114

اسلام و شمشیر

از کتاب: اسلام و شمشیر ، بخش ۴۲

رچه گمان دارم صاحب اندیشگان سالم دل تا همین جا هم به بی باری داده های موجود در مراجعی با نام های تاریخ صدر اسلام و سیره و فتوح و غزوات و غیره پی برده باشند، اما از آن که عمق فاجعه و وسعت زخم وارده بر پیکر وحدت اسلامی تا به آن جاست که تقریبا با وثوق کامل می توان مدعی شد که پیکر سالم اسلام دوران حیات پیامبر، اینک به صورت پاره های مجزایی از یکدیگر، هر یک جداگانه در خون حاصل از ضربات فرهنگی پیاپی، در طپیدن اند، پس دست ها و آستین های دیگری را نشان دهم که در شمایل و کسوت مسلمان خنجری آب داده به مشت خویش پنهان دارند. این که بر اثر کدام معجزه و چه زمان، بار دیگر این اجزاء منفک شده از یکدگر، برابر آن پرنده ی تمثیلی قرآن مبارک، پیوند دوباره خواهد خورد و با تمام نیرو پرواز دوباره خواهد کرد، بی شک و به خواست و اراده و مواعید الهی در حال فرارسیدن و بروز است و برداشتن هرگام، هرچند کوچک و بر زبان راندن هر کلام، هرچند به صدای ضعیف، نقش خود را در تعجیل ظهور آن روز ایفا خواهد کرد. برای هجوم به دشمنانی که از رخنه ی فرهنگی به عمق جان اسلام و مسلمین تاخته و اصل و فرع تصویر اسلام را چندان به هم ریخته اند که هر دبوس به دست جواهر نشان کلاه بوقی دار و کلیسا نشین و یا قلم به دست کاریکاتور نگاری را، در میان مشرکین، مشغول استهزاء مسلمین، به بهانه و بهتان آدم کشی فطری پیروان رسول گرامی می بینیم، باید که جدای از بلعمی و سورآبادی، به سراغ یکی دو صورت بزک کرده ی دیگر در مشاطه خانه ی تدارکات فرهنگی جاعلانه ی کنیسه و کلیسا برویم، که در اساس در زمره عمله ی قصابی پیکره ی سالم و یکدانه اسلام اند و شخص و آثارشان نه فقط فاقد کم ترین مسلمات و ممکنات است، بل با بازخوانی چند سطر و سهم از میراث بی ارزش مکتوب شان، به سنگینی آواری پی خواهیم برد، که در دو قرن اخیر بر سر مسلمین و به قصد دامن زدن بیش تر بر تفرقه، سرازیر کرده اند.  


از دیگر خنجر داران این مثله کردن اسلام، بی نشان دیگری است با نام پر جبروت«ابن اسحاق» که گفته اند در قرن دوم هجری کتابی در ظهور اسلام و نیز سرگذشت عبور و حضور مسلمین و پیامبر گرامی ساخته است که پی گیری سرنوشت کتاب او با ابطال کامل آن چه در این روزها به نام «سیره ی ابن هشام» معرفی می کنند، یکسان خواهد شد.


«محمد بن اسحاق مکنی به ابوعبدالله در سال ۸۵ هجری در شهر مدینه به دنیا آمد و مابین سال ۱۵۰ و ۱۵۳ هجری در بغداد از دنیا رفت و در مقبره ی «خیزران» به خاک سپرده شد. ابن اسحاق دوران کودکی و مقداری از ایام جوانی خود را در مدینه گذراند و در سال ۱۱۵ به اسکندریه رفت و در آن جا از اساتید فن حدیث و تاریخ آن شهر و کشور مصر چون : عبیدالله بن مغیرة، و یزید بن حبیب، و عبیدالله بن ابی جعفر، و قاسم بن قزمان و غیره استفاده های زیادی کرد، و سپس به کوفه، و جزیرة، و ری، و حیرة، و بغداد مسافرت کرد و چون به بغداد رسید به دیدار منصور عباسی (خلیفه ی وقت) رفت، و همان ملاقات سبب توقف او در بغداد و به گفته ی جمعی سبب تالیف کتاب سیره گردید. اینان گفته اند: در این ملاقات منصور عباسی از احاطه ی محمد بن اسحاق به تاریخ در شگفت شد و پسرش مهدی را که پیش او نشسته بود به محمد بن اسحاق نشان داده گفت : این پسر را می شناسی؟ محمد بن اسحاق پاسخ داد : نه. مهدی گفت : این پسر من مهدی است اکنون برو و کتابی که شامل تاریخ اولاد آدم از روز خلقت تا به امروز باشد برای او بنویس» (سیره ی ابن هشام، ترجمه ی سید هاشم رسولی، ص سوم)


