116

مشو تو همچو شه محمود کس ایاز تو نیست

از کتاب: دیوان اشعار ، مسمط

مشو تو همچو شه محمود کس ایاز تو نیست

مسا و صبح درین بزم از اعجاز تو نیست

ز احتیاج برا عاجزی نیاز تو نیست


در خیال مزن فهم خویش ساز تو نیست

چو شمع جیب تو جز بوته ی گداز تو نیست



نگون مشو که نگونی به نیستی ببرد

که قیمت گهرت هرزه ی، به هرزه خرد

تو خویش باش که جز خویش بودنت نسزد

ز کارگاه خیالت کس چه پرده درد

که فطرت توهم از محرمان راز تو نیست




برا ز عالم اسباب و جلوه های شنگ

فریب و کذب و ریا و خطا و هم نیرنگ

خمار بیهوده و سبز همچو بوته ی بنگ

به غیر نیستی از اعتبار عالم رنگ

بهر چه فخر کنی باب امتیاز تو نیست




به عهد و قول وفا کن نمی گسل پیوند

مرآت دل به رگ موی می نکن آگند

بهانه جوی و خود خواهی را بخود مپسند

ز دستگاه تصنع تری به آب مبند

حقیقتی که تو داری به جز مجاز تو نیست




پی خرد تو روانی به فصل و باب کتاب

گرفته نور خرد را ز جهل ابر سحاب

شگون نآدمیت ها فگنده روی تراب

به سایه نیز ندارد غرور خاک حساب

نشیب هرچه کنی فهم جز فراز تو نیست




دماغ خشک تو واعظ ز موعظی جعلی است

تجمل تو ز ریش و ز شف مبتذلی است

تو غافلی و ندانی که اصل ما ازلی است

به غیر سجده ز خاک ضعیف منفعلی است

ز جست و خیز برا اینقدر نماز تو نیست




چه شاهی و چه گدایی یکست مسند خلق

به زندگی بنگر هر که در تجدد خلق

جهانی را که تو بینی بُوَد مرقد خلق

تردد دو جهان آرزوی مقصد خلق

بعرصه ایست که یک گام هرزه تاز تو نیست



دو رفته است ز چشم عالم ِ نگر خواب است

به راهی نیستی دروازه ی عدم باب است

به سینه داغ اگر است ز دست احباب است

به پردهء طپش دل هزار مضراب است

تو گر نفس نزنی دهر نغمه سازی تو نیست




غریق صحبت و الفاظ ِ بی عمل تا چند

به زندگی سحر و شامگه ضلل تا چند

به کار خیر کسان خواهش خلل تا چند

ز چشم بستن خود غافلی، امل تا چند

حریف نیم گره رشته ی دراز تو نیست




مرا ز سلسله ی عشق کم مزن بیدل

به خاک تربت “محمود ” قدم مزن بیدل

نوشته ایم ز تو و، متهم مزن بیدل

ز اختیار درین بزم دم مزن بیدل

جهان ، جهان نیاز است جای ناز تو نیست