37

شخص علیمردان کی بود؟

از کتاب: گرآورده های مهم

دوستم ملک سلیمان حکا یت شخص علیمردان را بشرح ذیل بیان داشته که:

درزمانهای قدیم شخص نهایت غریب بنام {علیمردان } باخانم ویک پسردریکخانه کرائی متصل سرک پل محمود خان ودر مقابل دریای کابل بطورکرایه نشین زند گی میکرد که هرسحرگاه برای دریافت مزدورکاری بهر گوشه وکنارشهر میرفت.


روزی ازروزها علیمردان که ازکارمزدورکاریش بخانه آمده ومتوجه شد که خانمش دربالای تنورنشسته و مصروف پخت و پزنان است. 


علیمردان که پسررا زیاد دوست داشت ویرا در بغل گرفته و درهرگوشه وکنارحویلی با نوازش های پدرانه آنرا می بوسید که درهمین هنگام مرد فقیر ازعقب دروازه کوچه شان صدا زده ومیگفت . که ای مسلما نان من مسافرهستم یک لقمه نان بنام خداوند ج برایم خیرات بیاورید.


با شنیدن نام { خداوند ج } شخص علیمردان یک قرص نان گرم را ازبالای تنوربرداشته ومیخواست که آنرا برده به شخص فقیر بدهد . درحالیکه خانمش مخالفت مینمود که چنین کاررا نکند. ولی علیمردان با شنیدن اسم پاک پروردکارعالم تصمیم خودرا گرفته بود که درهمین اثنآ ناگها ن چشم همان { فقیردرویش } ازبین دروازه کوچه شان بچشم خانم علیمردان افتاده که دربالای تنور نشسته و مصروف نان پزی میباشد.


درحالیکه شخص فقیربطرف زن علیمردان به اصطلاح خیره ، خیره نگاه مینمود که بلاخره علیمردان رامجبورساخته که تا بپرسد وی چرااینقدربطرف خانم و پسر مینگرد.


علیمردان گفت که ای مرد فقیرمن نمیدانم که تو ملنگ هستی ویا پلنگ ؟ چرا اینقدر بطرف زن وفرزند من خیره خیره نکاه میکنی مرد فقیرگفت که ای پسرلطفآ کمی ازدروازه کوچه تان بیرون بیا که من با شما کاری دارم ؟


علیمردان بدون ازاینکه قرص نانرا با وی داده باشد با اعصاب خراب چند قدمی با وی ازدر بیرون پاگذاشته و


گفت که{ ای مرد فقیر } حالا بگوکه تو با من چکارداری؟


درحالیکه مرد درویش بطرف چشمان پسرخوردسال علیمردان هم خیره ، خیره نگاه مینمود گفت که :


ای پسر نام شما چیست ؟


وی درجواب آنمرد گفت که نام من { علیمردان است } توبا من ونام من چکار داری حالا این قرص نان را که بنام خدا آوردم بگیروگم شو؟


مرد فقیردرویش گفت که ای علیمردان آن خانم که دربالای تنورنشسته واین پسر که در بغل شماست بتو چه نسبت دارد وکیست ؟


شخص علیمردان خنده نموده و گفت : که ای { مـــــرد فـــــــقیر } بدان که آن خانم من بوده واین هم پسرم میباشد{ مـــرد فــــقیر } برای لحظه مکث کوتا ه نموده وگفت که ای علیمردان اگر تو به حرف های من گوش داده وعمل نمائی . من ترا درظرف دویا سه روزبعد صاحب پول فراوان ساخته که زند گی تانرا هیچ کسی نداشته باشد . وتا که دنیاست نام تان جاویدان بوده وباشد . { علیمردان } که از مزدور کاری زیردست گلکارها زیاد خسته شده بود فورآ دستهای { فقیر } را بوسیده وقول داد که چنین بکند.


مرد فقیر گفت که :


امشب دردیگ غذا خوری تان یک مشت نمک را انداخته و تمامآ آب کوزه های خانه را خالی کرده و تمام شب بخواب نرفته درخفا متوجه باشید که خانم تان چه میکند ؟ ومن فراد دوباره به همین ساعت آمده وموضوع را برایم گذارش بدهید.