گرچه در همین نقل اشکال بزرگی به عظمت یک دروغ کامل خفته است، اما می خواهم با فرض صحت این مهملات بی سند و سابقه سئوال کنم که اگر «محمد بن اسحاق» کتابی در تاریخ اسلام و سیره ی رسول الله به قرن دوم برای مهدی عباسی نوشته است، پس چرا امروز این کتاب را با نام «سیره ی ابن هشام» می شناسیم؟ 


«اصل کتاب ابن اسحق، به صورتی که او خود تدوین کرده بود، امروزه در دست نیست، اما چند روایت کامل و ناقص از آن موجود است که مفصل تر از همه سیرة النبوه ابن هشام است... هرچند ابن هشام سیره ی ابن اسحاق را بر اساس روایت بکایی مدون ساخت، اما تغییراتی در آن وارد کرد و برخی مطالب را حذف و نکات تازه ای بر آن افزود... در سده های بعد، ابوالقاسم عبدالرحمان سهیلی، (۵۸۱ قمری) بر کتاب سیره ابن هشام شرح و تعلیقاتی نگاشت و آن را به صورتی جدید مدون کرد». (دائرة المعارف بزرگ اسلامی، ص ۸ و ۹، ذیل مدخل ابن اسحاق)


همین که سخت بگیرید و بخواهید به اساس و صحت ادعایی در این اوقیانوس آشفته فرهنگ اسلامی، بر مبنای منطقی معین پی ببرید، چندان به این و آن شخص ناشناس در این و آن قرن، حواله می شوید که بر اثر ابتلا به سرگیجه از خیر و شر موضوع درگذرید، چنان که در این جا می گویند از میراث اصلی ابن اسحاق چیزی برای ارائه نداریم و باید به نقل دست برده و دست مالی شده ای از ابن هشام قناعت کنید، که او خود از روایت بکایی برداشته است و در نهایت مدعی می شوند که موجودی کنونی را از تفاضل زحمات ناشناس دیگری با نام عبدالرحمان سهیلی در قرن ششم هجری به دست آورده اند! با این همه اگر سئوال کنیم که سیره ی ابن هشام کنونی که به بازار مسلمین ریخته اند، کپی گرفته از کدام یک از این دست برده هاست و همان اصل دست مالی شده را در کجا یافته اند، بدون تردید پاسخ درستی دریافت نخواهید کرد. چه گونه بر خود هموار کنیم که دست نوشته ای با چنین سرنوشتی را مدرک زندگی پیامبر گرامی و مراتب حساس طلوع و عبور اسلام در حوزه ای از حیات بشری بشناسیم که ذره ای آگاهی از مختصات تاریخی و فرهنگی و اجتماعی آن نداریم و اگر قرآن گرامی راه نمای مان نبود، که در هیچ مقطع و موردی با این همه سطر نوشته ی مشکوک موافقت ندارد، اکنون برای نجات از این دریای بی کران دروغ بازوی عبور نداشتیم. اینک در همین کتاب که می گویند کهنه ترین و عمده ترین سیره ی تالیف شده در باب حیات پیامبر گرامی و حوادث زمان اوست، گردشی کنیم و بدون شیدایی های مشکوک موجود، به باز خوانی سطوری از میان اوراق آن بپردازیم: 


«و در حدیث دیگری است که عبدالله با آمنه دختر وهب به منزل زن دیگری که عبدالله داشت رفتند، و دست های آن زن به گل آلوده بود، از عبدالله خواست که با او هم بستر شود ولی عبدالله که دست های آلوده به گل او را دید رو درهم کشید و خواهش او را رد کرد، زن که چنان دید برخاست و دست و روی خود را شسته و پاکیزه کرده به جای خویش بازگشت عبدالله نیز به قصد رفتن پیش آمنه از جا برخاست و گذرش بدان زن افتاد، دوباره آن زن خواهش خود را بر زبان آورد ولی عبدالله ترتیب اثری به سخن او نداده پیش آمنه رفت و با او هم بستر شد، و آمنه در همان حال به رسول خدا حامله گشت». (همان، ص ۱۰۴)


