گفتار مولانای بلخ در کلّیات شمس ۱
لهجهء بلخ و دریافت بهتر سخن مولانا
(بخش نخست)
چند دهه پیش در یکی از مجلاّت منتشرۀ تهران ( به بیشترین گمان، سخن یا یغما) یادداشتی چاپ شده بود، در باب چگونگی تلفّظ کلمۀ «تو» در یک غزل شمس الدین منصور بن محمود اوزجندی که این دو بیت از آن قصیده است:
برخیز که شمع است و شراب است و من و تو
آواز خروس سحری خاست ز هر سو
برخیز که برخاست پیاله به یکی پای
بنشین تو که بنشست صراحی به دو زانو
آنچه که نویسندۀ آن مقالۀ کوتاه را به نگارش وا داشته بود، تعجب از هم قافیه ساختن کلمۀ «تو» با کلمه های سو، و زانو بود. بنده آن یادداشت را درکابل خواند. شهری که کلمۀ تو قاعدةً مانند سو، زانو و ابرو با واو معروف تلفظ می شود. بنده اکنون به یاد ندارد که آن یادداشت به قلم کی بود، اما بی گمان آن نویسندۀ محترم می دانست که چنین کلماتی را در قوافی اشعار مولانا جلال الدین محمد بلخی نیز می توان یافت، ولی شاید گمان برآن بود که وجود چنان کلماتی در قوافی سخن مولانا بعید نمی نماید؛ چرا؟ زیرا که مولوی خود فرموده است:
قافیه اندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من
آن روز کمتر کسی در این اندیشه بود که این سخن مولانا یک تعارف فروتنانه بوده است و در واقع مولانا در دقت و درستی وزن و قافیه و رعایت دقایق دستور هیچ فروگذاشتی نفرموده است.
نگارنده حدود پانزده سال پیش، هنگامی که در ایران اقامت داشت، نکته ای چند در همین موضوع زیر عنوان « لهجۀ بلخ و دریافت بهتر سخن مولوی» نگاشت که نخست در مجله آینۀ پژوهش و سپس در جاهای دیگر از جمله در ماهنامۀ هری انتشار یافت و بسیاری از اهل زبان و ادب به تشویق نگارنده پرداختند و در حق نگارنده و آن نگارش کلمات مرحمت آمیز به کار بردند . چندی بعد در مطبوعات خواندم که همان مقاله در کتاب گرانسنگ دانشور و ادیب نامور شادروان دکتر علی رضوی ( نثر دری افغانستان) برگزیده شده و کسانی که نقد و یادداشت بر آن کتاب نوشته اند، به آن مقاله به دیدۀ استحسان نگریسته اند. همین قدردانی باعث شد تا نگارنده به گسترش دامنۀ آن یادداشت بپردازد. واین مطالعه را نخست در کلیات شمس و سپس در مثنوی معنوی به انجام برساند.
نگارنده به سبب دورافتادگی جغرافیایی اکنون به آن مقاله دسترسی نداشت تا این نگارش را درست به همان نظم و قانون در می آورد، ولی هرچه هست، کوشیده است تا گسترشی از همان یادداشت کوتاه تقدیم شود. در آن نوشته به عرض رسانیده شده است که هرگاه خواننده و شنوندۀ سخن مولانا به لهجۀ کابل و بلخ آشنا باشد، التفات خواهد داشت که مولوی از قواعد عروض و قافیه سر مویی عدول نفرموده است.
پیش از آنکه واژه ها و عبارات به صورت الفبایی شرح و توضیح شود، به شرح مختصری از نکات آوایی و دستوری می پردازیم:
نخست، توضیح برخی دگر گونیها در مصوت ها و صامتها یا واولها و کانسوننتها:
مصوت اوoo به جای و o
توtoo
تو ( بر وزن مو ) با واو معروف
تلفظ تو به این صورت در بلخ و کابل و تمام تاجیکستان معمول است و اگر کسی به این نکته توجه نکند به این وهم خواهد افتاد که مولانا ( تو ) را با (کو) و ( او) با سهل انگاری هم قافیه یا هم سجع ساخته است.
آنکس که بیند روی تو مجنون نگردد کو به کو
سنگ و کلوخی باشد او، او را چرا خواهم بلا
( غ 7)
واو مجهول در کلماتی مانند پل pol
توچوی بیکرانی پیشت جهان چو پولی
حاشا که با چنین جو برپل گذار ماند
(غ857
تبدیل مصوت اِ (کسرهe ) به مصوت اَ ( فتحه a )
شـَش
در بلخ و کابل شش به فتح اول تلفظ می شود. درهرات با کسر اول و در گفتار هرات به جای کسره (ی) می آید و شیش تلفظ می شود.
آنکه در سر داری از سودای یار
چه عجب گر تو مشوش می روی
شه صلاح الدین برآ زین شش جهت
گرچه ظاهر اندرین شش می روی
(غ2926)
تبدیل عین عربی به مصوت آ aa
سلامالیک = سلام علیک
اگر به تلفظ محلی سلام علیک آشنا نباشیم نمی توانیم این بیت را مطابق وزن عروضی آن درست بخوانیم :
گفتی که سلام علیک، بگرفت همه عالم
دل سجده درافتاده، جان بسته کمر جانا
( غ 85 )
ضمۀ گفتاری به جای فتحۀ معیار در فعل حال استمرار مفرد شخص اول (می دانم)
می دانـُم
شیوۀ تلفظ شخص اول فعل حال، در بلخ، کابل و هرات، به ضم ماقبل الآ خر.
سربرمزن ازهستی، تا راه نگردد گم
دربادیۀ مردان، محوست تورا جم جم...
کی روید ازاین صحرا، جزلقمۀ پرصفرا
کی تازد بربالا، این مرکب پشمین سم
ور پرّد چون کرکس، خاکش بکشد واپس
هرچیز به اصل خود، بازآید می دانم
(غ1464)
پیشـُم
پیشم به ضمّۀ شین مخصوصاً در هرات و ولایات همجوار به کار می رود. در بلخ و کابل بیشتر در این مورد سین مکسور است.
بنه ای سبز خنگ من فراز آسمانها سم
که بنشست آن مه زیبا چو صد تنگ شکر پیشم
(غ1440)
حذف کانسوننت پایانی در برخی از کلمات
با
باد ، بادا – انداختن صامت آخر در برخی از کلمات در میان تاجیکان معمول است ؛ مثلاً هنگام خدا حافظی به مهمان گویند: با بیایید = باز بیایید
مهمان شاهم هر شبی بر خوان احسان و وفا
مهمان صاحب دولتم که دولتش پاینده با
حذف کانسوننت اول زبان معیار از مصدر و افعال مشتق نشستن
شستن
نشستن. در هرات شیشتن و نیز شستن تلفظ کنند.
بی او نتوان رفتن بی او نتوان گفتن
بی او نتوان شستن بی او نتوان خفتن
(غ1883)
شسته
نشسته، در بسیاری از گویشهای دری و تاجیکی اکنون شسته و نیز شـیشته با دو شین گویند.
