116

انصاف نیست این که مرا سر گران کنی

از کتاب: دیوان اشعار ، مسمط

انصاف نیست این که مرا سر گران کنی

جسم مرا به درد و الم ترجمان کنی

محتاج باده بر در پیر مغان کنی

ناکرده کار خود تو چرا امتحان کنی

رسوا به پیش مردم و اهل جهان کنی


باور بکن که از دل و جان دوستدارمت

در پیش خود عیان و نهان دوستدارمت

آنچه نکویی است به همان دوستدارمت

سوگند میخورم به قرآن دوستدارمت

شرط وفا نباشدی رنگم خزان کنی


گو بهر من که بهتر ِ از من تو دیده ای

در عاشقی و عشق چنین سر سپرده ای

پاس ِ وفا و دوستی با جان خریده ای

پس اعتراف کن تو عزیزم ندیده ای

اشک دو دیده ام تو چرا ارغوان کنی


روزیکه تیر عشق تو بر دل نشانه شد

نام نکویی تو به زبانم ترانه شد

مرگم دگر خیال و محال و فسانه شد

عمر ابد نصیب من و جاودانه شد

تیغ اجل ز بهر چه بر من فسان کنی


بر حال قلب من نظری کن تو گاه گاه

عصیانگرم رهایی بدهم تو از گناه

می سوزدی رشته ی جانم ز سوز آه

دستم بگیر و دور کن از طالع سیاه

گر دیر شد عزیز دل من زیان کنی


باشی تو زنده گیء من و دارمت ضرور

از این سیاهی ها بکشانم بسوی نور

دیگر توان نیست که باشم ز تو بدور

دستم بگیر و از پل همت بده عبور

شایسته نیست قلب مرا خون چکان کنی



باغ و بهار و زنده گی و سرو ناز من

عشق من و امید من و سوز و ساز من

ابرو توست قبله برای نماز من

شیرین زبان نیمه شب و نینواز من

محمود را کنار خودت نو جوان کنی