو، در پی کشتن ما مشو

مرغ بی هنگامی ای بدبخت، رو

ترک ما گو خون ما اندر مشو

(صـ 231)

خونی

قاتل

باز رو سوی علی و خونیش

وان کرم با خونی و افزونیش

(صـ 90 )

خوی کردن

عادت دادن، خو گرفتن نیز گویند

چشم را در روشنایی خوی کن

گر نه خفّاشی نظر آن سوی کن

(صـ 136)

خیال

یاد. خاطره، چون از خاطره یی یاد کنند با حسرت گویند: خیالی بود. نیز گویند: خوابی بود

این دریغاها خیال دیدن است

وز وجود نقد خود ببریدن است

(صـ 40 )

خیرباشد

در حالت تعجب از ورود نابهنگام شخص گویند. این عبارت در تاجیکستان نیز معمول است

خیر باشد نیم شب چه می کنی

کیستی؟ گفتا دهل زن ای سنی

(صـ 246 )

دخترچه

دخترک، دخترنوجوان، دختربچه

رو به یک زن کرد و گفت ای مستهان

هان چه بسیارند این دخترچگان

(صـ  540)

درپی کردن

در پی افتادن، تعقیب کردن

گر لطیفی زشت را درپی کند

تسخری باشد که او بروی کند

(صـ 99 )

دردت چینم

 دردت به جان من. امروز گویند:  دردته بگیرم (دردت را بگیرم)

گفت دردت چینم آن خود دُرد بود

مات بود ارچه به ظاهر برد بود

(صـ597  )

درخورد

سزاوار، مطابق، لایق، برابر استحقاق

باز گوید من چه درخوردم به جغد

صد چنین ویران فدا کردم به جغد

(صـ  120 )

دررفتن به گوش

شنیدن و پذیرفتن، در هرات گویند به گوشش ته نمی رود (فرو نمی رود) ، یعنی فرمان نمی برد و از باد می برد

این همه  گفت و به گوشش در نرفت

بدگمانی مرد را سدّیست زفت

(صـ  137)

درگهی

آنچه دم در آمادۀ استفاده و درخدمت باشد. مرکب درگهی اسب یا الاغ آماده و ایستاده دم در

شیخ کامل بود و طالب مشتهی

مرد چابک بود و مرکب درگهی

(صـ34)

دستار خوان

دسترخان، دسترخوان، سفره. در بلخ و کابل عموماً به جای سفره دسترخان گویند

او حکایت کرد که بعد طعام

دید انس دستارخوان را زردفام

(صـ254  )

دست آویز

تحفه ای که در محفلی برند و این جز هدیه و سوغات است که از سفر آرند

هین چه آوردید دست آویز را

ارمغانی روز رستاخیز را

(صـ  74)

دست بالای دست

این مثل اکنون به این صورت است که « دست بالای دست بسیار است» . برخی مصراعی دیگر نیز به آن می افزایند و می گویند: در جهان فیل مست بسیار است – دست بالای دست بسیار است. یعنی ای که خود را زبردست و نیرومند می پنداری! از تو زبردست تر و نیرومند تری نیز هست

ای زبون گیر زبونان این بدان

دست هم بالای دست است ای جوان

(صـ418  )

دست تنها و کف زدن

مثل معروفی است که دست تنها صداندارد، یا از یک دست صدا نمی خیزد. در هرات گویند که دست یکّه صدا ندارد

هیچ بانگ کف زدن ناید بدر

از یکی دست تو بی دست دگر

(صـ 285)

دق الحصیر

در بلخ و کابل رسم است که برای خانۀ نو مراسم مهمانی ترتیب دهند که آن را بوریا کوبی گویند و دق الحصیر هم ترجمۀ عربی بوریاکوبی است

کنج زندان جهان ناگزیر

نیست بی پامزد و بی دقّ الحصیر

(صـ109 )

دکان باز کردن

معامله راه انداختن، مغازه باز کردن

چون شکرلب گشته ام عارض قمر

(صـ 607 )

بازباید کرد دکانی دگر

دل از جا رفته

دلشده، ترسیده و دلشکسته

آن دل ازجا رفته را دلشاد کرد

خاطر ویرانش را آباد کرد

(صـ34)

دل درد کردن

کنایه از متاثر شدن، از پیشامدی ناراحت شدن

شاه را دل درد کرد از فکر او

ناسپاسی عطای بکر او

(صـ 607 )

دورجا

جای دور. تقدیم صفت بر موصوف در بلخ و کابل رواج بسیار دارد

جوع یوسف بود آن یعقوب را

بوی نانش می رسید از دورجا

(صـ252  )

دولت

به طنز یعنی ترکیب دَو با لت که دو( بدو )از دویدن و لت یعنی کتک؛  یعنی بدو و کتک بخور. این مثل و کنایه هنوز مکرر به کار می رود با این تفاوت که اکنون دو را به قصد معنای دیگرش که دشنام است به کار برند یعنی نتیجۀ دولتمردی و دولتمندی دشنام شنیدن و لت خوردن یعنی کتک خوردن است

پس ستون این جهان خود غفلت است

چیست دولت کاین دوادو با لت است

اولش دو دو به آخر لت بخور

جز درین ویرانه نبود مرگ خر

 (صـ  328)

دو مو

کسی که موی سیاه و سفید دارد. کسی که مویش به سفیدی گراییده است. در تهران: فلفل نمکی، در هرات: جوگندم

آن یکی مرد دو موآمد شتاب

پیش یک آیینه دار مستطاب

(صـ  212)

چونکه هستی اش نماند پیر اوست

گر سیه مو باشد او یا خود دوموست

(صـ 222 )