هم ناظر روی تو هم مست سبوی تو
هم شسته به نظّاره بر طارم تو جانا
( غ 90)
شین
بنشین. این شیوۀ تلفظ با حذف نون ( نشین) یا حذف با و نون (بنشین) هنوز در بلخ رایج است؛ یعنی به جای آنکه بگویند: بنشینیند، می گویند: شینید. و به جای آنکه گویند: بنشین، می گویند: شین.
درآمدآتش عشق و بسوخت هرچه جزاوست
چوجمله سوخته شد شادشین و خوش می خند
(غ938)
توشخصک چوبینی گرپیشترک شینی
صد دجلۀ خون بینی آهسته که سرمستم
(غ1448)
شینم
بنشینم.
پر ده قدحی میرم آخر نه چو کمپیرم
تا شینم و می میرم کاین چرخ چه می زاید
(غ 645)
نشینم
ننشینم
تا دلبر خویش را نبینیم
جز در تک خون دل نشینیم
(غ1580)
ره شین
تو مسکینی درین ظاهر درونت نفس بس قاهر
یکی سالوسک کافر که ره زن گشت و ره شینی
(غ2551)
ادغام مصوتهای « ـه » و «ی » به صورت «اِی» در حالت اضافت
بندۀ تو (بندی تو)
در حالیکه مضاف مختوم به فتحه یا های غیر ملفوظ باشد. در این حالت در زبان گفتار به جای های غیر ملفوظ و کسرۀ اضافت یای مجهول ( یای شبیه به کسره کشیده) می آید یعنی به جای بندۀ تو، بندی تو خوانده می شود. مثلا به جای بندۀ خدا در زبان گفتار گفته می شود: بندی خدا، به جای خانۀ شما، گفته می شود: خانی شما.
چاکر خندۀ توام کشتۀ زندۀ تو ام
گرنه که بندۀ توام بادۀ شادم مده
(2402)
خانۀ خویش (خانی خویش)
در زبان گفتار به صورت عموم در حال اضافت حرکت یا فتحۀ آخر مضاف می افتد و تنها یاء که با بودن کسره با همزه نشان داده می شد، می ماند.
دیگران رفتند خانۀ خویش باز
ما بماندیم و تو و عشق دراز
(ت3464)
دایۀ میش -
با تلفظ دایی میش. ذیل خندۀ تو و بندۀ تو و زندۀ تو شرح داده شد.
یک صفت از لطف شه آنجا که پرده برگرفت
آب و آتش صلح کرد و گرگ دایۀ میش بود
(غ755)
سکون کانسوننت اول
توانا (با سکون حرف اول)
همانند این تلفظ را تا کنون در مود خواهش و خواهر و مانند آنها شنیده و خوانده بودیم، که واو در این کلمات تلفظ می شود، اما اگر دقت شود، به علاوۀ روشنی تلفظ واو نوعی سکون در خ یعنی حرف پیش از واو احساس می شود. عین همین حالت در بعضی از واژه ها و فعلهای دیگر دیده می شود که یکی توانستن است. هرگاه به وزن عروضی دقت شود، این تلفظ به وضوح نمایان می شود. بسیاری از فعلها هم هنگامی که پیشینۀ استمرار و نفی می گیرند، نخستین حرف بی صدای آن ساکن می شود. این حالت در تلفّظ بدخشان و تاجیکستان بسیار روشن است. مثلاّ مکنه mekna ( به جای می کنه meekona= می کند) و مدوه medwa( به جای می دوهmeedawa= می دود) و مانند آن.
عقل پا برجای من چون دید شور بحر او
با چنین شوری ندارد عقل کل تواناییی
(غ2807)
حذف یا در حالت مضارع از مصدر گفتن
گود
گوید.
جان سودا نعره زن، ها این بتان سیمبر
دل گـُو َد احسنت، عیش خوب بی پایان ما
( غ 148)
ایمان گودت پیش آ وان کفر گود پس رو
چون شمع تنت جان شد نی پیش و نه پس باشد
(غ 609)
افزودن ب در آخر کلمات مختوم به م و تبدیل میم به نون
دنب
دُم. زهی سلام که د ارد زنور دنب دراز
چنین بود چو کند کبریا سلام علیک
(غ1321)
خنب
خم. در گویش دری و هم در تاجیکی اکنون هم چند واژۀ پایان یابنده با "م" را به همین صورت تلفظ می کنند؛ مانند سنب (سم)، دنب (دم)
مستان سبوشکستند برخنبها نشستند
یارب چه باده خوردند یارب چه مُل چشیدند
(غ850)
دلست خنب شراب خدا سرش بگشا
سرش به گل بگرفتست طبع بدکردار
حذف واو از مشتقات مصدر توانستن
تانستن
توانستن
هرکه بتواند نگه دارد خرد
من نتانستم مرا باری ببرد
(غ815)
ای مظهر الهی وی فرّ پادشاهی
هر صنعتی که خواهی تانی و چیز دیگر
(غ1113)
چون آینۀ رازنما باشد جانم
تانم که نگویم نتوانم که ندانم
(غ1486)
نمی تانم سخن گفتن به هشیاری خرابم کن
ازان جام سخن بخش لطیف افسانه ای ساقی
(غ 2505)
مگر خود دیدۀ عالم غلیظ و دردو قلب آمد
نمی تاند که دریابد ز لطف آن چهرۀ ناری
(غ2555)
نمی تاند نظر کاندر رکابت
رسد در گرد مرکب از نزاری
(غ2698)
تو نیز اگر تانی ورگنج بیا اینجا
بازار و چه بازاری کالا و چه کالایی
(غ3129)
سکون کانسوننت اول فعل با آمدن بای مضارع
بکشدbekshad
بکشد با سکون کاف. این سکون هم در مضارع است و هم در استمرار حال. این تفظ مخصوصاً در بدخشان و تاجیکستان به همین حالت باقی مانده است.
گفتا مخنّث را گزد هم بکشدش زیر لگد
امّا چه غم زو مرد را گفتا نکو گفتی هله
(غ2280)
نکنیم naknem
به سکون کاف که اکنون نیز مخصوصاً در بدخشان و در تاجیکستان به همین شیوه تلفظ می کنند.
نکنیم بر وزن هستیم ، و اگر با به ضمّ کاف بخوانیم، یک هجا به وزن افزوده می شود و شنونده و خواننده احساس اشکال در وزن می نماید.
چون دوش اگر امشب نایی و ببندی لب
صد شور کنیم ای جان نکنیم فغان تنها
(غ 84)
افزودن الف در ابتدای کلماتی که با شین آغاز می شود:
اشکار: شکار
افزودن الف در آغاز کلماتی که با شین آغاز می شود مکرّر دیده می شود. مثلا اشکم به جای شکم و اشتر به جای شتر و آشنا به جای شنا و اشکنج به جای شکنج. این حالت در برخی کلمات دیگر نیز هست؛ مانند اسپند به جای سپند.
به حق آنکه این شیر حقیقی
چنین صید دلم کردست اشکار
(غ1048)
اشکسته بند: شکسته بند
هم شکننده توهم اشکسته بند
مرهم جان برسر اشکست نه
(غ 2422)
حذف اضافۀ به یا در حالت امر و گذشته
خانه بازآ
= به خانه باز آ
خانه بازآ عاشقا تو زوترک
عمر خود بی عاشقی باشد هبا
( غ 172)
هرچند بیگه آیی بیگاه خیز مایی
ای خواجه خانه بازآ بیگاه شد کجایی
(غ2966)
عسس رفتیم
با حذف اضافه. یعنی نزد عسس رفتیم.