با قول که به { مرد فقیر } داده بود یک مشت نمک را در دیگ انداخته ویکی ازانگشتان دست خودرا با نوک چاقو اندک خون نموده ودربالای آن کمی نمک پاش داده تا اینکه بخواب نرفته ومتوجه باشد که به گفته آن


{ مرد فقیر درویش } خانمش چه خواهد کرد .


گفته میشود که شاید ساعت نیم شب بوده باشد که خانمش ازجابرخواسته و به جستجوی نوشیدن آب شد . ولی درتمام خانه به اصطلاح قطره ای آب هم نیافت . چندین مراتبه بالای شوهرخود صدا زده وگفت که علیمردان ، علیمردان ودریافت که شخص علیمردان بخواب عمیق فرورفته است.


درحالیکه علیمردان خود را قصدآ بخواب انداخته بود ناگهان متوجه شد که خانمش سرش را از کلکین خانه بطرف دریا مقابل خانه های مراد خانی ویا برج ساعت پل محمودخان بیرون کرده و آهسته ، آهسته گردنش چنان درازشده که توانست ازبین دریای کابل آب بنوشد ودوباره بشکل عادی برگردد. با دیدن چنین صحنه وحشت ناک


کم مانده بود که شخص علیمردان سکته نماید . که از اینروسخت دچارترس وحشت شده و به حیرت افتاده بود.


فردای آنروز همان { مرد فقیردرویش }به عقب دروازه کوچه شان آمده وصدا زده گفت که . ای برادران مسلمان من فقیر هستم کمی نان بنام خدا ج برایم بیاورید . درحالیکه شخص علیمردان بی صبرانه منتظر آمدن مرد فقیر بود و با شنیدن صدا آن بی نهایت خوش شده وخودرا طورعاجل بوی رسانیده وگفت که .ای دوست خدا ج من صرف منتظرآمدن قدمهای شما بودم واگریک ساعت


دیکرنیامده بودی من ازاین شهر فرار مینمودم مرد فقیر گفت : که ای علیمردان میدانم که سخت درحالت وحشت وترس قراردارید حالا برایت یک دستوردیگرمیدهم واگرآنرا عملی نمائی یقین کامل دارم که فردا بی اندازه پول


دارمیشوی{ علیمردان } بازهم دستان { آنمرد فقیردرویش} را بار ، باربوسیده وگفت{ که ای دوست خداوند ج } من حالا بگفته های شما یقین کامل داشته ودارم زود باش دستوردیگرخودرا برایم بگوئید که تا آنرا عملی سازم . ودر غیرآن همین لحظه ازاینجا فرارمینمایم.


{مـــــردفـــــقیرگفت } که پس دستوردومی مرا خوب متوجه باشی که تا مرتکب کدام اشتباه نشوی. فردا که


{ زن تان } درحال نان پزی بود ، پسرت را نیز درآغوش وی داده و سپس هردوآنها را درتنورانداخته و سرتنور را ببندید و تا آمدن من سرپوش آنرا پس نکنید وهرقدریکه خانم تان چیغ و فریاد مینمود ویا میگفت که من ترا کمک مینمایم هوش کنی تا فریب آنرا نخوری که کشته میشوی علیمردان گفت که ای (دوست خدا ج) من دستور شما را بدون کدام اشتباه امروزانجام میدهم . وفردا درهمین ساعت من منتظر آمدن وهدایت شما میباشم. .


علیمردان به خانم خود گفت که تو مرا چقدردوست داری ؟ خانمش گفت که من ترا به اندازه جانم دوست دارم . بگوئید که از من چه میخواهید.


علیمردان گفت که:


ای زن خوب ومهربان درصورتیکه چنین است امروزبرایم یکدانه نان روغنی پخته کن . خانمش قبول نموده وگفت که توتنوررا گرم کن و من رفته وخمیرآنرا بیاورم.


ساعت نگذ شته بود که خانمش به اصطلاح دست وآستین خودرا { برزده } و دربالای تنورقرار گرفته وگفت که علیمردان حالا معلوم میشود که من چقدرزن قابل شما بوده و هستم.