دهلیز

دالانچه، راهرو. در زبان گفتار بلخ و کابل: دالیز

من بدین در طالب چیز آمدم

صدر گشتم چون به دهلیز آمدم

(صـ   65)

دیگ خورد زود جوش می آید

این مثل مخصوصا در میان تاجیکان بدخشان و تاجیکستان بسیار متداول است و بیشتر در مورد دخترجوانی گویند که پیش از خواهر بزرگتر خود شوهر کند: دیگ خورد زود جوش می بیاید

تانجوشد دیگهای خردزود

دیگ ادراکات خرد است و فرود

(صـ  501)

دیگدان

آتشدان، جایگاهی که برای پختن غذا و نهادن دیگ آتش افروزند، در هرات  اجاق گویند و در بلخ و کابل مطلق دیگدان به کار برند

آب اگر در روغن جوشان کنی

دیگدان و دیگ را ویران کنی

(صـ 385 )

راست کن

درست کن، ترتیب بده، فراهم کن

گفت خادم را که در آخر برو

راست کن بهر بهیمه کاه و جو

(صـ102  )

رهگذر، رهگذری

فارسی عابر، در بلخ و کابل و هرات رهگذر و راهگذر و در تهران عابر گویند

رهگذریانش ملامتگر شدند

پس بگفتندش بکن این را، نکند

(صـ  122 )

ریزیده

شکننده و سست. در هرات ریزنده ( با نون) صفتی است برای بعضی از پختنیها مخصوصاً شیرینیها مانند کلوچه (کلچه) که اگر خوب پخته شود و سخت و سفت نباشد، گویند ریزنده است

چون گزیدی پیر نازکدل مباش

سست و ریزیده چو آب و گل مباش

(صـ  70)

رسن و چاه – به ریسمان دیگری به چاه افتادن مثل است، یعنی فریب کسی را به امید مساعدت

 خوردن

زانکه از قرآن بسی گمره شدند

زان رسن قومی درون چه شدند

(صـ 280)

روپوش

جیزی یا کاری که ازان برای تظاهر یا نهانکاری استفاده کنند

باز گفتند این مکان بی نوش نیست

چارق اینجا جز پی روپوش نیست

(صـ441  )

ریش گاو

ابله، احمق، خام طمع. گویند «ریش گاو شدم» یعنی به امیدی واهی و طمعی خام بیهوده منتظر ماند. ریش گاو ساختن نیز به کار می رود

ریش گاو بندۀ غیر آمد او

غرقه شد کف در ضعیفی در زد او

(صـ   66)

ریگ در

در ریگ

آلت زرگر به دست کفشگر

همچو دانۀ کشت کرده ریگ در

(صـ 104 )

زبان صدگز

کنایه از گستاخی و زبان درازی

چون به نزدیک ولیّ الله شود

آن زبان صد گزش کوته شود

(صـ 240 )

زبانۀ ترازو

خارک یا عقربه ای که میلان یا فراز و فرود و سبکی و سنگینی پلّه ها (کفه ها) ی ترازو را نشان دهد

تو ترازوی احدخو بوده ای

بل زبانۀ هر ترازو بوده ای

(صـ  91)

زدن

دزدیدن. اصطلاح دزد زدن نیز به کار می رود

راهزن هرگز گدایی را نزد

گرگ گرگ مرده را هرگز گزد؟

(صـ 361 )

زیره به کرمان آوردن

مثل معروف زیره به کرمان بردن یا آوردن، یعنی چیزی را به گمان ارزش به منبع و معدن آن بردن

زیره را من سوی کرمان آورم

گر به پیش تو دل و جان آورم

(صـ  75)

ژغژغ

صدای بلند و مکرر. این کلمه به صورت جغ جغ به کسر و نیز به فتح هردو جیم می آید

ژغژغ دندان او دل می شکست

جان شیران سیه می شد ز دست

(صـ  206)

ژغژغ آن زان تحمل می کنی

تا که خاموشانه بر مغزی زنی

(صـ 443 )

ژنده دلق

کهنه قبا، دارای جامۀ کهنه و پاره

هم هویدا پرس و هم پنهان ز خلق

که چه می گفت این گدای ژنده دلق؟

(صـ 236)

ژیغ ژیغ

جیغ جیغ. اما در موضوع بیت زیر اکنو ن ژغ ژغ به فتح هر دوژ و غژغژ به کسر هردو غین گویند

صد دریچه و در سوی مرگ لدیغ

می کند اندر گشادن ژیغ ژیغ

ژیغ ژیغ تلخ آن درهای مرگ

نشنود گوش حریص از حرص برگ

(صـ 369 )

سبوس

پوست گندم، در کابل و بلخ سبوس و در هرات سربیز گویند

آرد را پیدا کنم من از سبوس

تا نمایم کاین نقوش است آن نفوس

(صـ 139 )

سر

آغاز، ابتدا

وانگردد از سر آن تیر ای پسر

بند باید کرد سیلی زا ز سر

بعنی سیل را باید پیش از جریان و طغیان چاره کرد

(صـ 39 )

سر چرا بندم چو درد سر نماند

مثلی است که اکنون هم به کار می رود؛ نیز گویند سر بی درد خود را چرا به درد بیاورم، یا دست تیار (سالم) خود را چرا به لتّه ببندم؟ در همه موارد یعنی چرا برای خودم غم و غصه و اشکال بیافرینم

سر چرا بندم چو درد سر نماند

وقت روی زرد و چشم تر نماند

(صـ 607 )

سلامالیک

تلفظ کابل و بلخ برای سلام علیک. برای رعایت وزن باید به جای سلام علیک سلامالیک خواند

آدمیخوارند اغلب مردمان

از سلامالیکشان کم جو امان

(صـ103  )

سلامی

مراسم و آداب رسمی سلام دادن

از سلام حق سلامیها نثار

می کند بر اهل عالم اختیار

(صـ 233)