هرچه دزد چرخ از ما برده بود
شب عسس رفتیم و ازوی بستدیم
(غ 1669)
آمدن اضافۀ در و اندر و بر پس از اسم
اندر، در: بر اساس لهجهء بلخ اندر و در ( اضافه در ظرف زمانی و مکانی) می تواند پس ااز نام نیز آید. این کاربرد هنوز در بلخ، و در بسیاری از گویشهای ماوراء النّهر نیز، متداول است.
آب در انداز: در آب انداز، به آب انداز
آب سیاه در مرو: در آب سیاه مرو.
آینه در: در آینه
این جوال اندر
این باغ د ر: در این باغ
بر –
در گویش بلخ و بخارا و توابع ( بر) به جای آن که پیش از اسم بیاید، غالباً پس از اسم می آید. به همین شیوه است (به) ؛ یعنی به جای آن که بگویند : به خانه، می گویند: خانه به ، و به جای آن که بگویند: بر زمین ، می گفتند: زمین بر.
آتش بر: برآتش
زمین بر می زنم: بر زمین می زنم
بام برا: بر بام آ
بام بر رو: بر بام رو
ساختن فعل حال استمرار با آوردن می بر سر فعل مضارع
می بروی
می روی، یا می خواهی بروی.
مرو مرو چه سبب زود زود می بروی
بگو که چرا دیر دیر می آیی
(غ3097)
می بیفتی
می افتی، نیز: خواهی افتاد. گویند: می بیایه، یعنی خواهد آمد.
ازحیله خواب رفتی، هرسوی می بیفتی
والله که گربخسبی این باده برتو ریزم
(غ1697)
تقدیم پیشینۀ استمرار می بر جزء اول فعل مرکب
می برون آمد به جای برون می آمد
می برون آمد
برون می آمد. آوردن می استمرار در اول کلمه امروز نیز در لهجۀ بلخ و کابل معمول است. نیز گویند می بیاید، یعنی می آید و خواهد آمد.
لحظه لحظه می برون آمد زپرده شهریار
باز اندر پرده می شد همچنین تا هشت بار
(غ1076
دیفتانگ (ا َو aw)به جای واو کشیده (اُوoo )
بلور belawr
به فتح لام. در بلخ و کابل به فتح لام و در هرات به ضم لام و واو مجهول.
از رنگ بلور تو شیرین شده جور تو
هر چند که جور تو بس تند قدم دارد
(غ 602)
بای تاکید در اول حالت نهی
بمبند
مبند. اکنون در کابل و بلخ نیز گویند: نببند
چون عبهر و قند ای جان در روش بخند ای جان
در را بمبند ای جان زیرا به نیاز آمد
(غ 614)
خواهم سخنی گفت دهانم بمبندید
کامروز حلالست ورا رازگشایی
(غ 2635)
بمترسان
نیز گویند نبترسان یعنی مترسان.
بمترسان دل خود را تو به تهدید خسان
که نشاید که خسان را به یکی خس بخری
(غ 2874)
بمرو
مرو. نیز گویند: نبرو.
نی غلطم در طلب جان جان
پیش میا پس بمرو دور نیست
(غ 505)
بمشو
مشو. نیز گویند: نبشو.
بمشو همره مرغان که چنین بی پر و بالی
چو نه میری بن سبلت بچه مالی
(غ 2815)
بمگردان
مگردان. نیز گویند: نبگردان.
سر بمگردان چنین پوز مجنبان چنان
چون تو خری کی رسد در جو انبار من
( غ 2056)
بممانید
ممانید. نیز گویند: نبمانید.
مباش کاهل کین قافله روانه شدست
زقافله بممانید و زودبارکنید
(غ956)
بنپیچی
نپیچی. نیز گویند نبپیچی.
با مست خرابات خدا تا بنپیچی
تا وا ننماید همه رگهات افندی
(غ 2630)
افزودن بای تاکید در حال نفی یا تحذیر
بنگرداند
نگرداند.
از گردش گردون شد روز و شب این عالم
دیوانۀ آنجا را گردون بنگرداند
(غ 615)
بنهشت
نهشت، نگذاشت
زیرا غلبات بوی آن مشک
صبری بنهشت یوسفان را
( غ 131)
حالت نهی با نهادن نـَ بر سر فعل امر
نبگذار
مگذار. نیز گویند: نبیا، یعنی میا. نبرو، یعنی مرو.
بگردان جام عشق ای شهره ساقی
نبگذار از وجودن هیچ باقی
(غ 3163)
تخفیف و اختصار - حذف الف در امر شخص دوم مفرد
بیست
بایست، توقف کن. در برخی از گویشهای افغانستان بیست با یای مجهول یا مطلق بست بدون یا می گویند
به برج دل رسیدی بیست اینجا
چو آن مه را بدیدی بیست اینجا
( غ 108)
افزودن نون درآخر کلمات مختوم به او
سون به جای سو
بی سون
بی سوی، بی سمت و جهت.
برفرق گرفت موج خونش
می برد ز هرسویی به بی سون
(غ1931)
گلون
گلو. رایج در بلخ و کابل و تاجیکستان. گویند: گلونش درد می کند. یا اینکه درد گلون دارد.
گلون خود به رسن زان سپرد خوش منصور
دلا چو بوی بری صد گلو تو بسپاری
(غ3088)
کاف تصغیر و تحبیب به صورتی که اکنون نیز معمول است
اندکک
بسیار کم. واژه های دیگری نیز به همین صورت تصغیر مکرر می شوند؛ مانند کمک (اندکک) و خوردکک ( به جای خردک)، مردکک ( به جای مردک) و زنکک ( به جای زنک).
مست شدم مست ولی، اندککی باخبرم
زین خبرم بازرهان، ای که زمن باخبری
(غ 2462)
انگشتک
بشکن، در هرات: مشکه؛ ظاهراً مشکن (مقابل بشکن)
ای دل بزن انگشتک، بی زحمت لی و لک
در دولت پیوسته، رفتی و بپیوستی
صورت مفعولی با پیوستن ضمیر متصل مفعول در آخر فعل به جای مرا پیش از فعل
بردیم
مرا بردی، نیز مرا برد. این کاربرد مخصوصاً در زبان گفتار کابل رایج است.
یک ریسمان فکندی بردیم بر بلندی
من در هوا معلّق وان ریسمان گسسته
(غ2397)
فعل مرکب به گونه ای که اکنون نیز معمول است
بسته کند
ببندد. به چنین فعل مرکب در بیشتر شهرهای ایران امروز با نا آشنایی می نگرند. تنها در گویش نیشابور افعال مرکب از این گونه فراوان است؛ مثلاً گویند: غذای پخته کرده و لباس دوخته کرده.
آبیش گردان می کند، او نیز چرخی می زند
حق آب را بسته کند، او هم نمی جنبد ز جا
( غ 21)
بسته کنم من این دو لب تا که چراغ روز و شب
هم به زبانهء زبان گوید قصه با شما
( غ 45)
بندکن
ببند. نظیر بسته کن.
