درنگ در رستم التواریخ
کسانی بهانه میگیرند که به عرصه کشاندن و نقل از کتاب رستمالتواریخ، که مورد اعتنای مورخان نیست، از تهیدستی ناقد و مورخ خبر میدهد. فیالحال گرچه فاصله عمدهای میان مندرجات رستمالتواریخ با تألیفات دیگر در بررسی حوادث آن عهد نیست و اگر سوال کنم کدام مورخ و ناقد و در چه مکان، حتی به اشاره، مطلبی در رد محتوای کتاب رستمالحکما آورده، علیالمعمول پاسخی ندارند و نمیآورند، زیرا جدای از تجلیل ناشر و مصحح و دست کم چهار نوبت چاپ، در اعلام هر تألیفی در موضوع صفویه و زندیه و افشار، بارها به رستمالتواریخ رفرنس داده و در منابع تخصصی نیز، چنین جامه مجللی بر قواره کتاب دوختهاند:
«رستمالتواریخ رستمالحکما: کتاب رستمالتوایخ اثر محمد هاشم از اهالی اصفهان، که آصف تخلص میکرده و به لقب رستمالحکما اشتهار داشته، درخلال سالهای ۱۱۹۳ تا سال ۱۱۹۹ هـ . ق. به تدریج نوشته شده و شامل رویدادها و حوادث زمان شاه سلطانحسین صفوی تا اواسط پادشاهی فتحعلیشاه قاجار است که در نهایت سادگی، وضع اجتماعی آن دوران را تشریح کرده و تا آن جا که از جریان وقایع اطلاع داشته و یا امکان بازگو کردن مطالب برای وی میسر بوده از ذکر و بیان آن دریغ نکرده است.
اینکتاب صرف نظر از شمول حقایق تاریخی از قبیل حوادث دوران سلطنت شاه سطان حسین و انقراض سلسلهی صفوی و هجوم افاغنه و سلطنت محمود و اشرف و ظهور نادرشاه و دوران پادشاهی کریم خان زند واخلاف وی و هرج و مرج ملوک الطوایفی و جنگهای فتحعلی خان قاجار و محمدحسن قاجار و ظهور آقا محمدخان وتشکیل سلسلهی قاجاریه و سلطنت فتحعلی شاه و غیره، مشتمل بر مطالب بسیاری از وضع اجتماعی و اخلاقی مردم آن روزگار است که اطلاعات ارزندهای از فساد امرای درباری، تبهکاری وزراء و حکام و طبقهی ممتاز و ستمهای افغانان اشغالگر به دست میدهد. این کتاب همچنین متضمن اطلاعات گرانبهایی است دربارهی حرفهها و مشاغل و نام علماء و حکماء و خطاطان و هنرمندان و اطباء و پهلوانان و باشیان و عیاران و مکاران و لولیان و نیز دربارهی مالیات و خراج شهرها و ولایات و نرخ بسیاری از کالاها و القاب شهرها و غیره، که از جهت مطالعات تاریخ اجتماعی آن دوره بسیار مفید است. در مجموع، رستمالتواریخ برای آشنایی با اوضاع و احوال ایران در دورهی سلطنت آخرین شاه صفوی و سپس حوادث پس از سقوط این سلسله و حاکمیت افغانها تا تثبیت دولت قاجاری درایران، یکی از مآخذی استکه میتوان بدان مراجعه نمود.» (آصف (رستمالحکما)، محمد هاشم: رستمالتواریخ، تصحیح و تحشیه محمد مشیری، چاپ دوم، تهران، چاپخانه سپهر، ۱۳۵۲. جهانبخش ثواقب، تاریخ نگاری عصر صفویه و شناخت منابع و مآخذ، ص ۳۳۵)