سلّه

سبد، ظرفی که از چوب گز یا هر چوب تر و انحناپذیر می بافتند این ظرف برای نهادن  میوه و چیزهای دیگر به کار می رفت؛ مثلاً سلّۀ گوشت. بعد ها سلّه را از سیم و تارهای پلاستیک نیز می بافتند، البته سلّه به معنای دستار و عمامه نیز به کار می رود

سلّه برسر از درختستانشان

پرشدی ناخواست از میوه فشان

(صـ  242)

سوراخ دعا را گم کردن

با فن و فوت کار آشنا نبودن. سوراخ دعا را بلد بودن یعنی فوت و فن کاری را خوب دانستن. اکنون بیشتر این عبارت دوم به کار می رود

گفت شخصی خوب ورد آورده ای

لیک سوراخ دعا گم کرده ای

(صـ 349 )

سیاه تاب

تاریک رنگ، کسی که بر اثر گشتن در آفتاب یا محل دودناک رنگش تیره گردد

زرّ سرخست او سیه تاب آمده

از برا ی رشک این احمقکده

(صـ 523 )

سیرچشم

کسی که در برابر متاع دنیوی استغنا دارد و بی نیاز می نماید اگرچه بی نوا باشد. در برابر گرسنه چشم ( در زبان گفتار: گشنه چشم )

سیرچشمان را گدا پنداشتن

از حسدشان خفیه دشمن داشتن

(صـ 160 )

شاباش

آفرین، احسنت

موی را نادیده می کرد آن لطیف

شیر را شاباش می گفت آن ظریف

(صـ 156 )

تاسبک گردد جوال و هم شتر

گفت شاباش ای حکیم اهل و حُر

(صـ 163)

هریکی گفتش که شاباش ای ذکی

باد بختت بر عنایت متکی

(صـ 215 )

درجهان این مدح و شاباش و زهی

زاختیار است و حفاظ آگهی

(صـ  258)

شاخ شاخ

چنانکه امروز نیز معمول است به معنای تحریک و انگیز

کان زمین و آسمان بس فراخ

کرد از تنگی دلم را شاخ شاخ

(صـ48)

شاندن

نشاندن

بهر این مقدار آتش شاندن

آب پاک و بول یکسان شد به فن

(صـ 378 )

شاه

داماد. شاه و عروس یعنی داماد و عروس، عروس و داماد. این واژه به همین معنی بیشتر در کابل و ولایات شمال و نیز در تاجیکستان رایج است. همراه داماد را «شاه بالا» گویند که در تهران ساقدوش می گویند

حال چون جلوه ست زان زیبا عروس

وین مقام آن خلوت آمد با عروس

جلوه بیند شاه و غیرشاه نیز

وقت خلوت نیست جز شاه عزیز

جلوه کرده خاص و عامان را عروس

خلوت اندر شاه باشد با عروس

(خلوت اندر یعنی در خلوت، درحجله)

(صـ 34  )

شبچره

آنچه برای تفنن در شبنشینی خورند. در شبچره اکنون بیشتر از میوه، آجیل و تنقلات استفاده می شود

وان دگر خرگوش بهر شام هم

شب چرۀ این شام با لطف و کرم

(صـ 72 )

شکوفه کردن

کنایه از استفراغ و بالاآوردن در پی باده نوشیدن بسیار. اکنون نیز به همین معنی به کار می رود

چشمها مخمور شد از سبزه زار

گل شکوفه می کند برشاخسار

(صـ454  )

شناسا

آشنا، عارف، دانا

که شناسا کردشان علم اله

چون که برّه و میش وقت صبحگاه

(صـ 433 )

شیرگرم

نه داغ و نه سرد. در تهران ولرم گویند

گفت آبش ده ولیکن شیرگرم

گفت لاحول از توام بگرفت شرم

(صـ102  )

شیشک

گوسفند یکساله

گرگ اغلب آنگهی گیرا بود

کز رمه شیشک بخود تنها بود

(صـ 510 )

طراق

صدایی که از افتادن چیزی یا از اندامی برآید

این طراق از دست من بودست یا

از قفاگاه تو ای فخر کیا؟

(صـ 212 )

عذر بدتر از گناه

کنایه در مورد استدلالی که خطا را سنگین تر سازد. سخنی که از سخن نخستین کار را دشوار تر کند

عذر احمق بدتر از جرمش بود

عذر نادان زهر هر دانش بود

(تلفظ جرمش با کسرۀ میم، برابر با زبان گفتار، نیز قابل توجه است )

(صـ28)

غرق تر

صفت تفضیلی خلاف معمول

غرق حق خواهد که باشد  غرق تر

همچو موج بحر جا زیرو زبر(صـ  40)

غریق دست به هرگیاهی می زند

امروز نیز این مثل معروف است و به این صورت نیز می گویند:

آب کنده دست به هر خار و خاشه ای می زند

مرد غرقه گشته جانی می کند

دست در هرخارو خاشه می زند

(صـ 42 )

غُرّه

غرّش، اکنون بیشتر غره زدن گویند. البته اصطلاح غُر زدن نیز در زبان گفتار هست ولی به معنای نق زدن

غرّه ای کن شیروار ای شیر حق

تا رود آن غرّه بر هفتم طبق

چه خبر جان ملول سیر را

کی شناسد موش غرّۀ شیر را

(صـ 377 )

غل

ذیل کنده بنگرید

فردا و فردا کردن

کار را به تعویق انداختن، از کاری به بهانۀ اینکه فردا انجام خواهم داد شانه خالی کردن

مدتی فردا و فردا وعده داد

شد درخت خار او محکم نهاد

(صـ  122 )