ناطقه را بند کن و جمع باش
گر نه ضمیر تو پریشان شود
(غ 1005)
حالت امر مردن به صورت بمـُر به جای بمیر به صورتی که اکنون نیز رایج است
بمُر
به ضمّ دوم یعنی بمیر.
بمر ای خواجه زمانی مگشا هیچ دکانی
تو مپندار که روزی همه بازار تو دارد
(غ 758)
بمرم
بمیرم.
گر بکشی ذوالفقار ثابتم و پایدار
نی بگریزم چو باد نی بمرم چون شرر
(غ1126) ... نه مانند شرر بمیرم.
آوردن را در آخر اسم به جای اضافت «به» در آغاز
ترا چه؟ به جای به تو چه
به تو چه ربطی دارد؟ در هرات گویند: به تو چه؟ و در کابل و بلخ گویند: توره چه ؟ یا تو ره چی؟
اگر عالم شود گریان تراچه؟
نظر کن در مه خندان و می رو
(غ2179)
صورت خاصی از حالت فاعلی و وصفی چنانکه اکنون نیز رایج است.
باشنده
ساکن، مقیم. کار برد این واژه عمومیت دارد؛ مثلا: من باشندۀ کابل هستم.
ای خنک جانی که لطف شمس تبریزی بیافت
برگذشت از نه فلک بر لامکان باشنده شد
(غ737)
گفت مرا عشق کهن، از برما نقل مکن
گفتم آری نکنم، ساکن و باشنده شدم
(غ 1393)
باشیده (بوده، مقیم بوده)
چون نباشم در وصالت ای ز بینایان نهان
در بهشت و حور و دولت تا ابد باشیده گیر
(غ1061)
قلب مضاف و مضاف الیه
دروازه برون
بیرون دروازه، بیرون در. دروازه در زبان کابل و بلخ مطلق به معنای در، چه در اتاق باشد و چه در دیگری. دروازه و کلکین همانست که در تهران درو پنجره گویند.
یاران بخبر بودند دروازه برون رفتند
من بی ره و سرمستم دروازه نمی دانم
(غ1471)
قدیم خانه
خانهء قدیم
ما نگریزیم ازین ملامت
زیرا که قدیم خانهء ماست
(غ 366)
صورتی خاص از صفت فاعلی
شناس
آشنا. گویند: شما از کی با او شناس شدید؟ من با او شناس نیستم.
تا نکنی شناس او از دل او قیاس او
او دگراست و تو دگر هان که قرابه نشکنی
(غ 2482)
شناسا
آشنا ( تاجیکان به اساس همین ترکیب فهما نیز گویند که به معنای مطلب ساده و زود یاب است که آسان دانسته و فهمیده شود)
چو شست عشق در جانم شناسا گشت شستش را
به شست عشق دست آورد جان بت پرستش را
( غ 68)
تبدیل دال به ت در جمع شخص دوم
دیدیت که تان همی نگارد
دیدید که شما را نقش می بندد
دیدیت که تان همی نگارد
دیگر چه خیال می نگارید؟
(غ718)
اختصار فعل با حذف کانسوننت
هیی
هستی. این فعل را در آثار پیر هرات دیده ام ولی اکنون سندی در دست ندارم که نشان دهم.
ای دل به کجایی تو آگاه هیی یا نه
ازسر تو برون کن هی سودای گدایانه
(غ2321)
صفت فاعلی دوانه از دویدن
دوانه
دونده.
هردرد که او دوا ندارد
سوی دل خود دوانه دیدم
(غ1261)
عبارات و کلمات مذکور در کلیات شمس که بلخیان، کابلیان ، بدخشانیان و گروههای دیگری از دری زبانان و تاجیکان با آنها آشنایی بیشتری دارند:
آب آمد تیمم باطل شد، یا آب آمد تیمم برخاست
مثل معروف.
چون آب روان دیدی بگذار تیمم را
چون عید وصال آمد بگذار ریاضت را
(غ 75)
آب از روغن گرفتن
کنایه از زرنگی و هشیاری. اکنون این کنایه و مثل به این صورت است: از ریگ روغن می گیرد؛ یعنی بسیار زرنگ و در عین حال مقتصد است.
دور از آبی تو چو روغن چوهمه او نشوی
چو شدی او پس ازآن آب ز روغن گیری
(غ3256)
آب بد را درمان چیست
کنایه از پاکی آب روان است که اگر ناپاکی هم در آن داخل شود، پاک گردد.
آب بد را چیست درمان باز درجیحون شدن
خوی بد را چیست درمان باز دیدن روی یار
(غ1073)
آب برد
آن دوران گذشت. اکنون در افسوس و دریغ از گذشته و رسم گذشته گویند.
گفت وگوهای جهان را آب برد
وقت گفتنهای شاهنشاه شد
(غ832)
آب چندین ناودان آمیخته
چون باران بسیار تند ببارد گویند که ناودان ها بهم می خورد یا به هم می رسد؛ یعنی باران چنان شدّت دارد که آب ناودانهای بام شرقی و آب ناودانهای بام غربی ( یا شمالی و جنوبی) به هم می رسد. زیرا شدّت ریزش ریزش ناودان حالت عمودی آب ناودان را مایل می سازد و حتی حالت میلان را به حالت افقی نزدیک می کند. نگارنده این توصیف شدت باران و بهم خورد ناودانها را در کودکی مکرر از بزرگتران در هرات شنیده است.
آنچنان ابری نگر کاز فیض او
آب چندین ناودان آمیخته
(غ 2381)
آب در جگرنداشتن
کنایه از شدت بی نوایی (معنوی یا مادی) اکنون بیشتر به این صورت است که: آه در جگر ندارد.
پشت آنی تو که پشتش از غم و محنت شکست
آب آنی که ندارد هیچ آبی در جگر
(غ1068)
هی طعنه زنی که برجگر آبت نیست
گربر جگرم نیست چه شد؟ برمژه هست
(ر239)
آب دریا تا به کعب
کنایه از قدرت داشتن در کاری و بیم نداشتن و پروانداشتن از خطری. اکنون مثل به این صورت نزدیک است که: جهان را اگر آب بگیرد مرغابی را تا بند پاست.
آب دریا تا به کعب آید ورا
کو بیابد بوسه برزانوی تو
(غ 2225)
آبدست
وضو، در زبان پشتو نیز همین واژه به صورت اودس (awdas)به کارمی رود. به جای وضو و به جای آبدست، دست نماز نیزمی گویند. مثلاً گویند: می روم دست نماز بگیرم، یعنی وضو بگیرم.
جمال یار شد قبلۀ نمازم
زاشک رشک او شد آبدستم
(غ1497)
این عشرت و عیش چون نماز آمد
وین دردی درد آبدست آمد
(غ 686)
شمس الحق است رازم، تبریز شد نیازم
اوقبلۀ نمازم، او نور آبدستم
(غ1687)
آبدندان
آب دندان نخست به معنی ریق و آبی که در کنار دندان و درمجموع در دهان است. دیگر آب دندان نوعی شیرینی بسیار نرم و خوشمزه که ساختن و پختن آن از گذشته های دور در کابل و بلخ و هرات و دیگر نواحی خراسان رواج داشته و دارد و آن نوعی نانک شیرین یا کلوچه (کابل وبلخ: کـُلچه) است که از آرد نخود بریان و روغن زرد و شکر و گلاب و زعفران می سازند و می پزند. بسیار خوش خور و لطیف است و چون دردهان نهند آب شود و به جویدن نیازی ندارد.