چنینکه میخوانیم، رستمالتواریخ را منبعی سودمند در درک اوضاع و احوال اجتماعی از عهد پایانی سلسله به اصطلاح صفوی تا زمان فتحعلیشاه بینشان شناختهاند و برخورد با مجموعهای از عوام اندیشیهای رستمالحکما را موجب نزول کتاب ندیدهاند، هرچند در آن کتاب همانند وصف و متن زیر فراوان است:
«اتفاقاً ارادهی به شکار رفتن نمود. ۵۰ هزار سوار و پیادهی آراسته و ۵۰۰ فیل آذوقهکش و پیشخانه و پسخانه و آتشخانهی بسیار و سراپردهها و خیمههای زربفت و مروارید دوخته و کرسیها و اریکهها و سریرهای زرین و سیمین و عاج، بعضی مرصع و بعضی ساده و فرشهای نفیسه و ظروف زرینه و سیمینه و چینی و بلور و یشم و ۱۷۰۰سگ و یوز و گرگ تربیت یافتهی شکاری و ۳۵۰ مرغ شکاری، از باز سفید و چرغ و شنقار و طغرلو بحری و باشه و ۲۵۰ جنیبه با یراق و بیرق و اسباب زرین و مرصع و40 مار بازیگر رقاص و ۱۰۰ خرس و بوزینه و ۱۰۰ سگ و ۱۰۰ فیل بازیگر رقاص و ۱۷۰ قفس زرین مرصع به جواهر از مرغان خوش خوان از قبیل بلبل هزاردستان و طرغل (طغرل) و طوطی و مینا و مرغان خوانندهی دیگر و ۱۷۰ خروس جنگی و ۲۰۰ قوچ جنگی و ۱۰۰ بز با تربیت رقاص، زبان فهم و سخندان، همه با زیورهای زرینه و ۵۰۰۰ نفر از لولیان شیرینکار طناز خواننده و نوازنده و سازنده و بازیگر و بند باز، همه رعنا و زیبا، همه ماهرو و همه هلال ابرو و همه دلربا، همه مشگین مو، همه شوخ و بی پروا و همه نیکو زلف و گیسو و خوشخلق و خود مجلسآرا و همه با دف و نقاره و عود و رود و بربط و سنطور و چنگ و چغانه و رباب و موسیقار و ۱۵۰ کرنای زرین، از طرف دست راست و ۱۵۰ کرنای سیمین، از طرف دست چپ و ۱۰۰ کوس اسکندری، از چرم فیل که بر پشت فیل مینهادند، با بوقها و سنجها و کورکههای بسیار، با ۴۰ عدد شپش پرورده که هریک به قدر کبوتری بودند و هر یک، موکلی داشتند و ۲۰ کرگدن و ۱۰ چهل پا و چهل پا، جانوریست پر نقش و نگار، به الوان مختلفه و عرض آن به قدر هفت ذرع، طولش ده ذرع و ارتفاع جسم آن به قدر پنج ذرع و گردنش مانند شتر قوسی، به قدر هفت ذرع طولش و ارتفاع جسم آن به قدر پنج ذرع و دو شاخ دار هفت پیچ درپیچ و از دو طرف، دو چشم به قدر کف دست، مانند شعلهی آتش و به دورهر چشماش، شش چشم کوچک سفید رنگ و علی الدوام، مانند هزار دستان، به دوازده مقام، به زیر و بم، خوانندگی مینماید.
محمدشاه غازی گورکانی خواست که یکی از آن جانوران را به جهان آباد بیاورند، از مکان ناهمواری، بد آب و هوایی که در آن حدود باشد. و هر وقت که آن به آن جا رسید، فی الفور نعره برکشید و افتاد و مرد و متعفن شد و از عفونت آن وبا در میان ساکنان آن سرزمین یافت شد و خلق بسیار مردند. پس آن پادشاه کامکار، از روی مروت، ناچار از این خواهش گذشت.