غلبیر

غربیل، غربال. در زبان گفتار هم غلبیر و هم غلبیل گویند

فارقم، فاروقم و غلبیروار

تاکه که از من نمی یابد گذار

(صـ  139)

چون بروبی خاک را جمع آوری

گوییم غلبیر خواهم ای جری

(صـ 218 )

غوره

میوۀ نارسیده و ترش. در بلخ و کابل واژۀ غوره خاص انگور نارسیده و ترش نیست بلکه هر میوۀ خام را غوره می گویند در حالی که در هرات غوره خاص غورۀ انگور را گویند

میوه گر کهنه شود تا هست خام

پخته نبود غوره گویندش به نام

(صـ 606)

فجفج

اکنون پچپچ، آهسته در محفل و مجلسی همه با همدگر سخن گفتن

فجفجی افتادشان با همدگر

کین فضولی کیست از ما ای پدر

(صـ 234)

فرقستشان

فرقشان است. میانشان فرق است. این شیوۀ بیان که فعل را پیش از ضمیر متصل می آورند فراوان کاربرد دارد

همچو پرهای عقول انسیان

که بسی فرقستشان اندر میان

(صـ  84)

قابله

زنی که  هنگام ولادت زن  حامله (باردار) را طبابت و کمک کند. در تهران ماما گویند

قابله گوید که زن را درد نیست

درد باید، درد کودک را رهیست

(صـ 148 )

آن زنان قابله در خانه ها

بهر جاسوسی فرستاد آن دغا

(صـ201 )

قسمت گری

عمل تقسیم کردن

نایب من باش در قسمت گری

تا پدید آید که تو چه گوهری

(صـ  71)

قهردر

درقهر

لیک لطفی قهردر پنهان شده

یا که قهری در دل لطف آمده

(صـ  214)

قی در افتادند

در قی افتادند، به قی افتادند. تقدیم اسم بر حرف اضافه

قی درافتادند ایشان از عنا

آب می آورد زیشان میوه ها

(صـ  83)

قیمتی

گرانبها

این چنین دستارخوان قیمتی

چون فگندی اندر آتش ای ستی

(صـ 254 )

کارکردن

اثرکردن، اثرگذاشتن

دید کان شربت ورا بیمار کرد

زهر آن ما و منیها کار کرد

(صـ 607 )

کاریز

واژۀ فارسی برای قنات است. قنات در تهران به کارمی رود و در بلخ و کابل و هرات عموماً کاریز گویند و حتی نام چندین موضع است؛ مانند کاریز میر در شمال کابل و شهرک کاریز در مرز هرات

شهره کاریزیست پر آب حیات

آب کش تا بردمد از تو نبات

(صـ 283)

کازه

خانه گک یا جان پناهی که از چوب یا نی و بوریا و مانند آن سازند

گرچه از میری ورا آوازه ایست

همچو درویشان مرو را کازه ایست

(صـ 33  )

کاله

کالا. در معنای عام به معنای متاع و  قماش و در زبان گفتار کالا هم  به معنای لباس به کار می رود و هم به معنای اثاث و وسایل؛ مثلاً کالاکشی به معنای اثاث کشی و کالای سفید به معنای لباس سفید. در زبان پشتو کالی به معنای لباس

بار بازرگان چو در آب اوفتد

دست اندر کالۀ بهتر زند

(صـ 127)

قیمت هرکاله می دانی که چیست

قیمت خودرا ندانی ابلهیست

(صـ 242 )

کالۀ معیوبه بخریده بدم

شکر کز عیبش بگه واقف شدم

(صـ  427)

دزد گرچه در شکار کاله ایست

شحنه با کالاش در دنباله ایست

(صـ  406)

کالیوه

آشفته فکر، سودایی و پریشان. این واژه را اکنون درهرات کلاوه تلفظ می کنند

شد سرم کالیوه عقل از سر بجست

خاصه این سر را که مغزش کمترست

(صـ135 )

کدو

ظرفی برساخته از کدوی خالی

اکنون هم در بلخ و هرات و دیگر نواحی نوعی کدو را پس از خشکیده شدن از داخل می تراشند چندانکه پوست آن بماند. پس از آن به صورت ظرف استفاده می کنند

خواه زآدم گیر نورش خواه از او

خواه از خم گیر می خواه از کدو

(صـ 44 )

کرایی

آنچه در بدل استفاده ازان کرایه پردازند؛ مانند دکان کرایی. در تهران اجاره یی گویند، اما در کابل و بلخ و نیز در هرات اجاره به معنای مقاطعه به کار می رود

هست این دکان کرایی زود باش

تیشه بستان و تکش را می تراش

(صـ 357 )

کرت

بار. اکنون بدون تشدید تا تلفظ می شود. کرت بروزن  صدف

آخرین کرّت سه ماه آن پهلوان

خوان نهادش بامدادان و شبان

(صـ 187)

کرد

بروزن خورد، باغچه و قطعه زمینی که جویه (پلوش، پلوان)  دارد

هرحویجی باشدش کردی دگر

در میان باغ از سیر و کبر

هر یکی با جنس خود در کرد خود

از برای پختگی نم می خورد

تو که کرد زعفرانی زعفران

باش و آمیزش مکن با دیگران

(صـ 323 )

کردک و گردک

از اوقات و مراسم عروسی

در شب کردک نه ینگا دست او

خوش امانت داد اندر دست تو

(صـ  588)

کفیدن

ترکیدن و ترک برداشتن. مانند کفیدن انار و کفیدن دل

زانکه چون مغزش درآگند و رسید

پوستها شد بس رقیق و واکفید

(صـ 212 )

کلان

پیر، مسن، بزرگ

بود کمپیری نودساله کلان

پر تشنّج روی و رنگش زعفران

(صـ 528 )