شکرلبی لب ما را پگاه شیرین کرد
که غرقه گشت شکر اندر آب دندانم
(غ1740
آبریز
مستراح.
به آبریز برد چونک خورد حلوا تن
به سوی عرش برد چونکه خورد جان حلوا
( غ 225)
آب زیر کاه
کنایه از فتنۀ نهفته و نیز فتنه گر نهفته؛ کسی که ظاهری آرام و سر به زیر دارد ولی در باطن، و چون فرصت یابد، سراپا شر و فتنه باشد.
هشدار که آب زیر کاهست
بحریست که زیر که به جوش است
( غ 380)
او به زیر کاه آب خفته است
پا منه گستاخ ورنی رفت سر
(غ1099)
آبـِست
باردار، حامله، آبستن. اکنون این واژه به جانور باردار اطلاق می شود؛ مثلاً گویند: این گاو آوست(آبست) است.
قناعت بین که نرّست و سبک رو
به طمع مادۀ آبست منگر
(غ1024)
منال ای دست ازین خنجر چو درکف آمدت گوهر
هزاران درد زه ارزد ز عشق یوسف آبستی
(غ2918)
آب و سبزه و وجه حسن
این عبارت را برای آن آوردم که شرح آن را درنوجوانی از خطیب و واعظ نامور مرحوم شیخ محمد طاهر قندهاری شاگرد خاص مرحوم ادیب نیشابوری شنیدم. ایشان از باب امتحان معنای این بیت حافظ را پرسید:
ساقی حدیث سرو و گل و لاله می رود
وین بحث با ثلاثۀ غسّاله می رود
و چون پاسخ برای آن مرحوم کافی و قانع کننده نبود، این بیت عربی را خواند:
ثلاثة یغسلن عن القلب حزن
الماء و النّبات و الوجه الحسن
هان ای صبای خوب خد کاندر رکابت می رود
آب روان و سبزه ها وزهرطرف وجه الحسن
(غ1801)
آتش خور
کنایه از دلیر و بی باک و هوشیار. امروز در بسیاری از مناطق افغانستان، در موردکسی که درکاری دلیر و پرکار و جسور باشد، گویند: آتش کپّه می کند یا آتش می خورد (کپّه کردن چیز نرم و آردمانندی را بر کف دست نهادن و به دهان انداختن).
آتش خوران ره به سر کوی منتظر
با مردمان زیرک ابله چه شسته ای
(غ 3002)
آتش زنه
همان است که امروز فندک و لایتر گویند و در قدیم چخماق می گفتندکه ترکی است.
برفروز آتش زنه در دست توست
یوسفت با توست اگر خود در چهی
(غ 2915)
آتشین پا
بسیار مشتاق ومنتظر برای رفتن جایی. گویند: آتش زیر پای اوست، یا آتش زیر پایش می سوزد.
شده ایم آتشین پا که رویم مست آنجا
تو برو نخست بنگر که کنون بخانه هست او؟
(غ2212)
آچار
به معنای ترشی که دربسیاری از مناطق به کار می رود.
ترش دیدم جهانی را من از ترس
درآن دوشاب چون آچارگشتم
(غ1498)
آدمچه
آدمچه یعنی آدمیزاده، بچۀ آدم . گفتنی است که در شمال افغانستان واژۀ دخترچه معادل دختربچه در ایران نیز معمول است.
وانگه از پهلوی او وز پشت او
پر شوند آدمچگان اندر زمن
(غ 2006)
آس
آس به معنای اسب در زبان پشتو هست.
لایق پشت خر نباشی تو
تو به معنی به پشت آسانی
(غ3316)
آسیا به نوبت
مثلی است معروف که بسیار کاربرد دارد.
گرت نبود شبی نوبت مبر گندم ازین طاحون
که بسیار آسیا بینی که نبود جوی او جاری
(غ2502
آسیا و ناو و چرخ و سنگ و آرد
ناو، مجرا و وسیلۀ انتقال آب از جوی که چرخ را به حرکت می آورد.
اگر راهست آبی را درین ناو
چرا چرخی و سنگی نیست گردان
وگر این سنگ گردانست کو آرد
زهی مهمانی بی آب و بی نان
(غ1901)
آش و نهادن رغیف بر سر آن
از قدیم رسم بوده وهست که بر روی کاسۀ آش یا قاب پلو یک نان گرم می نهند. بر روی ظرف پلو(برنج) این نان نازک است که آن را نان لواش گویند. باید افزود که در گویش تاجیکان، آش به معنای پلو است.
خوان و بزم هردو عالم نزد بزم شمس دین
چون یکی کاسه پرآش و بر سر او یک رغیف
(غ 1303)
آشنا
آشنا به دو معنی، معنی دوم شنا و آب بازی. در هرات آشنا کردن به معنی شناکردن و آب بازی کردن.
بحری بخودکشید و مرا آشنا ببرد
یک یک برد شمارا آنک مرا ببرد
(غ868)
آلاجق (آلاچق و آلاچیق)
نوعی خیمۀ ترکان، به شکلی که اکنون همانند آن را کلاه فرنگی گویند و در خراسان قدیم کلاه درویش می گفته اند.
درغیب جهان بیکران دیدم
آلاجق خود بدان جهان بردم
(غ1546)
آن سوی جهان
کنایه از جای دور؛ در هرات گویند: اوسردنیا (آن سر دنیا)
یارب این بوی خوش از روضۀ جان می آید
یا نسیمیست کزآن سوی جهان می آید
(غ806)
آموخته
عادت گرفته، خوکرده، خوگرفته.
با غمت آموخته ام، چشم ز خود دوخته ام
در جز تو چون نگرد؟ آنکه تو در وی نگری
(غ2462)
آن جایگاه
در زبان گفتار هرات و در تاجیکستان، مطلق به معنای آنجاست؛ و این جایگاه به معنای اینجا. مثلاً گویند که: اینجیگا چکار می کنی؟ ( اینجا چه می کنی؟) و کتاب اونجیگا نبود ( کتاب در آنجا نبود).
چونکه هستی را فکندی روح اندر روح بین
جوق و جوق و جمله فرد آنجایگه اجرام کو
(غ2207)
آن دیگرت
در بلخ و کابل گویند: اودِگِش (آن دیگرش)، یا او د ِگـِت (آن دیگرت).
ای مست ماه روی تو، استاره و گردون خوش
رویت خوش و مویت خوش و آن دیگرت بیرون خوش
(غ1215)
آونگ
آویزان.
مه گوید بی ز آفتابش
تا کی باشم ز چرخ آونگ
(غ1324)
زان رنگ چه بی رنگم، زان طرّه چو آونگم
زان شمع چو پروانه، یارب چه پریشانم
(غ1466)
ترکیب کلاونگ به معنی مصروف و درگیرموجود است که در ایران گلاویز گویند. البته گلاویز معنایی غیر از سرگرم و مصروف دارد و بیشتر درگیر معنی می دهد که درکابل و بلخ چنگاو گویند.
