114

درنگ در رستم التواریخ

از کتاب: تاریخ ایران

کسانی بهانه می‏گیرند که به عرصه کشاندن و نقل از کتاب رستم‏التواریخ، که مورد اعتنای مورخان نیست، از تهی‏دستی ناقد و مورخ خبر می‏دهد. فی‏الحال گرچه فاصله عمده‏ای میان مندرجات رستم‏التواریخ با تألیفات دیگر در بررسی حوادث آن عهد نیست و اگر سوال کنم کدام مورخ و ناقد و در چه مکان، حتی به اشاره، مطلبی در رد محتوای کتاب رستم‏الحکما آورده، علی‏المعمول پاسخی ندارند و نمی‏آورند، زیرا جدای از تجلیل ناشر و مصحح و دست کم چهار نوبت چاپ، در اعلام هر تألیفی در موضوع صفویه و زندیه و افشار، بارها به رستم‏التواریخ رفرنس داده و در منابع تخصصی نیز، چنین جامه مجللی بر قواره کتاب دوخته‏اند:


«رستم‏التواریخ رستم‏الحکما: کتاب رستم‏التوایخ اثر محمد هاشم از اهالی اصفهان، که آصف تخلص می‏کرده و به لقب رستم‏الحکما اشتهار داشته، درخلال سال‏های ۱۱۹۳ تا سال ۱۱۹۹ هـ .‏ ق. به تدریج نوشته شده و شامل روی‏دادها و حوادث زمان شاه سلطان‏حسین صفوی تا اواسط پادشاهی فتحعلی‏شاه قاجار است که در نهایت سادگی، وضع اجتماعی آن دوران را تشریح کرده و تا آن جا که از جریان وقایع اطلاع داشته و یا امکان بازگو کردن مطالب برای وی میسر بوده از ذکر و بیان آن دریغ نکرده است.


این‏کتاب صرف نظر از شمول حقایق تاریخی از قبیل حوادث دوران سلطنت شاه سطان حسین و انقراض سلسله‏ی صفوی و هجوم افاغنه و سلطنت محمود و اشرف و ظهور نادرشاه و دوران پادشاهی کریم خان زند واخلاف وی و هرج و مرج ملوک الطوایفی و جنگ‏های فتحعلی خان قاجار و محمد‏حسن قاجار و ظهور آقا محمدخان وتشکیل سلسله‏ی قاجاریه و سلطنت فتحعلی شاه و غیره، مشتمل بر مطالب بسیاری از وضع اجتماعی و اخلاقی مردم آن روزگار است که اطلاعات ارزنده‏ای از فساد امرای درباری، تبهکاری وزراء و حکام و طبقه‏ی ممتاز و ستم‏های افغانان اشغالگر به دست می‏دهد. این کتاب همچنین متضمن اطلاعات گران‏بهایی است درباره‏ی حرفه‏ها و مشاغل و نام علماء و حکماء و خطاطان و هنرمندان و اطباء و پهلوانان و باشیان و عیاران و مکاران و لولیان و نیز درباره‏ی مالیات و خراج شهرها و ولایات و نرخ بسیاری از کالاها و القاب شهرها و غیره، که از جهت مطالعات تاریخ اجتماعی آن دوره بسیار مفید است. در مجموع، رستم‏التواریخ برای آشنایی با اوضاع و احوال ایران در دوره‏ی سلطنت آخرین شاه صفوی و سپس حوادث پس از سقوط این سلسله و حاکمیت افغان‏ها تا تثبیت دولت قاجاری درایران، یکی از مآخذی است‏که می‏توان بدان مراجعه نمود.» (آصف (رستم‏الحکما)، محمد هاشم‏: رستم‏التواریخ، تصحیح و تحشیه محمد مشیری، چاپ دوم، تهران، چاپخانه سپهر، ۱۳۵۲. جهانبخش ثواقب، تاریخ نگاری عصر صفویه و شناخت منابع و مآخذ، ص ۳۳۵)