کلاه برزمین زدن

بسیار غمین شدن. در برابر آن کلاه برآسمان انداختن کنایه از شادمانی بسیار

خواجه چون دیدش فتاده همچنین

برجهید و زد کله را برزمین

(صـ 38 )

کلند

ابزاری همانند تیشه و تبر ولی بزرگتر با دسته ای بلند که برای کندن زمین سخت به کار رود. این واژه اکنون بیشتر کلنگ (بروزن شدند) تلفظ می شود

چونکه بشنید آیت او از ناپسند

گفت آریم آب را ما با کلند

(صـ 130)

کم آمد

تواضع، خود را کم گرفتن

در کابل و بلخ گویند: کمت استم، یعنی تقصیر دارم و به کمی و کوتاهی خود اعتراف می کنم. در هرات گویند: کم آمدم، یعنی بیمناک شدم

فقه فقه و نحو نحو و صرف صرف

در کم آمد یابی ای یار شگرف

(صـ  67)

کمپیر

سالخورده، پیرزن

وین نه آن بازاست کو از شه گریخت

سوی آن کمپیر کو می آرد بیخت

(صـ104  )

کنده

بروزن خورده، ابزاری که بر پای زندانی بسته است دربرابر غل که بر گردن و گاهی نیز بردستان اوست. غل و زنجیر و کنده و زنجیر هم گویند

کندۀ تن را ز پای جان بکن

تا کند جولان به گرد انجمن

غلّ بخل از دست و گردن دور کن

بخت نو دریاب در چرخ کهن

(صـ 136)

کوزۀ پنج لوله

تشبیه پیکر آدمی به کوزه و حواس به لوله ها. واژۀ لوله به دو معنای نزدیک در تهران و کابل و هرات و بلخ به کار می رود: آنچه را در تهران لوله می گویند در کابل و بلخ نل می گویند، اما لوله به معنای جسم استوانه ای به کار می رود؛ مثلاً لولۀ کاغذ و لولۀ تفنگ و لولۀ آهنی و لولۀ برنجی. لوله کردن نیز به کار می رود مثلاً کاغذ را لوله کرد. در کابل لول خوردن یعنی غلت زدن  که معمولاً در مورد غلت زدن جسم استوانه ای به کار می رود. در تهران لولیدن یعنی در جای خود جنبیدن و پیچ و تاب خوردن. برای کوزه به جای لوله اکنون نوله گویند

ای خداوند این خم و کوزۀ مرا

درپذیر از فضل ِ الله اشتری

کوزۀ با پنج لولۀ پنج حس

پاک دار این آب را از هر نجس

 (صـ 63  )

 کـَو

گود، گودال. مقایسه شود به تکاوی به معنای سرداب و زیرزمینی

آب شیرین و سبوی سبز نو

زاب بارانی که جمع آمد به کو

(صـ   66)

کوزه را در نمد دوختن

در سابق کوزه را برای سرد نگهداشتن آب آن در کیسه ای که از نمد می ساختند و به سطح بیرونی کوزه می چسبید، می نهادند. این رسم تا چندسال پیش مخصوصا در مسافرتها و نیز در میان سربازان معمول بود

در نمد دردوز تو این کوزه را

تا گشاید شه به هدیه روزه را

(صـ   63)

کوله

ظرف. این واژه به صورت تابع باقی مانده و با کوزه و کاسه می آید مثلاً کوزه و کوله و کاسه و کوله.  در هرات در ترکیب کوله زدن در طب سنتی نیز به کار می رود

شه چو حوضی دان و هرسو لوله ها

آب در لوله روان در کوله ها

(صـ66  )

که تان

که شما را

شکر آن نعمت که تان آزاد کرد

نعمت حق را بباید یاد کرد

(صـ  248)

کیرگاو

تازیانه. به همین معنی در تاریخ هرات بتالیف سیفی هروی به کار رفته است

او اگر دیوانه است و فتنه کاو

داروی دیوانه باشد کیرگاو

(صـ 477 )

کیک و گلیم

به خاطر کیکی گلیم را سوختن، مانند « به خاطر شبشی پوستین را سوختن». در قدیم که کیک در جامه جا می گزید، جامه را بر روی آتش می تکاندند. گلیم در اینجا عبا و ردایی که از نمد سازند ودر زمستان پوشند

بهر کیکی تو گلیمی را مسوز

وز صداع هرمگس مگذار روز

(صـ  68)

گاو خراس

کنایۀ از سرگردانی مداوم – چنانکه گاو خراس همیشه می چرخد و سرگردان است. عبارت گاو خراس را می ماند، اکنون نیز برای بیان سرگردانی به کار می رود

آفتاب و ماه دو گاو خراس

گرد می گردند و می دارند پاس

(صـ 521 )

گاو خوش دهان

اکنون در هرات گاوک خوش علف گویند کنایه از آنکس که هر چه پیشش آرند، با ولع و اشتها بخورد

یک جزیرۀ سبزهست اندرجهاین

کاندرو گاویست تنها خوش دهان

جمله صحرا را چرد او تا به شب

تا شود زفت و عظیم و منتجب

(ص462ـ  )

گاه (پسوند زمان)

چاشتگاه

هنگام چاشت نزدیک ظهر

ساده مردی چاشتگاهی دررسید

در سراعدل سلیمان دردوید

(صـ24)

گاه (پسوند  مکان)

بتگه

بتگاه، بتخانه و بتکده

تا چشم تو این بود چه بینی؟

در بتگه نفس نقش مانی

(غـ 2761)

گدا رو

گدا منش، گداصفت. نیز درعرف کسی که نتواند بی نوایی خویش را نهان دارد. آنکه مناعت نفس ندارد و بی نواییش از قیافه اش خوانده شود

