116

جهان از حسرتم شد در نظر بیگانه،بیگانه

از کتاب: دیوان اشعار ، مسمط


جهان از حسرتم شد در نظر بیگانه،بیگانه

همین صحرا خوشست ناید خوشم کاشانه،کاشانه

بگلزار تنت من می شوم پروانه، پروانه

دلم از غصه شد چون خانه ی غمخانه، غمخانه

کند این غصه یکروزی مرا دیوانه، دیوانه



دماغم نشه  و مستی دو عالم است از باده

منم آن عاشقی ناز تو و سرشار و آزاده

خوشا روزی رویم هر دو به یک منزل به یک جاده

خوشا عشق من و عشق دو مفتون و دو دلداده

شود در بین مردم عاقبت افسانه،افسانه



مرا آن قامت سرو تو بنمود است حیرانم

بصحرا و به کوه و چشمه و دریا غزلخوانم

نشد یک جبهه آبی تا غبار خویش بنشانم

مرا پیوسته آزارد از این لب تشنه گی جانم

نشد از بحر هستی حاصلم دُر دانه، دُر دانه



برو زاهد من امشب میشوم با خویشتن همراز

بکنج چله با صوفی و واعظ کی شوم دمساز

همین ساز بزرگی های دل را کرده ام آغاز

چنان شور جنون دارم که در زنجیر نایم باز

رهایم گر کنی امشب روم میخانه، میخانه



کشم از هجر رویت روز شب من سخت دشواری

تنم بیمار شد از غصه و از رنج و ادباری

مرا اندر کنارم همچو تو بایست غمخواری

همی در سینه مرغ دل نوا دارد بصد زاری

نمی گویم دیگر حرفی بجُز جانانه، جانانه



حریر دیده ی ،محمود، باشد در رهت هموار

ببوسد آن کف پای بلورین تو در رفتار

زبان یاری کند تا وصف حسنت را کنم تکرار

“ثنا” آن شوخ ناز آید به تمکین جانب بازار

کند یک عالمی بی می چنان مستانه،مستانه