زان شده ام بسته و آونگ تو
کز تو شود چون شکر آونگ من
(غ 2117)
آیان
درحال آمدن، آینده. این صورت فاعلی بسیار معمول است تا حدی که از حالت فاعلی مصدر مرکب و فعل مرکب می سازند؛ مثلاً: پرسان کردن و گریان کردن، به معنای پرسیدن و گریه کردن.
می باش همچون ماهیان در بحر آیان و روان
گرباد خشکی آیدت از بحر سوی گنگ شو
(غ2134)
آیینه رند
آیینه تراش. رنده زدن یعنی تراشیدن و رنده از اسباب نجّاریست. نیز به کسی که نق بزند می گویند رنده می زند یا رنده نزن ( یعنی دلم را متراش) صیقل آیینه رند یعنی صیقلی که آیینه را، که در قدیم از آهن بود، می تراشید و جلا می داد.
خواهی که شاهدان فلک جلوه گر شوند
دل را حریف صیقل آیینه رند کن
(غ 2044)
ابا
خوراک پخته مانند آش و آبگوشت(شوربا) و مانند آن.
گونه ای از این واژه به صورت ترکیب، با اندکی تغییر، در آخر نام چند گونه پختنی باقی مانده است. البته شوربا به همان صورت و هم به صورت « شوروا» رایج است که در ایران آبگوشت گویند. مقصود از اندکی تغییر این است که «با» به تدریج به «آبه» تبدیل شده است؛ مانند ماشاوه (ماشابه= ماشبا؟)، سیراب= (سیربا؟)، مستاوه (مستابه= ماستبا؟)، پیاوه =(پیه آبه = اشکنه= پیه با؟)، نخوداو=نخوداب (نخودبا؟). در قدیم سکبا (سرکه با)، زیره با و جزآن نیز یاد شده است.
عاشقان را که جزاین عشق ابایی دگراست
کاسۀ کدیۀ ایشان به ابایی برسد
(غ795)
قومی ببینی رقص کن در عشق نان و شوربا
قومی دگر درعشقشان نان و ابا پاکوفته
(غ2276)
چون پشه ز خون خویش مستیم
از دیگ جگر دلا ابایی
(غ2766)
یک ذوق بودیی تو اگر یک اباییی
یک نوع جوشیی چو یکی قازغانیی
(غ 3003)
ابا و ترشی
دیگ توام خوشی دهم، چونک ابای خوش پزی
ور ترشی پزی ز من، هم ترشی برآوری
(غ 2478)
ارچلی
ارجل در زبان گفتار به معنای نامتجانس و گونه گون. هرجل نیز گویند.
بستگی این سماع هست، ز بیگانه ای
زارچلی جغدگشت، حلقه چو ویرانه ای
(غ 3024)
ازچه پهلو خاستی
اکنون چون کسی بهانه گیرد و یا مکرر تندخویی کند، گویند: ازکدام پهلو برخاستی؟
راست گو جانا که امروز از چه پهلو خاستی
چیز دیگر گشته ای تو رنگ پیشین نیستی
(2792)
از دل به دل رهیست
مثلی است کثیرالاستعمال ؛ گویند: دل به دل راه دارد.
از دل به دل برادر، گویند روزنیست
روزن مگیر، گیر که سوراخ سوزنی است
(غ 443)
از زحمت ما چونی
پرسش تعارف آمیز در برابر خدمت و محبت کسی.
ای خواجه سلامالیک از زحمت ما چونی
ای معدن زیبایی وی کان وفا چونی
(غ2576) مصراغ نخست باید به همین صورت گفتار بلخ و کابل سلامالیک خوانده شود و گرنه ناموزون می گردد.
ای دلبر مه رویان از زحمت ما چونی
ای جان صفا چونی وی کان وفا چونی
(غ3121)
از سایه گریزان بودن
در هرات گویند: از سایۀ خود می ترسد؛ یعنی که بزدل و بسیار ترسوست.
ز سایۀ خود گریزانم که نور از سایه پنهانست
قرارش از کجا باشد کسی کز سایه بگریزد
(غ566)
از سر مرو
یعنی خشم مگیر و قهر مکن. ( مانند دیگ جوشان از سر مرو )
مهلتم ده خوش بخوش ازسر مرو
صبر کن تا سر بخارم اندکی
(غ2908) یعنی فرصت ده که کمی بیندیشم.
ازکاربرآمدن
بی استفاده شدن، بیکار و بیکاره شدن.
زبامداد چو افیون فضل او خوردیم
برون شدیم زعقل و برآمدیم از کار
(غ1141)
ازناگه
ناگهان.
ای آمده از ناگه، در خانۀ ما گفته
ای خواجۀ بازاری، تو هیچ مرا دیدی؟
؟(غ3126)
اشتر و مناره
کنایه از شدت بدنامی و رسوایی.
انگشت نما و شهره گشتم
چون اشتر بر سر مناره
(غ 2356)
اسپانخ
این واژه را در هرات اسپناج و در ایران اسفناج گویند اما در بلخ و کابل این کلمه جای خود را به «پالک» داده است. برخی هم سبزی پالک گویند همانگونه که سبزی اسفناج گفته می شود.
اسپانخ خویشم دان، با ترش پز و شیرین
باهرچه شدم پخته، تا با تو بپیوستم
(غ1450)
اُستـــا
دانسته و با تجربه، آموخته
غازی به دست پور خود، شمشیر چوبین می دهد
تا او در آن استا شود، شمشیر گیرد در غزا
(غ 27)
دودت نپزد کند سیاهت
در پختن، آتش است کاُستاست
(غ 371)
محترم داشتن استا:
اگرشان متهم داری، بمانی بند بیماری
کسی برخورد از ا ُستا، که او را محترم دارد
(غ565)
اشتاب
شتاب. این واژه به صورت (اشتاو) در همه لهجه های گفتار هرات رایج است. اشتاو کردن به معنای شتاب کردن و اشتاو داشتن به معنای شتاب داشتن و اشتاوی یعنی عاجل و فوری.
بار دگر آن آب به دولاب در آمد
وان چرخۀ گردنده در اشتاب درآمد
(غزل 645)
اشتاب مکن آهسته ترک
ای جان و جهان ای صدپر من
کس هیچ ندید اشتاب مرا
اینست تک کاهلتر من
(غ2092)
لیک تو اشتاب کم کن صبر کن
گرچه فرمودست کانسان العجول
(ت3465)
اشترصراحی گردنا
داستان شتر دراز گردن را در شرح نخستین شعر جبلی غرجستانی نقل می کنند. معلوم می شود که این ترانه گونه در عصر مولانا معروف بوده است. روایت زمزمۀ این بیت یا ترانه توسط جبلی غرجستانی هروی شاعر سدۀ ششم را حمدالله مستوفی تذکره نگار اواخر سدۀ هفتم و اوائل سدۀ هشتم نقل کرده است. و معلوم نیست که او این بیت را در غزل مولانا دیده بوده باشد. ترانه را حمدالله مستوفی به این صورت نقل کرده است:
اشتر صراحی گردنا - دانم چه خواهی کردنا - گردن درازی می کنی - پنبه بخواهی خوردنا
شعر مولانا:
پیش به سجده می شدم، پشت خمیده چون شتر
خنده زنان گشاد لب، گفت: درازگردنا
بین که چه خواهی کردنا، بین که چه خواهی کردنا،
گردن دراز کرده ای، پنبه بخواهی خوردنا
(غ 49)
اشکار
افزودن الف در آغاز کلماتی که با شین آغاز می شود مکرر دیده می شود. مثلا اشکم به جای شکم و اشتر به جای شتر و آشنا به جای شنا و اشکنج به جای شکنج. این حالت در برخی کلمات دیگر نیز هست؛ مانند اسپند به جای سپند.