گرگدا گشتم گدارو  کی شوم

ور لباسم کهنه گردد من نوم

(صـ 412 )

گربۀ روی شو

از باورهای فرهنگ مردم است که چون گربه ای در خانه روی شوید، مهمانی فرا خواهد رسید

صوفیان طبل خوار لقمه جو

سگ دلان و همچو گربه روی شو

(صـ106 )

گرچ ß برین

گردون بر

برگردون. تقدیم اسم بر اضافه

هرکه صبر آورد گردون بر رود

هرکه حلوا خورد واپس تر رود

(صـ 37 )

گـُرده

فارسئ کلیه، در زبان گفتار بلخ و هرات و کابل واژۀ کلیه نا آشنا است و عموما گرده گفته می شود در تهران کلیه می گویند مثلاً سنگ کلیه و گردۀ گوسفند و گاو را قلوه گویند

شادی اندر گرده و غم در جگر

عقل چون شمعی درون مغز سر

(صـ 121  )

گرده

قرص، قرص نان. در بلخ و کابل گرده صفت نوعی نان است. نان گرده نانی است که گرد است و ضخیم، در برابر نان نازک و دراز و نان لواش

درمیان صد گرسنه گرده یی

پیش صد سگ گربۀ پژمرده یی

(صـ109 )

گل

گل به کسر اول مقصود گل سرشوی است که گونه ای گل مخصوص است برای شستن موی و هنوز هم در کابل و بلخ کسانی که به حفظ موی خویش علاقه مندند سر را با آن گل می شویند و آن را گل سرشوی می گویند. در کابل از قدیم الایام رسم مانده است که فروشندگان دوره گرد که گندنا می فروشند، گل سرشوی نیز برای فروش دارند و برای آن ترانه ای نیز ساخته اند که : گندنه و گل سرشوی – گشنیچ (گشنیز) تازه پاک و خوشبوی

طاس و مندیل و گل از آلتون بگیر

تا به گرمابه رویم ای ناگزیر

(صـ 252 )

گل فروشست از سر و بی جان دوید

در پی او رفت و چادر می کشید

(صـ 444 )

گلیم

عبا و ردایی که از نمد سازند ودر زمستان پوشند

بهر کیکی تو گلیمی را مسوز

وز صداع هرمگس مگذار روز

(صـ  68)

گنجا

آنچه گنجایش داشته باشد، جادار

بردو کوری رحم را دوتا کنید

اینچنین ناگنج را گنجا کنید

(صـ 137)

گندنا و تره

در زبان گفتار بلخ و کابل و نیز هرات گندنا همان است که در تهران تره گویند و تره در زبان گفتار کابل همان است که در تهران خیار چنبر و در هرات چنبر خیار گویند. نیز قابل یادآوریست که در کابل ترکاری به معنی  سبزیجات است

تا هم ایشان از خسیسی خاستند

گندنا و تره و خس خواستند

(صـ  86)

گوشۀ بی کوشه

این واژه در گفتار هرات به صورت گوشۀ بی توشه به معنای جای فقیرانه ولی بی دردسر و بی دغدغه به کار می رود

گوشۀ بی کوشۀ دل شه رهیست

تاب لاشرقی و لاغرب از مهیست

(صـ206  )

گیرا

گیرنده و شکاری. اکنون در هرات به این مقصود واژۀ گیرند را به کاربرند؛ مثلاً گویند: سگ گیرند، ولی گیرا صفتی است به معنی جذّاب ؛ مثلاً گویند: صدای گیرایی دارد

گرگ اغلب آنگهی گیرا بود

کز رمه شیشک بخود تنها بود

(صـ 510 )

لب و چانه داشتن

نیز گویند لب و پوز داشتن یا لبچه پوز داشتن یعنی توانایی سخن گفتن را با جرأت و منطق داشتن

شکر حق گوید تو را ای پیشوا

وان لب و چانه ندارم وان نوا

(صـ135 )

لت

زدن، ضرب و کتک

پس ستون این جهان خود غفلت است

چیست دولت کین دوادو با لت است

اولش دودو در آخر لت بخور

جز در این ویرانه نبود مرگ خر

(صـ 328 )

تا که شیطان از سرش بیرون رود

بی لت خربندگان خر چون رود؟

(صـ  477)

لت و لوت

اولی لت و کتک و دومی غذای چرب و نرم و خوشمزه. اکنون نیز مثلی است که: این لوت به لتی می ارزید یا به عکس لوتی که به لتی نمی ارزید

گفت بُد موقوف این لت لوت من

آب حیوان بود در حانون من

(صـ597 )

لرز

در لرز افتادن: از رعب و هیبت لرزیدن

آمد آنجا او و دور ایستاد

مر عمر را دید و در لرز اوفتاد

(صـ 34  )

لنج

لب و مخصوصا لب آویزان مانند لب شتر. اکنون لنح مانند تابع با لب آید و لب و لنج گویند و همانست که در تهران لب و لوچه گویند

می دراند کام و لنجش ای دریغ

کانچنان ورد مربی گشت تیغ

(صـ 92 )

لوت

غذای خوش مزه و معمولا مفت. مثلی است که : لتی به لوتی می ارزد، یا: لتی به لوتی نمی ارزد.

هم درآن دم آن خرک بفروختند

لوت آوردند و شمع افروختند

ولوله افتاد اندر خانقه

کامشبان لوت و سماعست و شره

(صـ 108)

لوزینه

بادامی، نوعی شیرینی.