علیمردان درجواب وی اظهار داشته وگفت : درصورتی من ترا زن قابل ، ولایق میگویم که پسرتانرا هم دربغلت گرفته وبه اصطلاح یکد سته برایم نان روغنی را پخته نمائی ؟


خانمشگفت که ای{ علیمردان } این کاربرایم چندان مشکل نبوده ونیست . حالا بچه گل مهره مرا بدهید که آنرا دربغل گرفته وبرایت نان فرمایشی پخته نمایم.


 زمانیکه زن { علیمردان } سرخودرا درتنورپا یین نموده و میخواست تا همان نان روغنی را درجای معینه آن نصب نماید . که درهمین وقت شخص علیمردان ازعقب سر زن خودرا با پسراش یکجا درتنورانداخته وفورآ سرپوش بزرگ را دربالای آن گذاشت . و تامدت چند دقیقه زنش با فریاد های عجیب وغریب اش میگفت که ای علیمردان هرچه بخواهی همانطورمینمایم سرپوش را ازبالای تنور پس کن که مابیرون شویم.


فردا آنروز درهمان ساعت معینه مرد فقیر پیدا شده وسر تنوررا بازکرده ودید که هردوجسد بکلی خاکسترشده اند . ولی در بین خاکسترهای تنوردو دانه سنگ های لشم خورد برنگ { لعل شب چراغ } که یکی آن به اندازه سه


سانتی متر ، ودیگرآن به اندازه پنج سانتی متربوده از خود بجا مانده بودند . که مرد فقیربادیدن سنگ ها بی اندازه


خوشحال شده وآنرا از داخل تنوربیرون نموده وگفت که 


ای علیمردان بدانکه خداوند ج بالایت مهربان شده است ( که این سنگ ها را بنام ) ( سنگ محک ) یا ( سنگ کیمیای نایاب ) ویا سنگ فارس میگویند . وهرچیزی راکه با ن تماس بدهی فورآ همان شی مطلوب تا نرا به زر تبدیل مینماید .شخص علیمردان } با استفاده ازین سنگ به آهستگی درشهر کابل مالک جایداد و ثروت فراوان از قبیل چندین باغ ، خانه ها ، سرای ها ، حمام غیره ، وغیره درهرگوشه وکنارشهرکابل شده که تابحال بنامش بوده و یاد میشود.


موصوف رشته تجارت خارجی را پیشه خود ساخته که ازجمله بکشور هندوستان علاقه زیادی داشته و چندین مرتبه به آنکشورمسا فرت نموده ، که درشهر های دیگرآنجا هم چندین ، باغ ، سرای ، واپارتمان خریداری


کرده است که تا به امروزهمان علاقه ها بنام علیمردان افغانی نام گذاری شده که به همین نام هم یاد میشود.


چندی بعد پولیس هندوستان ازداشتن سنگ محک ، ویا ازمعجزه سنگ کیمیا نایاب درنزد علیمردان اطلاع یافته که ویرا تحت مراقبت شدید خود گرفتند روزی درنظرداشتند که تا ویرا دستگیر نمایند . ولی اخلاصمندان علیمردان برایش اطلاع داده که متوجه جان خود باشد.


شخص علیمردان سوارکشتی شده ومیخواست که تا فرارنماید . پولیس به تعقیب وی شتافت ودرهنگامیکه پولیس میخواست ویرا تلاشی نماید . علیمردان فورآ همان سنگ کمیا نایاب را ازجیب اش بیرون کشیده در بحرهند انداخت.


خوب بخاطر دارم که درسال 1366نطاق خوش الهام وژورنالیست برجسته کشورما جناب محترم حاجی صاحب غوث زلمی این حکایت رایکباربه همین شکل دریک برنامه تلویزونی ساعتی با شما به اطلاع تمامآ مردم شریف شهرکابل ودیگرولایات کشورما رسانده بود.


قابل یادآوری است : گذری که امروزدرشهرکابل بنام باغ علیمردان یاد میشود . نامبرده به ساختن چهارچته کابل معروف است.


گویند که موصوف دروقت وزمانش والی ولایت هم بود وافسانه های سنگ فارس بدومنسوب میگردد . ازجانب دیگر درسالهای 1066 هجری قمری در شهرلاهورچشم ازدنیا پوشیده که درآنجا مد فون است روحش شاد ویادش گرامی باد.