بهر بزمیکه آن شوخ پر یرخسار می خیزد

از کتاب: دیوان صوفی عشقری ، غزل

بهر بزمیکه آن شوخ پر یرخسار می خیزد

بی تعظیم او بام و در دیوار می خیزد

نگاه خم خمش در خاک و خون شاند جهانی را

چو از بالین خواب آن نرگس بیمار می خیزد

دلا گر عرض حالت هست از کم جراتی بگذر

که بعد از ساعتی سردارت از دبرا می خیزد

نوای درمندان هم زند اتش نیستان را

نه تنها شعله از منقار موسیقرا می خیزد

گذارم گاهگاهی چون بیفتد برسر کویت

زهر جانب بجانم همچو سگ اغیار می خیزد

بم و زیر دو عالم بی محکر نیست میدانم

چو مظرب می زند ناخن صدا از تار می خیزد

تجاوز از شریعت کردن ای دل هست بر بادی

که هر کس پاکشیده از جاده طرف دار می خیزد

زانبار خباثت فرصت روشستنش نبود

اگر چند از موذن پیشتر خرکار می خیزد

تنور نفس خود را تا توانی سود نگهدارش

که از چوش حرارت دیده باشی ما مار میز خیزد

به چوک دلبری گرما گرما شهر آشوب می آید

بسودز ای رخ او یوسف از بازار می خیزد

اگر روزی سر خاک مزار عقشری آئی

دو چمشمش همچو نرگس از پی دیدار می خیزد