هرکه آرد حرمت او حرمت برد

هرکه آرد قند لوزینه خورد

(صـ 35  )

ماش با

خوراکی که از ماش پزند. در کابل و بلخ این خوراک را ماشاوه (ماشابه) گویند

من بگویم شکر، چه خوردی ابا

او بگوید شربتی یا ماش با

(صـ 78 )

ماندگی

خستگی، کاهش نیرو بر اثر کاری سخت یا دراز مدت. مانده شدن یعنی خسته شدن از کار یا از راه رفتن برای مدتی دراز

حاملی تو مر حواست را کنون

کند مانده می شوی و سرنگون

چون که محمولی نه حامل وقت خواب

ماندگی رفت و شدی بی رنج و تاب

(صـ  74)

ماندن

همانند بودن، شباهت داشتن

شیر را بچّه همی ماند بدو

تو به پیغمبر چه می مانی بگو

(صـ  141)

مانده

کم توان شده، خسته

آن یکی درویش هیزم می کشید

خسته و مانده ز بیشه در رسید

(صـ 314)

ماهگانه

ماهیانه

پس ز مکتب آن یکی صدری شده

ماهگانه داده و بدری شده

(صـ   65)

مرغ بی وقت را سر باید برید

مثل و باور مردمی. در مورد اذان بی موقع خروس یا در مورد کسی که سخنی بیجا و بی موقع گوید

مرغ بی وقتی سرت باید برید

عذر احمق را نمی شاید شنید

(صـ28)

مسجد اندر

اندر مسجد

گفت آخر مسجد اندر کس نماند

کیت وامی دارد آخر کت نشاند

(صـ 252 )

معلق زدن

درزبان گفتار امروز ملاّق زدن گویند و در تهران واژۀ فرنگی آن «بالانس زدن» را نیز به کار می برند

از فسون او عدمیها زودزود

خوش معلق می زند سوی وجود

(صـ34)

مغز خر خوردن

کنایه از حماقت و شدت بی عقلی

مغزخر خوردیم؟ تا ما چون شما

پشّه را داریم همراز هما

(صـ  244)

مگس را درهوا رگ زدن

ملخ را در هوا رگ زدن

کنایه از زرنگی و هوشیاری بسیار. امروز این مثل به این صورت معمول است که : پشه را در هوا رگ می زند یعنی بسیار زیرک اسن ولی بیشتر گویند: پشه را در هوا نعل می کند. یا کیک را در هوا نعل می کند

چه عطا ما برگدایی می تنیم

مر مگس را در هوا رگ می زنیم

(صـ  51 )

چون قدم با میر و با بک می زنی

چون ملخ را در هوا رگ می زنی

(صـ  51 )

موزه

کفش ساق بلند که در تهران چکمه گویند. در بلخ و کابل و هرات موزه گویند. در کابل و بلخ مثلی نیز هست که گویند: آب را ندیده موزه کشیدن، کنایه از کاری بدون تأمّل و دوراندیشی کردن

جفت باید بر مثال همدگر

در دو جفت کفش و موزه درنگر

(صـ 53 )

هردو پا شست و به موزه کرد رای

موزه را بربود یک موزه ربای

(صـ 257 )

می آشتی آرد

آشتی می آرد

(صـ 203 )

می برآمد

برمی آمد

چونکه لقمان را درآمد قی ز ناف

از درونش می برآمد آب صاف

(صـ  83)

میخ دوز

کسی را متنظر نداشتن. این اصطلاح به صورت میخ شدن و میخ کردن هنوز به کار می رود. معادل آن در تهران، کاشتن است. گویند: مرا کاشته است. یعنی دیریست که مرا منتظر نگهداشته است:

یک جهان در شب بمانده میخ دوز

منتظر موقوف خورشیدست روز

(صـ 58)

میرآب

مأمور یا افسری که وظیفۀ تقسیم آب را بر دوش دارد. امیر آب نیز می گفته اند

او بیامد آنچنان پیغامبری

میرآبی زندگانی پروری

چون نمیرد پیش او کز امر کن

ای امیر آب مارا زنده کن

(صـ 107)

می عجب داری

عجب می داری

آمد الهام خدا کی بافروز

می عجب داری ز کار ما هنوز؟

(صـ 229 )

ناجای

ناجا و ناجای اکنون در زبان گفتار یعنی جای نامناسب؛ مثلاً گویند خانۀ ما که جای ناجای نیست که نمی آیی. نیز به معنای بی جا و جای حساس؛ مثلا ضربۀ ناجا یا برخاستن ناجا یا حرکت ناجا که در هرسه مورد خطری در پی است

پیشوا چشم است دست و پای را

که ببیند جای را ناجای را

(صـ376  )

نادیده

بی نصیب و محروم از نعمت. به کسی گویند که در دریافتن چیزی شتاب به خرج دهد و آن چیز بیشتر از آنچه هست نزد او ارزش داشته باشد

تو چه دانی قدر آب دیدگان

عاشق نانی چون نادیدگان

(صـ 38 )

نالین و لحاف

دربیتی که می آید، تصویر برهنگی و فقراست. امروز درهرات و دیگر مناطق مثلی در همین معنی به این صورت است که: نالینش زمین است و لحافش آسمان یا زیراندازش زمین است و روی اندارش آسمان

جامۀ ما روز تاب آفتاب

شب نهالین و لحاف از ماهتاب

(صـ  51 )

نانبا

نانوا، خبّاز

بهر نان شخصی سوی نانبا دوید

داد جان چون حسن نانبا را بدید

(صـ   65)

نان بخش کردن

نان به شکرانه بخش کردن هنوز در بلخ و کابل رایج است. حتی هنگامیکه به دیدار یا عیادت یا مبارکی می روند شماری نان با خود می برند تا آن عیادت شونده یا میزبان خود آن را بخش کند

بلکه شکر حق کن  و نان بخش کن

که نگشتی در جوال او کهن

(صـ427  )