پس نواب بندهپرور بر فیل سفید منکلوسی در اورنگ زرین مرصع به جواهرشاهوار نشسته و هزار شاطر زرین کلاه مخمل پوش ، هر صد نفر به یک رنگ لباس، بعضی عمود زرین و سیمین در دست و بعضی مضراب در دست، از پیش رویش روان و به قدر هفت هزار تفنگچی از اطرافش روان، با چنین کوکبه و دبدبه و طمطراق و مطربان با دف و نقاره و اقسام سازها و رامشگری، او را در میان گرفته، آمدند تا نزدیک به منزل، نیم فرسخ به منزل مانده از طرف دست راستش زر مسکوک میافشاندند و از طرف دست چپش سیم مسکوک میافشاندند. با کمال عزت و ناز، وارد و نزول اجلال در منزل نمود و مشغول به عیش و کامرانی شد و با بیست و پنج هزار نفر به منزل دویم رفت و با دوازده هزار نفر به منزل سیم رفت و با شش هزار نفر به منزل چهارم رفت و با سه هزار نفر به منزل پنجم رفت و با هزار و پانصد نفر به منزل ششم رفت و با هفتصد و پنجاه نفر به منزل هفتم نزول اجلال نمود و جشن پادشاهانه بر پا نمود و بعد از اکل و شرب و نوم، نواب بنده پرور با پنجاه نفر از خواص درگاه و مقربین حضرت خود برخاسته و خود را به اسباب صیادی، آراسته و به جانب جنگل روان شده.
ناگاه آهو برهی زیبایی رو به روی نواب بندهپرور پیدا شد. نواب بندهپرور خواست آن را بگیرد. آن بره آهو فرار کرده و از گذرگاه رود عظیمی گذشت. نواب بندهپرور از دنبالش از رود گذشت و هر چند دوید، نتوانست آن را بگیرد. آخر الامر، خسته و بی حال بازگشت. گذرگاه رود را گم نمود و نتوانست از رود بگذرد و در آن جنگل بیکرانه، متحیر و حیران و تا دو سال از میوههای جنگلی میخورد و موکب و دستگاهش بی صاحب ماند و خدم و حشمش تا یک ماه در انتظارش بودند. بعد مأیوس شدند و با دل فکار و چشم اشک بار، بازگشت به دارالملک مهراج نمودند. و چون مهراج با زن و دخترش در معبدی منزوی شده بود، او را با کمال اعزاز و اکرام، بیرون آوردند و بر تخت پادشاهی نشاندند و شهر را زینت و زیور بستند و چراغان نمودند و به عیاشی و طرب و کامرانی کوشیدند و با فرنگیان اهل لندن، بنای مصالحه و مسالمه و مراوده و دوستی نهادند و قرار دادند که هر ساله ریعی به پادشاه انگلیز بدهند.
نواب بندهپرور، در میان جنگل بی پایان، به خوردن میوه های جنگلی و نباتات، معاش میکرد. اتفاقاً نواب بندهپرور در جنگل در کنار نهر آبی به استراحت خوابیده بود که ببری نعره زنان، رو به جانب وی آمد. وی بیدار شد و حرکت ننمود و چشم نگشود. به سبب آن که ببر و شیر، شخص خفته را نمیگیرد، تا چشم نگشاید. و ببر و شیر و فیل و کرگدن و پلنگ و گرگ از هلاهل میترسند و گریزان میباشند. غرض، آن که ببر آمد و دستها و پاهای خود را با فراخ نهاد و نواب بنده پرور را در میان دستها و پاهای خود گرفت و نگاه به چشمهای نواب بنده پرور میکرد که تا چشم بگشاید، سرش را برکند، و گاهی از ترس هلاهل به قفای خود نظر میکرد.