به حق آنکه این شیر حقیقی
چنین صید دلم کردست اشکار
(غ1048)
اشکسته بند (بنگرید ذیل اشکار)
هم شکننده تواشکسته بند
مرهم جان برسر اشکست نه
(غ 2422)
اشک و مشک
مثل: اشکش در مشکش است.
چشم خود را شسته عارف بیست سال
مشک مشک آورده از اشک روان
(غ2022)
اگر گل بر سرت است مشوی
مثل است؛ کنایه از این که بشتاب و درنگ مکن. همانند آنکه اگر جام آبی در دست داری منوش و بر زمین نه و بیا. گل بر سر داشتن مربوط به رسم قدیم است که به جای صابون و شامپو برای شستن سر از نوعی گل استفاده می شد که به آن گل ِ سرشوی می گفتند. این رسم هنوز در برخی از مناطق افغانستان معمول است و کسانی که سر را با گل سرشوی می شویند موی خوب و انبوه دارند.
اگر گل بر سرستت تا نشویی
بیا و بشکفان گلزار ما را
(غ 104)
اگر سر تو به گل دربود مشوی بیا
وگر به خار رسد پا به کندنش منشین
(غ2084)
این قطعه از متقدمین به یادم است که اشاره به همین گل و همچشمی آن با گـُل است:
گـِلی خوشبوی در حمّام روزی
رسید از دست محبوبی به دستم
بدو گفتم که مشکی یا عبیـری؟
که از بوی دلاویز تو مســـــــتم
بگفتـا من گـِلی ناچیــــــز بودم
ولیکن مدّتـی با گـُل نشـــــــستم
کمال همنشـین در من اثر کرد
وگر نه من همان خاکم که هستم
اغل
این واژه در بلخ وکابل به همین صورت، اما بیشتر به صورت آغل، به معنای اصطبل و جای خوابیدن گوسفند و گاو و مانند آنها در صحرا، به کار می رود. اما درهرات به جای آغل و اصطبل کلمۀ قـَبـَل یا غـَبـَل را به کار می برند.
غم مخورید هر شتر، ره نبرد بدین اغل
ورچه کنند عف عفی، غم نخوریم ما ز عف
(غ 1301)
هرکه درآید که منم، برسرشاخش بزنم
کین حرم عشق بود، ای حیوان نیست اغل
(غ1335)
اقنجی
ظاهراً همانست که به صورت akinji و akinci می نویسند، و به معنای سوار و سپاهی است.
ز آواز سماع من اقنجی هم شود زنده
سر از تربه برون آرد بکوبد پا کند تحسین
(غ1857)
اگر مگر
لیت و لعل، برای نپذیرفتن کاری یا سخنی دلیل آوردن. مثلی منظوم و عامیانه نیز در مورد هست :
اگر را با مگر تزویج سازند
ازان فرزندی آید کاشکی نام
از تو زدن تیغ تیز، وز دل و جان صد رضا
یک سخنم چون قضا، نی اگرم نی مگر
(غ1126)
اگرنه
اگرنه به همین صورت به جای وگرنه فراوان به کار می رود. گاه گویند: اگر نه که، که آن نیز مانند وگرنه است.
زمن ای ساقی مردان، نفسی روی مگردان
دل من مشکن اگرنه، قدح و شیشه شکستم
(غ1604)
امیرآب
افسر مسوول آبیاری شهر و روستا. بیشتر به صورت میراو تلفّظ می شود.
چون بشوی سیر ازین آب شور
چونکه امیرآب دوصد کوثری
(ت3472)
اندازۀ خود را بدان
مانند حد خود را بشناس. نظیر مثلی و کنایه ای است که گویند: ایاس! حدّ خود را بشناس.
اندازۀ خود را بدان نامی مبر زین گلستان
این بس نباشد خود تو را کاگه شوی ازخارمن؟
(غ1797)
اندر، در: بر اساس لهجهء بلخ اندر و در ( اضافه در ظرف زمانی و مکانی) می تواند پس ااز نام نیز آید. این کاربرد هنوز در بلخ، و در بسیاری از گویشهای ماوراء النّهر نیز، متداول است.
آب در انداز: در آب انداز، به آب انداز
اندر آبی که بدو زنده شد آب
خویش را آب در انداز میا
(غ 182)
ساقیا آب درانداز مرا تا گردن
زانکه اندیشه چو زنبور بود، من عورم
(غ1629)
آب سیاه در مرو
در آب سیاه مرو.
پنبه ز گوش دور کن یانگ نجات می رسد
آب سیاه در مرو کاب حیات می رسد
(غ551)
آینه در: در آینه
آینه کیست تا ترا در دل خویش جا دهد
ای صنما به جان تو کاینه در تو ننگری
(غ 2489) یعنی قسمت می دهم که در آینه ننگری
این جوال اندر
بدین خواری و خفریقی، غلام دلق و ابریقی
اگر حقی و تحقیقی، چرایی این جوال اندر
(غ1025)... چرا اندر این جوالی
این باغ د ر: در این باغ
دل می گوید که نقد این باغ دریم
امروز چریدیم و به شب هم بچریم
(ر1232) نقد در این باغیم، حال در این باغیم.