چنین‏که می‏خوانیم، رستم‏التواریخ را منبعی سودمند در درک اوضاع و احوال اجتماعی از عهد پایانی سلسله به اصطلاح صفوی تا زمان فتح‏علی‏شاه بی‏نشان شناخته‏اند و برخورد با مجموعه‏ای از عوام اندیشی‏های رستم‏الحکما را موجب نزول کتاب ندیده‏اند، هرچند در آن کتاب همانند وصف و متن زیر فراوان است:


«اتفاقاً اراده‏ی به شکار رفتن نمود. ۵۰ هزار سوار و پیاده‏ی آراسته و ۵۰۰ فیل آذوقه‏کش و پیشخانه و پسخانه و آتش‏خانه‏ی بسیار و سراپرده‏ها و خیمه‏های زربفت و مروارید دوخته و کرسی‏ها و اریکه‏ها و سریرهای زرین و سیمین و عاج، بعضی مرصع و بعضی ساده و فرش‏های نفیسه و ظروف زرینه و سیمینه و چینی و بلور و یشم و ۱۷۰۰سگ و یوز و گرگ تربیت یافته‏ی شکاری و ۳۵۰ مرغ شکاری، از باز سفید و چرغ و شنقار و طغرلو بحری و باشه و ۲۵۰ جنیبه با یراق و بیرق و اسباب زرین و مرصع و40 مار بازیگر رقاص و ۱۰۰ خرس و بوزینه و ۱۰۰ سگ و ۱۰۰ فیل بازیگر رقاص و ۱۷۰ قفس زرین مرصع به جواهر از مرغان خوش خوان از قبیل بلبل هزاردستان و طرغل (طغرل) و طوطی و مینا و مرغان خواننده‏ی دیگر و ۱۷۰ خروس جنگی و ۲۰۰ قوچ جنگی و ۱۰۰ بز با تربیت رقاص، زبان فهم و سخن‏دان، همه با زیورهای زرینه و ۵۰۰۰ نفر از لولیان شیرین‏کار طناز خواننده و نوازنده و سازنده و بازیگر و بند باز، همه رعنا و زیبا، همه ماهرو و همه هلال ابرو و همه دلربا، همه مشگین مو، همه شوخ و بی پروا و همه نیکو زلف و گیسو و خوش‏خلق و خود مجلس‏آرا و همه با دف و نقاره و عود و رود و بربط و سنطور و چنگ و چغانه و رباب و موسیقار و ۱۵۰ کرنای زرین، از طرف دست راست و ۱۵۰ کرنای سیمین، از طرف دست چپ و ۱۰۰ کوس اسکندری، از چرم فیل که بر پشت فیل می‏نهادند، با بوق‏ها و سنج‏ها و کورکه‏های بسیار، با ۴۰ عدد شپش پرورده که هریک به قدر کبوتری بودند و هر یک، موکلی داشتند و ۲۰ کرگدن و ۱۰ چهل پا و چهل پا، جانوریست پر نقش و نگار، به الوان مختلفه و عرض آن به قدر هفت ذرع، طولش ده ذرع و ارتفاع جسم آن به قدر پنج ذرع و گردنش مانند شتر قوسی، به قدر هفت ذرع طولش و ارتفاع جسم آن به قدر پنج ذرع و دو شاخ دار هفت پیچ درپیچ و از دو طرف، دو چشم به قدر کف دست، مانند شعله‏ی آتش و به دورهر چشم‏اش، شش چشم کوچک سفید رنگ و علی الدوام، مانند هزار دستان، به دوازده مقام، به زیر و بم، خوانندگی می‏نماید.


محمدشاه غازی گورکانی خواست که یکی از آن جانوران را به جهان آباد بیاورند، از مکان ناهمواری، بد آب و هوایی که در آن حدود باشد. و هر وقت که آن به آن جا رسید، فی الفور نعره برکشید و افتاد و مرد و متعفن شد و از عفونت آن وبا در میان ساکنان آن سرزمین یافت شد و خلق بسیار مردند. پس آن پادشاه کامکار، از روی مروت، ناچار از این خواهش گذشت.