نواب بنده پرور، چون بلند قد بود و دستش دراز بود، ببر، چون به قفای خود نظر مینمود، نواب بنده پرور، خایهاش را گرفته، ببر، مشوش شده، پس جست که ببیند کیست که نواب بندهپرور، خود را در نهر آب افکند. ببر، خشمناک گردیده، خود را بر زمین زده و فریاد و فغان بسیار نمود و رفت. و نواب بندهپرور به سلامت از رود، بیرون آمد و رفت. اتفاقاً یک بار دیگر هم، چنین وقوع یافت که نواب بندهپرور خوابیده بود که ببری نعره زنان آمد و بر سر او ایستاد و به چشمهای او نگاه میکرد و او چشم برهم نهاده و حرکت نمیکرد. به قدر شش ساعت، ببر میغرید و همهمه مینمود که ناگاه فریاد هلاهل برآمد. ببر، مضطرب شد. خواست فرار نماید که هلاهل، خود را به آن رسانید و زهر خود را بر آن از سر دم خود که مانند قاشوق میباشد و دم را به زیر پا آورده و در آن شاشید و به جانب ببر پاشید. ببر افتاد و مهرا شد.
نواب بندهپرور از درختی بالا رفته و قرار گرفت. ناگاه دو فیل بسیار بزرگ از یک جانب پیدا شدند و از یک جانب، کرگدن عظیم جثه که یک شاخی بر میان پیشانی داشت به قدر سه ذرع و به جانب فیل نر تاخت و شاخ خود را بر پهلویش فرو نمود و آن را برشاخ خود، بند نموده و روان شده و فیل ماده از عقب به پای کرگدن، خرطوم خود را پیچیده و به قوت تمام میکشید. و آن کرگدن به راه میرفت و از کشاکش طرفین، خرطوم فیل ماده، گسیخته شد و نالان بر زمین افتاد که ناگاه هلاهلی پیدا شد و از عقب کرگدن دوید و زهر خود را بر آن افشاندند. کرگدن افتاد و مرد و مهرا شد، با فیلی که بر سر شاخش بند بود. ناگاه افعی بسیار بزرگی نمودار شد. هلاهل، آن را دیده، فریادی برآورد و افتاد و مرد. افعی آمد و آن را بلعید.
آن افعی، طولش به قدر ده دوازده ذرع و عرضش به قدر پنج شش ذرع، دهن گشوده و کرگدن و فیل به هم بند شده را بلعید با فیل دیگر که خرطومش گسیخته بود و خود را به درخت عظیمی که نواب بندهپرور بر آن رفته بود، رسانید و به دور آن پیچید و چنان زوری آورد که از صدای شکستن استخوان کرگدن و فیل در شکم افعی، نواب بنده پرور بر درخت، بیهوش شد. به کمر درخت، شاخه عظیم خشک و سرتیزی بود، به شکم افعی فرو رفته و افعی به درخت بند گردید و افعی به قوتی که داشت از هر طرف حرکت میکرد و چاره نمیشد و چون دندان افعی، مانند قلاب خم میباشد سر خود را نزدیک به شکم خود آورد. دنداناش به رخنه شکمش بند شده، زور آورد. شکمش پاره شد و زنده بود. ناگاه دو خرس نر و ماده پیدا شدند. دیدند که افعی چنان بر درخت بند شده و شکمش پاره شده، دو سنگ بسیار بزرگ پیدا کردند و بر کاسه سر افعی چندان کوفتند که کاسه سرش شکست و افعی مرد. ناگاه پلنگ نر بلند قدی... و قس علی هذا» (محمد هاشم آصف، رستم التواریخ، 16 الی20)