بازاردر: در بازار جهان
این سرچو کدو برسر وین دلق تن من
بازار جهان در بکی مانم بکی مانم
(غ1486) ... در بازار جهان به کی می مانم
باغ خدایی درآ: در باغ خدایی آی
ای رخ خندان تو، مایۀ صد گلستان
باغ خدایی درآ، خاربده، گل ستان
(غ2063
بحر اندر: اندر بحر
چون نیی بحری تو بحر اندر مشو
قصد موج و غرّۀ دریا مکن
(غ2018)
تبریزدر: در تبریز
کزشراب جان من روید همی تبریز در
لاله ها و گلبنان برشیوۀ رخسار من
(غ 1971) ... در تبریز همی روید
جوش در رو، یعنی در جوش رو= بجوش، می جوش
ای شاه عقل پرور مانند شیر مادر
ای شیر جوش در رو جان پدر برقص آ
(غ 189)
جهان اندر
جهان اندر گشاده شد جهانی
که وصف او نیاید در زبانی
(ت 3401)
چرخ در: در چرخ
مه ما نیست منوّر، تو مگر چرخ درآیی
ز تو پرماه شود چرخ چو برچرخ برآیی
(غ2824)... تو مگر در چرخ آیی
حلقه درآ : در حلقه آی
حلقه درآ روی باز، برهمه خوبان بتاز
سجده کنم در نماز روی تو را همچنین
ای صنم خوش سخن، حلقه درآ رقص کن
عشق نگردد کهن، حق خدا همچنین
(غ 2069)
خانه درآ: درخانه آ
بیش مکن همچنان، خانه درآ همچنین
ای ز تو روشن شده، صحن و سرا همچنین
(غ2069)
ای تو نگار خانگی خانه درآ ازاین سفر
پستۀ لعل برگشا تا نشود گران شکر
(غ1020)
خرابات بتان در
خرابات بتان درشد حریف رطل و ساغر شد
همه غیبش مصور شد زهی سرمست اندیشه
(غ 2297)
خرگه اندر: اندر خرگه
چون راه رفتنی است توقف هلاکتست
چونت قنق کند که بیا خرگه اندر آ
(غ 201)
دریا درافتی -در دریا افتی
اگر دریا درافتی ای منافق
ززشتی کی خورد مار و نهنگت ؟
(غ 361)
دل سجده در افتاده ، یعنی دل در سجده افتاده
گفتی که سلام علیک، بگرفت همه عالم
دل سجده درافتاده، جان بسته کمر جانا
( غ 85 )
دوغ در:در دوغ
چو تو سیمرغ روح را، بکشانی در ابتلا
چو مگس دوغ درفتد، بگه امتحان تو
(غ 2257) ... چون مگس در دوغ افتد
راه در آرد
در راه آرد، به راه آرد
از جهت ره زدن، راه درآرد مرا
تا به کف رهزنان، باز سپارد مرا
(غ 208)
رقص در آر: در رقص آر
یک نفسی بام برآ ای صنم
رقص در آر استن حنــّانه را
(غ 256)
رغم سپید ماخ را رقص درآر شاخ را
وان کرم فراخ را بازگشای تو بتو
(غ2159)
زمین در: درزمین
چه بود باطن کبکی، که دل باز نداند
چه حبوبست زمین در، که ز چرخست نهانی
(غ 2816)
صندوق عالم اندر: اندرصندوق عالم
صندوق در: درصندوق
شیریست پورآدم صندوق عالم اندر
صندوق درشدست او بیمارمی نماید
(غ859) پسر آدم شیریست اندر صندوق عالم
طلب در: در طلب
همه سوارو پیاده طلب درافتادند
به جدّو جهد نه چون تو که سست افتادی
(غ3103) در طلب افتادند
عشق در: در عشق
آنکه بالایی گزیند، پست باشد عشق در
آنکه پستی را گزید از مجلس سامیست آن
(غ1976) ... در عشق پست باشد
فراق اندر : اندر فراق
بود عاشق فراق اندر، چو اسمی خالی از معنی
ولی معنی چو معشوقی، فراغت دارد از اسما
( 64) عاشق اندر فراق مانند اسمی خالی از معنی است
قلزم اندر:اندر قلزم
چو جوهر قلزم اندر شد، نه پنهان گشت و نه تر شد
ز قلزم آتشی برشد، درو هم لا و هم الا
(غ65) چون جوهر اندر قلزم شد
قمارخانه درآ: در قمارخانه آ
بیا که دانه لطیف است رو ز دام مترس
قمارخانه درآ و ز ننگ وام مترس
(غ1214)
کشتی نوح اندرآ: اندر کشتی نوح آ
بحر اگر شود جهان، کشتی نوح اندر آ
کشتی نوح کی بود، سخرۀ غرقه و تلف
(غ1301)
کمین در :در کمین
صرّاف کمین در است و آن دزد
از کیسه درم برد، نترسد
(703)
گریه در: در گریه
گفتمش چونی دلا؟ او گریه درشد های های
ازفراق ماهروی همنشان همنشین
(غ1973) ... در گریه شد، به گریه شد، به گریه افتاد
مجلس خاص اندر
مجلس خاص اندرآ و عام را وادان زخاص
ای درونت خاص خاص و ای برونت عام عام
(غ1583)
مقعد صدق اندرآ: اندر مقعد صدق آ
خیز برآسمان برآ با ملکان شو آشنا
مقعد صدق اندر آ خدمت آن ستانه کن
(غ1821)
میخانه در: در میخانه
روزی تو مرا بینی، میخانه در افتاده
دستار گروکرده، بیزار ز سجّاده
(غ 2324) روزی تو مرا بینی در میخانه افتاده
اندکک
بسیار کم. واژه های دیگری نیز به همین صورت تصغیر مکرر می شوند؛ مانند کمک (اندکک) و خوردکک ( به جای خردک)، مردکک ( به جای مردک) و زنکک ( به جای زنک).
مست شدم مست ولی، اندککی باخبرم
زین خبرم بازرهان، ای که زمن باخبری
(غ 2462)
انگشتک
بشکن، در هرات: مشکه؛ ظاهراً مشکن (مقابل بشکن)
ای دل بزن انگشتک، بی زحمت لی و لک
در دولت پیوسته، رفتی و بپیوستی
(غ2564) ...بشکن بزن ، مشکه بزن
انگوربخور از باغ مپرس
نظیر خربوزه بخور ترا به پالیزچه کار.
مثل شدست که انگورخورزباغ مپرس
که حق زسنگ دوصد چشمۀ رضا سازد
(غ909)
او از کجا شیر از کجا
در غرابت و بی تناسبی و نا همجنسی و نا همگونی گویند
بر خوان شیران یک شبی، بوزینه ای همراه شد
استیزه رو گر نیستی، او از کجا شیر از کجا
(غ 10)
ایزار
اکنون مطلق به معنای شلوار و پایجامه. با یای مجهول تلفظ می شود؛ مانند ازار.
می فروشیست سیه کار وهمه عورشدیم
پیرهن نیست کسی را مگر ایزار دهید
(غ802)
چو من ایزار پا دستار کردم
تو پا بردار و با ایزار می رو
(غ 2178) این مثل هنوز رایج است که از وارخطایی (دستپاچگی) ازار را ( به جای دستار) بر سر کرد
اینچنین کردن (دیداری - ویژول)
این بیان بسیار جالب است و تمثیلی است. یعنی افزون بر بیان، به تمثیل و حرکت نیز نیاز است وگرنه معنی و مقصود مفهوم نمی گردد. گونه های دیگری نیز از این بیان هست که هریک در مورد خویش آمده است و این بیان در کابل و بلخ و دیگر مناطق فراوان کاربرد دارد. ( ایتو (این طور، ایدون) می کند. از او پرسیدم، ایتو کرد).
لابه کنم که هی بیا، درده بانگ الصلا
او کتف اینچنین کند، که بدرونه خوشترم
(غ1402) ... شانه اش را به گونه ای می جنبانید که نشان می داد در اندرون ماندن را خوش تر می دانست.
بدر کردن
بیرون کردن و بدل کردن .
آن یار همانست اگر جامه دگر شد
آن جامه بدر کرد و دگربار بر آمد
(غ 639)
با
باد ، بادا – انداختن صامت آخر در برخی از کلمات در میان تاجیکان معمول است ؛ مثلاً هنگام خدا حافظی به مهمان گویند: با بیایید = باز بیایید
مهمان شاهم هر شبی بر خوان احسان و وفا
مهمان صاحب دولتم که دولتش پاینده با
(غ 10) ... پاینده باد
با
غذای پخته؛ مانند شوربا و زیره با و مانند آن. ذیل ابا یاد شد.
چو میر خوان توام ترش بنهم و شیرین
که هرکسی بخورد بای خود ز خوان کبار
(غ1137) هرکس خورش دلخواه خود را می خورد