محتسب نه ملا برخری سوارم کرد
از کتاب: دیوان صوفی عشقری
، غزل
محتسب نه ملا برخری سوارم کرد
همین هوا و هوس رفته رفته کارم کرد
بخنده خنده بدشت بلا سپرد مرا
هر آنچه دشمن جانی نکرد یارم کرد
چه لاف ها که من از یار میزدم افسوس
بنزد از خود و بیگانه شرمسار کرد
نمانده تاب و توانم دگر سر موئی
بیا که درد فراق تو زرد و زارم کرد
گرفت و بست بخاکم فگند و خونم ریخت
چکویمت که چهاشوخ دلکشارم کرد
امید روز وصالش مرا بخواب نبود
براه رفته ببین عاقبت دچارم کرد
زیارشاد شدم عشقری پس از عمری
که از قطار غلامان خود شمارم کرد