آیا نپرسیم که این صحنه ی بی آبرو و پرنسیب را که در باب بسته شدن نطفه ی پیامبر خدا نوشته اند، چه مولف آن را ابن اسحاق و یا ابن هشام و یا بکایی و یا سهیلی بگیریم، از چه راه به این حضرات در قرون بعد منتقل شده است، این حدیث را که آورده و چرا بر سر زبان ها انداخته است: آن زن ناکام دست در گل به انتقام رد خویش و یا آمنه به مفاخره ی کام روایی اش؟ مگر چنین رفتارهای کاملا پنهان مردم را بر سر بازارها جار می زنند تا بی کاره ای از آن حدیث بسازد و بی کاره ی دیگری به وقاحت تمام به عرصه ی کتاب بکشاند؟ اگر دست های آن زن دیگر گلی نبود و عبدالله رو ترش نمی کرد و هم او را می گزید، چه حادثه ای در اساس اسلام به وقوع پیوسته بود که ما را به چنین اوهام و صد هزار بد تر و نامعقول تر و بی خردانه تر از این مشغول کرده اند؟! 


«عبدالله بن جعفر از حلیمة سعدیة نقل کند که گفت: سالی که ما دچار قحطی و خشک سالی بودیم به همراه شوهر و کودک شیرخواری که داشتم، با زنان بنی سعد به شهر مکه رفتیم تا هر کدام کودکی از قریش گرفته برای شیر دادن و بزرگ کردن آنان را به میان قبیله آوریم، مرکب ما الاغ خاکستری رنگی بود و شتر پیری نیز به همراه داشتیم که به خدا قسم قطره ای شیر نداشت. شبی که در راه مکه بودیم از بس کودک گرسنه ما گریه کرد، خواب نرفتیم نه در پستان من شیری بود که او را سیر کند و نه در پستان شتر، تنها امید به آینده بود که ما را به سوی مکه می راند، الاغ ما به قدری لاغر و وامانده بود که کندی راه آن حیوان قافله ی بنی سعد را خسته کرد». (همان، ص ۱۰۶)


بلاهت نقال را بنگرید که می گوید زنی که همانند شترش برای شیر دادن فرزند خویش نیز جز پستان خالی ندارد، به قصد دایگی فرزندان قریش راهی مکه شده است!!! اگر بپرسید آن عبدالله جعفر و این حلیمه کیست و نقل این یکی از آن دیگری کجا ثبت بوده و از چه راه به ابن هشام رسیده است، شما را به گونه ای می نگرند که گویی منکر پیامبری رسول خدا شده اید!


«حلیمه گوید: پس از این که آن حضرت را به میان قبیله باز گرداندیم هنوز چند ماهی نگذشته بود که روزی او هم چنان که مانند هر روز با یکی از فرزندانم در پشت خانه های ما به همراه بزغاله ها رفته بودند، ناگاه فرزندم را دیدم سراسیمه دوان دوان به نزد ما آمده گفت: برادر قرشی ما را دریابید که دو مرد سفید پوش او را گرفته به زمین خواباندند و شکم اش را بشکافتند! حلیمه گوید : من و شوهرم به سوی او روان شدیم دیدیم با رنگی پریده سرپا ایستاده است. او را دربرگرفته و به او گفتم: پسر جان چه پیش آمدی کرده؟ گفت: دو مرد سفید پوش به نزد من آمده مرا خواباندند و شکم ام را شکافته چیزی از میان آن بیرون آوردند که من ندانستم چیست، و سپس رفتند. حلیمه گوید: پس ما آن جناب برداشته و به چادرهای خویش بازگرداندیم».