نان کور و آب کور

ظاهراً به معنای بخیل

کلمۀ شام کور در هرات معمول است و هنگامی گویند که کسی گرسنه است ولی غذای اندکی نصیبش می شود که بسنده اش نیست و سیر نمی شود و درعوض احساس ناراحتی و نارامی می کند

ازبرای آب چون خصمش شدند

نان کور و آب کور ایشان بدند

(صـ 58 )

نرگدا

گدایی که نیروی کار داشته باشد بازهم رو به گدایی آرد

چون تو عاشق نیستی ای نرگدا

همچو کوهی بی خبر داری صدا

(صـ 605 )

نسک

در بلخ و کابل عدس را نسک گویند، ولی در هرات عدس گویند

گربخواهم از کسی یک مشت نسک

مرمرا گوید خمش کن مرگ و جسک

(صـ 52  )

نمودن

 در اصل به معنای دیده شدن و معلوم و نمودار شدن، اما توان گفت که دربیت زیربه معنای کردن و انجام دادن است. ناقدان کاربرد آن را به جای کردن و انجام دادن نمی پسندند.

نور حق را نیست ضدّی در وجود

تا به ضد اورا توان پیدا نمود

( یعنی پیدا توان کرد) (صـ 28)

نواله

لقمۀ آماده، غذای چرب و نرم و خوشمزه و آماده

این فضیلت خاک را زان رو دهیم

که نواله پیش بی برگان نهیم

(صـ 321 )

نه سوخ سوزد نه کباب

به کنایه در مورد برقراری عدالت برای هردو طرف گویند. رعایت نفع هردو طرف. امروز گویند کاری کنید که نه سیخ بسوزد نه کباب. گویا در گذشته سیخ آهنی کمتر رایج بوده است

گفته ناگفته کند از فتح باب

تا ازان نه سیخ سوزد نه کباب

(صـ 39 )

نیک آمد و بد آمد

خوش فرجامی و بدفرجامی، خوبی و بدی پایان کار

هرچه گویی من ترا فرمان برم

در بد و نیک آمد آن بنگرم

(صـ61 )

در این مورد اصطلاح خلاف آمد در شعر حافظ شایان توجه است:

از خلاف آمد مطلب بطلب کام که من

کسب جمعیت ازآن زلف پریشان کردم

نیم کشت

نیم جان، اکنون نیم کش گویند

کوفت صوفی را چو تنها یافتش

نیم کشتش کرد و سر بشکافتش

(صـ 141 )

واگوی

بازگوی، حکایت کن. مخصوصا در هرات واژۀ واگویه و واگوووه به معنای باز گفتن بی ارادۀ سخنان بیمار تب داراست که هذیان نیز گویند

یوسفی شد درجمال و در کمال

گفت اکنون رو به ده واگوی حال

(صـ  255)

وریب

اُریب، مایل

یک قدم چون رخ ز بالا تا نشیب

یک قدم چون پیل رفته بر وریب

(صـ132 )

وضو تازه کردن

تجدید وضو

خواست آبی و وضو را تازه کرد

دست و رو را شست او زان آب سرد

(صـ 257 )

ویران کردن

خراب کردن اسباب و وسایل. اکنون در زبان گفتار در کابل و بلخ اگر افزاری خراب می شود یا به عمد آن را به اصطلاح اوراق می کنند، گویند ویران کرد؛ ویرانکار کسی که ماشینی را اوراق می کند، یعنی اجزای آن را جدا می کند

آب اگر در روغن جوشان کنی

دیگدان و دیگ را ویران کنی

(صـ 385 )

هل

بگذار. این واژه بیشتر در هزاره جات به همین معنی رایج است

گفت را گر فایده نبود مگو

وربود، هل، اعتراض و شکر جو

(صـ 36  )

یادتان ناید؟

از یادبرده اید؟ فراموش کرده اید؟

یادتان ناید که روزی در خطر

دست تان بگرفت یزدان از قدر؟

(صـ 232)

یخابه

آب سرد، آب یخ

کوزه یی کو از یخابه پر بود

چون عرق برظاهرش پیدا شود

آن ز سردی هوا آبی شدست

از درون کوزه نم بیرون نجست

(صـ 339 )

یخنی

خوراکی که برای خوردن آینده تهیه کنند و نگهدارند. در هرات یخنی گوشتی را گویند که تنها و بدون مخلفات در آب پزند و چون آن گوشت را لای برنج نهند و دم کنند، یخنی پلو گویند

وان بز از بهر میان روز را

یخنیی باشد شه پیروز را

(صـ 73 )

یرغا رفتن

امروز بیشتر یرغه (یورغه ) رفتن گویند  که نوعی رفتار اسب است

سکسکانید از دمم یرغا روید

تا یواش و مرکب سلطان شوید

(صـ  344)

یک لخت

یک پارچه، اکنون یک لخت به ضم لام نیز گویند

کان کلوخ از خشت زن یک لخت شد

سنگ از صنع خدایی سخت شد

(صـ278 )

یگانه

تک، تنها. طفل یگانه را در کابل یگدانه و یکدانه نازدانه گویند. در هرات یکّه بچه گویند. نزدیک به این واژه دوگانه و دوگانگی است که در بلخ و کابل و نیز تاجیکستان رایج است. در کابل دوگانگی همان است که در تهران دوقلو گویند و در تاجیکستان دوگانه به معنی دوست بسیار صمیمی برای دختران است. طفل تک و یکدانه هرچه از پدر بخواهد پدر می پذیرد و نازش را می کشد.

هرچه آید برزبانتان بی حذر

همچو طفلان یگانه با پدر (...بگویید)

(صـ 62)

ینگا

زنی که در شب عروسی همیشه همراه عروس است. اکنون ینگه و هنگه گویند

در شب کردک نه ینگا دست او

خوش امانت داد اندر دست تو