پس نواب بنده‏پرور بر فیل سفید منکلوسی در اورنگ زرین مرصع به جواهرشاهوار نشسته و هزار شاطر زرین کلاه مخمل پوش ، هر صد نفر به یک رنگ لباس، بعضی عمود زرین و سیمین در دست و بعضی مضراب در دست، از پیش رویش روان و به قدر هفت هزار تفنگچی از اطرافش روان، با چنین کوکبه و دبدبه و طمطراق و مطربان با دف و نقاره و اقسام سازها و رامشگری، او را در میان گرفته، آمدند تا نزدیک به منزل، نیم فرسخ به منزل مانده از طرف دست راستش زر مسکوک می‏افشاندند و از طرف دست چپش سیم مسکوک می‏افشاندند. با کمال عزت و ناز، وارد و نزول اجلال در منزل نمود و مشغول به عیش و کامرانی شد و با بیست و پنج هزار نفر به منزل دویم رفت و با دوازده هزار نفر به منزل سیم رفت و با شش هزار نفر به منزل چهارم رفت و با سه هزار نفر به منزل پنجم رفت و با هزار و پانصد نفر به منزل ششم رفت و با هفتصد و پنجاه نفر به منزل هفتم نزول اجلال نمود و جشن پادشاهانه بر پا نمود و بعد از اکل و شرب و نوم، نواب بنده پرور با پنجاه نفر از خواص درگاه و مقربین حضرت خود برخاسته و خود را به اسباب صیادی، آراسته و به جانب جنگل روان شده.


ناگاه آهو بره‏ی زیبایی رو به روی نواب بنده‏پرور پیدا شد. نواب بنده‏پرور خواست آن را بگیرد. آن بره آهو فرار کرده و از گذرگاه رود عظیمی گذشت. نواب بنده‏پرور از دنبالش از رود گذشت و هر چند دوید، نتوانست آن را بگیرد. آخر الامر، خسته و بی حال بازگشت. گذرگاه رود را گم نمود و نتوانست از رود بگذرد و در آن جنگل بی‏کرانه، متحیر و حیران و تا دو سال از میوه‏های جنگلی می‏خورد و موکب و دستگاهش بی صاحب ماند و خدم و حشمش تا یک ماه در انتظارش بودند. بعد مأیوس شدند و با دل فکار و چشم اشک بار، بازگشت به دارالملک مهراج نمودند. و چون مهراج با زن و دخترش در معبدی منزوی شده بود، او را با کمال اعزاز و اکرام، بیرون آوردند و بر تخت پادشاهی نشاندند و شهر را زینت و زیور بستند و چراغان نمودند و به عیاشی و طرب و کامرانی کوشیدند و با فرنگیان اهل لندن، بنای مصالحه و مسالمه و مراوده و دوستی نهادند و قرار دادند که هر ساله ریعی به پادشاه انگلیز بدهند.


نواب بنده‏پرور، در میان جنگل بی پایان، به خوردن میوه های جنگلی و نباتات، معاش می‏کرد. اتفاقاً نواب بنده‏پرور در جنگل در کنار نهر آبی به استراحت خوابیده بود که ببری نعره زنان، رو به جانب وی آمد. وی بیدار شد و حرکت ننمود و چشم نگشود. به سبب آن که ببر و شیر، شخص خفته را نمی‏گیرد، تا چشم نگشاید. و ببر و شیر و فیل و کرگدن و پلنگ و گرگ از هلاهل می‏ترسند و گریزان می‏باشند. غرض، آن که ببر آمد و دست‏ها و پاهای خود را با فراخ نهاد و نواب بنده پرور را در میان دست‏ها و پاهای خود گرفت و نگاه به چشم‏های نواب بنده پرور می‏کرد که تا چشم بگشاید، سرش را برکند، و گاهی از ترس هلاهل به قفای خود نظر می‏کرد.


