مهتاب جهانتابی و خرگاه زدۀ باز

از کتاب: دیوان صوفی عشقری ، غزل

مهتاب جهانتابی و خرگاه زدۀ باز

چشمک به سوی مردم آگاه زدۀ باز

بشکستی چناغی عجب همراه حریفات

شرطش چقدر خوب که دلخواه زدۀ باز

بالا تری از کهکشان فلک امشب

ما را از نوازش به برکاه زدۀ باز

عزم تو بد خام محال است رسیدن

افسوس که چرت وری کوتا زدۀ باز

هر چند حیاتم تو خبر گشتی ز مرگم

بر مردن من چک چک واه واه زدۀ باز

از چشم بر سر بام آمدی و رخ بنمودی

دستک ز سر طعنه سوی ماه زدۀ باز

از چشم من امشب زغمش خواب پریده

دیروز همان حرفکیه بیجاه زدۀ باز

من بیخبر و غافل و سر گرم بکاری

بردوش من از دلبری ناگاه زدل باز

پیشانیت امروز چو مهتاب درخشد

ای عشقری سر را به چه درگاه زدۀ باز