«حدیثی از خود آن حضرت در این باره: ابن اسحاق به سندش روایت کند که برخی از اصحاب به آن حضرت عرض کردند: یا رسول الله تاریخچه دوران کودکی خویش را برای ما بیان کنید؟ فرمود: من دعای پدرم ابراهیم و مژده برادرم عیسی هستم، هنگامی که مادرم مرا حامله  بود نوری از او خارج شد که قصرهای شام را در آن دید، دوران شیر خوارگی را در میان قبیله ی بنی سعد گذراندم، و پس از آن روزی با یکی از برادران رضاعی خود در پشت خانه بزغاله می چراندیم که ناگاه من دیدم دو مرد سفیدپوش به نزد من آمده و طشتی طلایی مملو از برف در دست دارند آن گاه مرا گرفته شکم ام را شکافتند و قلب ام را بیرون آورده آن را نیز بشکافتند و لخته ی سیاهی که در آن بود بیرون آورده بیانداختند. سپس قلب ام را شست و شو داده و پاک کردند، آن گاه یکی از آن ها به دیگری گفت: او را باده نفر از امت اش موازنه کن، و چون موازنه کردند من افزون شدم، گفت: با صد نفر از امت اش موازنه کن، و چون موازنه کردند باز هم من افزون شدم، گفت: با هزار کس از آن ها موازنه کن، بر آن ها هم افزون شدم گفت : او را واگذار که بخدا اگر با تمامی امت اش نیز موازنه کنی بر تمامی آن ها فزون آید.افتخار آن حضرت باین بود  که در قبیله ی بنی سعد بزرگ شده و نیز ابن اسحاق روایت کرده که رسول خدا فرمود: من فصیح ترین شما هستم، زیرا من در نسب قرشی هستم، و در میان طائفه بنی سعد بن بکر نیز دوران شیر خوارگی و طفولیت را گذرانده ام». (همان، ص ۱۱۲)


این یکی چندان نامعقول و مغایر عقل است که برای گرم کردن بازار آن به تایید رسول خدا هم رسانده اند!!! تمام کتاب سیره ی ابن هشام مملو از این گونه تبلیغات خرافه پرستی است: ماموران جراحی های مخصوص آسمانی که روز روشن و در برابر چشم همبازی او، شکم کودکی را می درند تا قلب اش را درآورند و لکه ی سیاهی را بیرون اندازند و گرچه مکیان هنوز هم نمی دانند برف چه پدیده ای است با سینی بزرگی پر از برف، که با خود آورده اند، قلب جراحی شده ی طفولیت پیامبر را بشویند! آن گاه صاحب پیامبری می شویم که بدون لکه ی سیاهی در قلب، در برابر اصحاب خود، چنان که با هیچ آیه ی دعوت به برابری و برادری قرآن آشنا نباشد، در باب اصل و نسب و قبیله و قدرت خود داد سخن می دهد و گرچه خداوند در قرآن او را بنده ای در میان بندگان دیگر می شناساند، در ترازوی ابن هشام حتی در کودکی هم از تمام امت اش سنگین وزن تر بوده است؟!!


«در یکی از منازل محمد (ص) در سایه درختی نزدیک دیر راهبی فرود آمد. راهب که آن حضرت را دیده بود به سوی میسرة سر کشیده پرسید: این مردی که در زیر درخت فرود آمد کیست؟ میسره گفت: مردی قرشی از اهل مکه است. راهب گفت: زیر این درخت جز پیغمبر فرود نیاید. به هر صورت رسول خدا (ص) اموالی را که از خدیجه به شام آورده بود بفروخت و در عوض آن چه می خواست خریداری کرده و با کاروان قریش به مکه مراجعت کرد در راه که می آمدند میسرة می دید هنگام ظهر و شدت گرما که می شود همان طور که رسول خدا (ص) سوار بر شتر بود دو فرشته در بالای سر آن حضرت ظاهر می شوند و برای این که آفتاب به او صدمه نرساند از او سایبانی می کنند. چون رسول خدا (ص) به مکه آمد خدیجه آن اموالی را که حضرت خریداری کرده بود بدو برابر یا بیش تر از مال التجارة خویش فروخت و سود بسیاری از این تجارت عائد او شد، میسرة نیز سخن راهب و همچنین سایبانی فرشتگان را از آن حضرت برای خدیجه تعریف کرد». (همان، ص ۱۲۰)