نواب بنده پرور، چون بلند قد بود و دستش دراز بود، ببر، چون به قفای خود نظر می‏نمود، نواب بنده پرور، خایه‏اش را گرفته، ببر، مشوش شده، پس جست که ببیند کیست که نواب بنده‏پرور، خود را در نهر آب افکند. ببر، خشمناک گردیده، خود را بر زمین زده و فریاد و فغان بسیار نمود و رفت. و نواب بنده‏پرور به سلامت از رود، بیرون آمد و رفت. اتفاقاً یک بار دیگر هم، چنین وقوع یافت که نواب بنده‏پرور خوابیده بود که ببری نعره زنان آمد و بر سر او ایستاد و به چشم‏های او نگاه می‏کرد و او چشم برهم نهاده و حرکت نمی‏کرد. به قدر شش ساعت، ببر می‏غرید و همهمه می‏نمود که ناگاه فریاد هلاهل برآمد. ببر، مضطرب شد. خواست فرار نماید که هلاهل، خود را به آن رسانید و زهر خود را بر آن از سر دم خود که مانند قاشوق می‏باشد و دم را به زیر پا آورده و در آن شاشید و به جانب ببر پاشید. ببر افتاد و مهرا شد.


نواب بنده‏پرور از درختی بالا رفته و قرار گرفت. ناگاه دو فیل بسیار بزرگ از یک جانب پیدا شدند و از یک جانب، کرگدن عظیم جثه که یک شاخی بر میان پیشانی داشت به قدر سه ذرع و به جانب فیل نر تاخت و شاخ خود را بر پهلویش فرو نمود و آن را برشاخ خود، بند نموده و روان شده و فیل ماده از عقب به پای کرگدن، خرطوم خود را پیچیده و به قوت تمام می‏کشید. و آن کرگدن به راه می‏رفت و از کشاکش طرفین، خرطوم فیل ماده، گسیخته شد و نالان بر زمین افتاد که ناگاه هلاهلی پیدا شد و از عقب کرگدن دوید و زهر خود را بر آن افشاندند. کرگدن افتاد و مرد و مهرا شد، با فیلی که بر سر شاخش بند بود. ناگاه افعی بسیار بزرگی نمودار شد. هلاهل، آن را دیده، فریادی برآورد و افتاد و مرد. افعی آمد و آن را بلعید.


آن افعی، طولش به قدر ده دوازده ذرع و عرضش به قدر پنج شش ذرع، دهن گشوده و کرگدن و فیل به هم بند شده را بلعید با فیل دیگر که خرطومش گسیخته بود و خود را به درخت عظیمی که نواب بنده‏پرور بر آن رفته بود، رسانید و به دور آن پیچید و چنان زوری آورد که از صدای شکستن استخوان کرگدن و فیل در شکم افعی، نواب بنده پرور بر درخت، بی‏هوش شد. به کمر درخت، شاخه عظیم خشک و سرتیزی بود، به شکم افعی فرو رفته و افعی به درخت بند گردید و افعی به قوتی که داشت از هر طرف حرکت می‏کرد و چاره نمی‏شد و چون دندان افعی، مانند قلاب خم می‏باشد سر خود را نزدیک به شکم خود آورد. دندان‏اش به رخنه شکمش بند شده، زور آورد. شکمش پاره شد و زنده بود. ناگاه دو خرس نر و ماده پیدا شدند. دیدند که افعی چنان بر درخت بند شده و شکمش پاره شده، دو سنگ بسیار بزرگ پیدا کردند و بر کاسه سر افعی چندان کوفتند که کاسه سرش شکست و افعی مرد. ناگاه پلنگ نر بلند قدی... و قس علی هذا» (محمد هاشم آصف، رستم التواریخ، 16 الی20)


انصاف است اصحاب فرهنگی و روشن اندیشان این سرزمین را، که ساکت و سر به زیر، در جایگاه کنونی خود ماسیده‏اند، مورد تفقد قرار دهیم که متونی این چنین را یا نخوانده و یا به عنوان ابزار بزک نادانی‏های خود، حداکثر در مجامعی سربسته، از متن آن ابراز تعجب کرده و جرأت نداشته‏اند سطری در رد این وقایعی بنویسند که صد بار از داستان امیر ارسلان نام دار بی لگام تر است. مورخ وصف آن چهل پا را نسبتاً با دایناسور مطابق دانست و نتوانست منظور از «شپش پرورده» و اندازه «کبوتر رشید شده» را درک کند. آیا آن مراکزی که مأمور تولید مراتب تاریخ در این رتبه بوده‏اند، با انتشار این‏گونه قضایا قصد تمسخر مسلمین و مردم شرق میانه را نداشته‏اند؟! مورخ مصمم است متون اصلی چند تألیف افشاری و زند را به کارگاه ارزش یابی و نقدی مختصر بفرستد تا قانع شوید آن لایه نازک مورد خطاب چه‏گونه خود را به تولید کنندگان این گونه ترهات فروخته‏اند!؟