انصاف است اصحاب فرهنگی و روشن اندیشان این سرزمین را، که ساکت و سر به زیر، در جایگاه کنونی خود ماسیدهاند، مورد تفقد قرار دهیم که متونی این چنین را یا نخوانده و یا به عنوان ابزار بزک نادانیهای خود، حداکثر در مجامعی سربسته، از متن آن ابراز تعجب کرده و جرأت نداشتهاند سطری در رد این وقایعی بنویسند که صد بار از داستان امیر ارسلان نام دار بی لگام تر است. مورخ وصف آن چهل پا را نسبتاً با دایناسور مطابق دانست و نتوانست منظور از «شپش پرورده» و اندازه «کبوتر رشید شده» را درک کند. آیا آن مراکزی که مأمور تولید مراتب تاریخ در این رتبه بودهاند، با انتشار اینگونه قضایا قصد تمسخر مسلمین و مردم شرق میانه را نداشتهاند؟! مورخ مصمم است متون اصلی چند تألیف افشاری و زند را به کارگاه ارزش یابی و نقدی مختصر بفرستد تا قانع شوید آن لایه نازک مورد خطاب چهگونه خود را به تولید کنندگان این گونه ترهات فروختهاند!؟
«و در هر سالی، سه روز، قدغن میشد حسبالامر والایش که از همهی خانههای شهر اصفاهان، مرد بیرون نیاید. و نازنینان طناز و زنان ماهروی پرناز و دختران گل رخسار سرو بالای سمن بر و لعبتان سیم اندام بلورین غبغب کرشمه سنج عشوه گر، با کمال آراستگی، در بازارها، بر سر دکان ها و بساط شوهران بیایند و بنشینند، خصوصاً در قیصریه و کاروانسراها و در حجره تجار، زنان و دختران ایشان با زینت و آرایش بسیار بنشینند. و آن سلطان جمشیدنشان، با 500 نفر زنان و دختران ماه طلعت پری سیمای خود و 4500 کنیزک و خدمتکار ماهروی مشکین موی دلربا و 100 نفر خواجهی سفید و 100 نفر خواجه سیاه محرمان حریم پادشاهی به تماشای تفرج بازارها و کاروانسراها و قیصریه، با تبختر و جاه و جلال، تشریف میآوردند و به قدر دو کرور، بل که بیش تر، معامله مینمودند. با آن زنان و دختران، بر دکانها و حجرهها و بساطها، با ناز و غمزه نشسته و همه را منتفع مینمودند و از حسن و جمال ماه رویان و مشکین مویان و گل رخان و سرو قدان و شوخ چشمان و سیب غبغبان و انار پستانان و نسرین بدنان و شکرلبان و شیرین سخنان و پرنازان و طنازان، تمتع ها میبرد.
هر زنی و دختری را که آن فخر ملوک میپسندید و تحسین میفرمود، اگر آن زن، شوهردار بود و این خبر به شوهرش میرسید، آن زن را شوهر، طلاق میگفت و پیشکش آن زبدهی ملوک مینمود و آن افتخار تاجداران، آن جمیله را به قانون شرع انور، تصرف مینمود و او را با احسان و انعام، باز به طریقهی شرع انور، مرخص میفرمود و باز به قاعدهی منهاج مستقیم به خانهی شوهر خود میرفت. و همچنین اگر دختر جمیلهای را به خوبی وصف میفرمود، چنین مینمودند.
نابکاری ارکان دولت و مقربین درگاه فلک اشتباه به جایی رسید که وزیر اعظم، عاشق زیبا پسری از خانوادهی بزرگان گردید و... چون آن سلطان جمشید نشان از این داستان اطلاع یافته، دلتنگ شد و چارهای نمیتوانست نمود. بنا بر مصلحت امر خود، التفاتی نفرمود و گذشت.
ایضاً محمدعلی بیگ ...، عاشق دختر زرگر باشی شد و هر شب، علانیه، از روی زور و غرور و بی شرمی به مجلس زرگر باشی میآمد و طعام او را میخورد و به اندرون خانهاش میرفت و با دخترش صحبت میداشت و کامی از وی حاصل مینموده، میرفت.» (محمد هاشم آصف، رستم التواریخ، ص ۱۰۷)
سرانجام در دنبال این نقل، دیگ ناموس پرستی تاریخی مترجم و شاید هم ناشر به قلقل میافتد و در پایان این پاراگراف در زیر نویس صفحه ۱۰۸ به خواننده و جهانیان اهل کتاب تذکر و خبر میدهند که:
«چنین رفتاری از خانوادههای پای بند به ارزشهای دینی و اخلاقی کاملاً بعید بوده و به هیچ وجه عمومیت نداشته است.»