این هم پرده ی دیگری که ابن هشام در ارائه ی ادله ی پیامبری خداوند می آویزد: پیامبر کسی است که در زیر سایه ی درخت مخصوصی در کوره راهی در ناکجا آباد جهان بنشیند! آیا به راستی قصد تمسخر همه چیز ما را نکرده اند؟ همین رسول هنوز مبعوث نشده که در کار تجارت کالای خدیجه است، با فرشتگانی بدرقه می شود که مامور سایه سازی اند! تا لحظه ای از تسلیم به اوهام و خرافات خارج نباشیم و اسلام و مقام پیامبر را نه از طریق عقل و وحی و حق، که با تکیه بر این مستثنیات تا مغز استخوان من در آوردی بپذیریم. گمان می کنم که باید قسمت آخر نقل فوق برای صاحبان کالا و تاجران معروف ما الگوی بسیار خوبی برای رعایت باشد، وقتی همسر پرهیز کار رسول خدا کالای اش را به دو برابر و بیش تر می فروخته است، چرا حجره دار امروز ما هر ساله تا چهار برابر بر سرمایه اش نیافزاید؟!


«چیزی که به این تصمیم کمک کرد این بود که یکی از کشتی های تجار رومی در جده به سنگ خورد و شکست، و صاحب آن از کشتی خود صرف نظر کرد. قریش نیز تخته های آن را برای سقف کعبه به شهر مکه آوردند، در شهر مکه نیز نجاری قبطی بود که او نیز برخی از مصالح کار را آماده کرد، و این جریانات دست به هم داده تصمیم قریش را بر این کار محکم کرد، ولی هنگامی که خواستند شروع به کار کنند و بنای سابق را ویران سازند ترس و وحشتی آنان را گرفت، و چیزی که این ترس را افزون کرد این بود که مار سیاهی از چاه درون کعبه ـ همان جا که هدایا را می ریختند ـ بیرون آمده روی دیوار خانه ی کعبه چنبر زد، و هر که به کعبه نزدیک می شد آن مار بدو حمله کرده دهان باز می کرد و صدایی از پوست او شنیده می شد و همین باعث شد که کسی به کعبه نزدیک نشود... پس مردی به نام ابو وهب بن عمرو بن عائذ مخزومی که دایی عبدالله پدر رسول خدا (ص) بود، جلوتر از دیگران کلنگی بزد و سنگی را از دیوار کعبه کند ولی ناگهان دید سنگ از دست اش رها شده و به جای خویش بازگشت. ابووهب فریاد زد: ای گروه قریش پولی که می خواهید در این ساختمان مصرف کنید باید پاکیزه و حلال باشد! مهریه و اجرت زن زناکار، و پولی که از ربا به دست آمده و نیز اموالی که از مردم به زور و ستم به دست آورده اید نباید در بنای این خانه صرف شود... مجددا هنگامی که خواستند کلنگ به دیوار کعبه بزنند ترس و وحشت آنان را فراگرفت، ولید بن مغیرة پیش آمده گفت: نخست من اقدام به این کار می کنم سپس کلنگ را به دست گرفته گفت : بار پروردگارا تو می دانی که ما از دین تو بیرون نرفته و منظوری جز انجام کاری خیر و نیک نداریم، آن گاه کلنگ خود را فرود آورده و قسمتی از ناحیه ی دو رکن را خراب کرد، آن روز نیز مردم دست به کار خرابی نشدند و گفتند: ما امشب را صبر می کنیم اگر بلایی برای ولید نازل نشد معلوم خواهد شد که خداوند به کار ما راضی است و اگر ولید به بلیه ای دچار شد دست بدان نخواهیم زد و آن قسمت را هم که ولید خراب کرده تعمیر خواهیم کرد... چون روز دیگر شد ولید به سر کار خویش آمد و شروع به خرابی کرد مردم نیز که چنان دیدند با او دست به کار خرابی شدند و هم چنان تا اساس خانه که به دست حضرت ابراهیم (ع) پایه گذاری شده بود کندند، در آن جا به سنگ سبز رنگی بر خوردند که مانند استخوان های مهره ی کمر درهم فرو رفته و محکم شده بود. مردی از قریش دیلم آهنی خود را که در دست داشت به مابین یکی از آن سنگ ها فرو برد که آن را از جابر کند، چون آن سنگ را از جای خود حرکت داد تمام شهر مکه بلرزید، پس از خرابی آن قسمت دست کشیده و از همان جا شروع به ساختمان کردند. و گویند: قریش در زیر رکن نوشته ای یافتند که به سریانی کلماتی در آن بود و آن نتوانستند آن کلمات را بخوانند پس مردی از یهود کلمات مزبور را به شرح زیر ترجمه کرد: منم خدای صاحب مکة، روزی که آسمان ها و زمین را آفریدم و خورشید و ماه را بدین صورت درآوردم آن جا را خلق کردم و به وسیله ی هفت تن از پادشاهان. از میان نرود تا دو کوه «اخشبان» از جا کنده شود، در آب و شیر برای اهل آن برکت است». و در مقام ابراهیم لوحی یافتند که در آن نوشته بود: «مکه خانه ی خدا است که روزی آن از سه راه می رسد برخی از اهل آن حرمت آن شهر را بدرد». و نیز گویند: چهل سال پیش از بعثت رسول خدا (ص) در خانه ی کعبه سنگی یافتند که در آن نوشته بود: هر کس در دنیا کار نیک کند در آخرت غبطه خورد و هر کس تخم کار بد بکارد حاصل ندامت بچیند، اعمال زشت و گناهان را مرتکب شوید و پاداش نیک خواهید؟! آری، هرگز از درخت خار انگور نچینند». (همان، ص۱۲۳ تا ۱۲۶)