«و در هر سالی، سه روز، قدغن می‏شد حسب‏الامر والایش که از همه‏ی خانه‏های شهر اصفاهان، مرد بیرون نیاید. و نازنینان طناز و زنان ماهروی پرناز و دختران گل رخسار سرو بالای سمن بر و لعبتان سیم اندام بلورین غبغب کرشمه سنج عشوه گر، با کمال آراستگی، در بازارها، بر سر دکان ها و بساط شوهران بیایند و بنشینند، خصوصاً در قیصریه و کاروان‏سراها و در حجره تجار، زنان و دختران ایشان با زینت و آرایش بسیار بنشینند. و آن سلطان جمشیدنشان، با 500 نفر زنان و دختران ماه طلعت پری سیمای خود و 4500 کنیزک و خدمتکار ماهروی مشکین موی دلربا و 100 نفر خواجه‏ی سفید و 100 نفر خواجه سیاه محرمان حریم پادشاهی به تماشای تفرج بازارها و کاروانسراها و قیصریه، با تبختر و جاه و جلال، تشریف می‏آوردند و به قدر دو کرور، بل که بیش تر، معامله می‏نمودند. با آن زنان و دختران، بر دکان‏ها و حجره‏ها و بساط‏ها، با ناز و غمزه نشسته و همه را منتفع می‏نمودند و از حسن و جمال ماه رویان و مشکین مویان و گل رخان و سرو قدان و شوخ چشمان و سیب غبغبان و انار پستانان و نسرین بدنان و شکرلبان و شیرین سخنان و پرنازان و طنازان، تمتع ها می‏برد.


هر زنی و دختری را که آن فخر ملوک می‏پسندید و تحسین می‏فرمود، اگر آن زن، شوهردار بود و این خبر به شوهرش می‏رسید، آن زن را شوهر، طلاق می‏گفت و پیشکش آن زبده‏ی ملوک می‏نمود و آن افتخار تاجداران، آن جمیله را به قانون شرع انور، تصرف می‏نمود و او را با احسان و انعام، باز به طریقه‏ی شرع انور، مرخص می‏فرمود و باز به قاعده‏ی منهاج مستقیم به خانه‏ی شوهر خود می‏رفت. و همچنین اگر دختر جمیله‏ای را به خوبی وصف می‏فرمود، چنین می‏نمودند.


نابکاری ارکان دولت و مقربین درگاه فلک اشتباه به جایی رسید که وزیر اعظم، عاشق زیبا پسری از خانواده‏ی بزرگان گردید و... چون آن سلطان جمشید نشان از این داستان اطلاع یافته، دلتنگ شد و چاره‏ای نمی‏توانست نمود. بنا بر مصلحت امر خود، التفاتی نفرمود و گذشت.


ایضاً محمدعلی بیگ ...، عاشق دختر زرگر باشی شد و هر شب، علانیه، از روی زور و غرور و بی شرمی به مجلس زرگر باشی می‏آمد و طعام او را می‏خورد و به اندرون خانه‏اش می‏رفت و با دخترش صحبت می‏داشت و کامی از وی حاصل می‏نموده، می‏رفت.» (محمد هاشم آصف، رستم التواریخ، ص ۱۰۷)


سرانجام در دنبال این نقل، دیگ ناموس‏ پرستی تاریخی مترجم و شاید هم ناشر به قلقل می‏افتد و در پایان این پاراگراف در زیر نویس صفحه ۱۰۸ به خواننده و جهانیان اهل کتاب تذکر و خبر می‏دهند که:

«چنین رفتاری از خانواده‏های پای بند به ارزش‏های دینی و اخلاقی کاملاً بعید بوده و به هیچ وجه عمومیت نداشته است.»