یارب نظر نمائی که بی آبرو شدم
از کتاب: دیوان صوفی عشقری
، غزل
یارب نظر نمائی که بی آبرو شدم
چون سائلان در بدری کوبکو شدم
ایدیده آفرین چو تو پنهانی از نظر
در هر طرف دوان پی روی نکوشدم
در هیچ خانه قیمت و قدرم نمانده است
محتاج هر صراحی و جام و سبو شدم
در هیچ خانه قیمت و قدرم نمانده است
برخوان روزگار چو خار گلو شدم
گم شد دلم بکوچۀ زلف پری و شان
پیدا نگشت دز طلبش مو بموم شدم
بیهوده رفت عمر گرانمایه از کفم
از پاکنون فتادم و بی جستجو شدم
از ناامیدی قطع شد امید های من
یا یکجهان آرزو بی آرزو شدم
نشناختم یکدیگر خویش ما و یار
یعد از زمانه ای که به او روبرو شدم
گر تیغ ابرویت دل من پاره پاره ساخت
شکر خدا که باز بمژگان رفوشدم
بر دست من نیامده دامان یار من
آواز ام برآمده بد نام او شدم
از بی ثباتی گل ای باغ بی خبر
من از هوس فریفتۀ رنگ و بو شدم
از پا فتادم عشقری چون در سراغ یار
اخر مقیم بر سر این چار سو شدم