می بینید که فرصت نمی دهند تا سر بخارانیم، از قصه ای به قصه ای و از خرافه ای به یاوه ای بی مایه تر. بدین گونه است که امروز رسوخ عامیگری در میان مسلمین را میسر و معمول کرده اند و از بزرگ و کوچک اسیر باور عجایب روزگار در دوران های مختلف ایم، شاهنامه و کتاب ابن هشام را می خوانیم و قرآن را به تاقچه می سپاریم، در هر خانه تکانی گرد جلد آن را می بوسیم، پارچه ای به غبار آن می کشیم و منتظر عروسی و عزایی می مانیم تا آن را در سفره ای به نمایش گذاریم. این جا اگر بپرسیم که آن کشتی رومی به سنگ خورده از کدام مسیر به جده رسیده است، فورا و با بادی در گلو جواب می دهند: از راه خلیج فارس و اگر توجه دهیم که هیچ کشتی کوچک و بزرگی تا ۵ قرن پیش به آب های هیچ اوقیانوسی نرانده است، می گویند پس کشتی های داریوش هخامنشی و فرزندش خشایارشا چه گونه به یونان رفته اند؟ این مسابقه ی توسل به دروغ که در عین حال نمایشگاهی از حضور احمقان حرف نفهم است، در مغز استخوان غالب ما در جریان است و در حال حاضر معلومات تاریخی و اجتماعی و فرهنگی آدمیان، در باب پرونده و پیشینه ی تمدن و ادیان، چنان به اکاذیب یهودیان آکنده است، که باز شویی آن کاری الهی است و تنها به قدرت خداوند میسر می شود که همگی را به گفتن حق و تحمل صبر خوانده است. این جا و در میان سازندگان مجهول بنای کعبه، با تخته های مسروقه از کشتی رومی، با چنان ایمان نابی به خداوند متعال رو به رو ییم که وسوسه می شویم تا بپرسیم اگر در این مسابقه ی ساخت خانه ی خدا بت پرستی حضور ندارد ،پس چنین مردمی به اعزام رسول گرامی و دین اسلام چه محتاج بوده اند؟ و ورود به محتوای آن همه کتیبه ی باز یافت شده از پی ابراهیمی کعبه، که خواندن آن را فقط یهودیان می دانسته اند و بر آن ها از جمله نوشته بوده است که: نیکو کاران این جهان در آخرت غبطه خواهند خورد، از عهده ی من خارج است زیرا که در اختیار داشتن زبان در چنین معرکه ای بس دشوار می شود!    


«تا سالی که حضرت در آن سال به رسالت مبعوث شد طبق معمول همه ساله ماه رمضان بود که برای اعتکاف و عبادت با اهل خانه ی خود به سوی حراء کوچ کرد و هم چنان تا آن شبی که خدای تعالی او را به رسالت گرامی داشت به عبادت مشغول بود در آن شب جبرئیل بر او نازل گشت». (همان، ص ۱۵۳)


تنها همین مانده بود که گرچه خداوند در آیه ی ۱۸۷ سوره ی بقره هشدار داده است که «لاتباشروهن و انتم عاکفون»، ابن هشام رسول خدا را با اهل و عیال به غار حراء بفرستد. آیا قرائت کننده ای بر این کتاب نبوده است که بر این همه مبهم و مهمل نویسی سئوالی بگذارد و بخواهد تا از نیت سراینده ی این همه اوهام و اباطیل با خبر شود؟ پس این کلاس های قرآن و اسلام آموزی و طلبه سازی در چه کارند؟


«و در حدیث است که پس از هجرت زمانی در مدینه قحطی شد مردم به نزد رسول خدا (ص) آمده از خشک سالی شکایت کردند حضرت به منبر رفته از خدا طلب باران کرد، پس طولی نکشید چندان باران آمد که مردم به نزد آن حضرت آمده از زیادی باران و خوف آمدن سیل شکایت بردند. رسول خدا (ص) دست به درگاه خداوند برداشته فرمود: بار خدایا اطراف ما ببار و بر ما مبار! پس ابرها از هم باز شد و اطراف شهر را حلقه وار فراگرفت. رسول خدا (ص) فرمود: اگر ابوطالب امروز زنده بود این جریان او را مسرور می ساخت». (همان، ص ۱۷۱)


پیامبر کتاب ابن هشام بلاوقفه در کار نمایش معجزه است و کاری به آن چند آیه ی قرآن ندارد که اسلام را از ارسال معجزه بی نیاز می شمارد. اگر بخواهم چنین مطالب منحصر به اشاعه ی مطالب خلاف قرآن را از میان کتاب ابن هشام بیرون کشم، یادداشت های اسلام و شمشیر هرگز به پایان نخواهد رسید. پس چند برگی دیگر را بخوانیم و بگذریم.


«من آثار ناراحتی در چهره پیغمبر (ص) مشاهده کردم ولی دیدم آن حضرت توجهی نفرموده از نزدشان برفت، بار دوم که بر آن ها عبور فرمود دو باره هم چنان زبان به طعن و دشنام گشودند و من این بار نیز آثار ناراحتی در چهره حضرت مشاهده کردم، و چون بار سوم شد و اینان بدگویی و دشنام را از سر گرفتند آن جناب در برابر آن ها ایستاد و فرمود : ای گروه قریش! آگاه باشید سوگند بدان خدایی که جانم دست او است من مأموریت جنگ و هلاکت شما را دارم!». (همان، ص ۱۷۳)


این هم صورت دیگری از پیامبر خشمگین که نه برای هدایت، بل به ماموریت جنگ و هلاکت مردم قریش آمده است! حال چه گونه ممکن است پیامبری که به ریشه کنی قریشیان بد زبان مبعوث و مامور می شود، در این همه حدیث به قریشی بودن خود افتخار کرده باشد؟


«از آن سو قریش برای تماشای کار ابوجهل به مسجد آمدند، رسول خدا (ص) مشغول نماز شد و چون به سجده رفت ابوجهل سنگ را بداشته به جنان آن حضرت آمد چون نزدیک شد ناگاه مردم دیدند همان طور که سنگ در دست اش بود با رنگی پریده و بدنی لرزان وحشت زده به عقب برگشت و چون مقداری آمد سنگ را از دست خود به زمین انداخت. چند تن از قریش به سوی او دویده گفتند: ای اباحکم چه شد و این چه حالی است؟ گفت: من همان طور که دیشب به شما گفته بودم رفتم تا سنگ را بر سر او بیندازم ولی به محض این که به او نزدیک شدم شتر نری غرش کنان به من حمله کرد، و به خدا تا کنون شتری به این بزرگی با آن گردن و دندان های تیز ندیده بودم، و آن شتر دهان باز کرد که سر مرا در دهان خود فرو برد! و در حدیث آمده که رسول خدا (ص) فرمود : آن جبرئیل بود و اگر ابوجهل نزدیک شده بود او را از روی زمین می ربود». (همان، ص ۱۸۲)


این جبرییل است که در امتداد خرافه پراکنی های کتاب های بی نشان قرون اولیه ی اسلامی به همه صورتی، از شمایل عایشه تا شتری بی مهار، آن هم درست از قول رسول خدا، در می آورند! در این حال دیگر حرفی نمی ماند جز این که بگویم باور به این اباطیل با تمسخر بارگاه الهی و دین مبارک اسلام و قبول کفر برابر است.