123

چیستانهای داستانی

از کتاب: چیستانهای شفاهی دری

چیستانهای داستانی نوع مستقل چیستانها عامیانه دریست. بدین معنی که هم از لحاظ شکل و عم در محتوی از سایر انواع چیستانها متفاوت است. زیرا چستانهای داستانی مشخصات یک شی را با تشبیه و استعاره بیان نمیکند، بلکه نتیجۀ یک قصه یا داستان بسیار کوتا و فشرده یا علل نتایج آن و به عباره دیگر گره گشایی داستان بقسم چیستان وسوال مطرح میگردد و باید بدان پاسخ گفته شود.

این چیستانها که برخی از آنها مربوط افسانه های دراز است و به سبب استقلال وجود به شکل یک حکایت کوتا و یا چیستان داستانی در افواه عامه افتاده- بیشترین جوانان رایج است و به سبب پیچیده گی موضوع انها اطفال و نو جوانان کمتر بدان علاقمندند.

شیوۀ پرسش چیستانها نیز مانند سایر انواع چیستانها آنست که جوانان هنگام تفریح و صحبت های دوستانه بغرض آزمایش هوش و امتحان قوۀ درک یکدیگر این چیستانها و کسانیکه درین میان از هوش- و ذکاوت بیشتر بر خوردار باشند جواب سوال را در می یابند.

درینجا نمونه های چندی ازین چیستانها را می آوریم.

-1-

قضیۀ پاچای ظالم

یک پادشاه بود، بسیار ظالم. ایقدر ظالم که روز صدها جوانه میکشت. ای پاچای ظالم ده روز دربار بندی هاره پیش خود میخواست و جزای شانه ای قسم تعیین میکد که کتی دو پارچه کاغذ قرعه می انداخت او رقم که ده یک کاغذ مرگ نوشته میکدوده کاغذ دیگه زندگی. بر بندی میگفت: بیا یکی ازی کاغذها ره ور دار!

بندی اگه کاغذ مرگه میر ور داشت اگه هیچ گناه هم نمیداشت کشته میشد ، اما اگه او کاغذ زندگی ره می ور داشت هر گناه که میداشت از مرگ بچ میشد.

یک روز یک دهقان که بچیش قسم بدون گناه کشته شده بود، به دربار پاچا آمد و بر او گفت: تو بسیار ظالم و خونخور هستی ! خداوند تره بجزای- کردارت برسانه! تو اولاد مردمه بدون گناه و خطا میکشی! خدا اولاته ده کرایی بریان کنه! پاچا سردهقان بسیار قار شده امر کد که دهقانه ده زندان ببرین و ده روز دگه برتعیین جزا بیارنش.

ده روز دگه که دهقان بر جزا میآوردن پاچا ده دل خود گفت: که باید ای مرد پیر زبان دراز حتما بکشم چرا که ده پیش روی دربار و مردم مره بی آب و بی عزت ساخته، ازی خاطر ام دفعه پا چاده هر دو کاغذ مرگ نوشته کد، برایکه دهقان هر کدامشه که ور داره کشته شوه.

وزیر پاچا ازی گپ باخبر شد، دلش سر دهقان سوخت کتی خود گفت: که بچی ای آدم خو بیگناه کشته شده بود، دلش درد کد چیزی گفت حق بجانب بود. چرا خود ای بیچاره کشته شوه؟ ازی خاطر فورا بردهقان احوال روان کد که فکر ته بگیری که قصه ازی قرار اس. باید چاری کارته بکنی ، قسمی که نه احوال دادن مه سر شوه نه تو کشته شوی .

وختی که دهقانه بدر بار آوردن پاجا گفت: جزای تره طالع خودت تعیین میکنه بیا یکی ازی کاغذ هاره ور دار .

دهقان رفت و یک کاغذه ور دات اما کاری کد که نه خودش کشته شد و نه سرو زیر فاش شد. می فهمین که دهقان چه کد؟

جواب: دهقان رفت یک کاغذ گرفت و گفت ای پاچای عادل تو جزای مه به طالع خودم ماندی؟ پاچا گفت بلی!

دهقان مه ای کاغذه وز نمیکنم خودت او کاغذ پیش روی ته واز کو اگه ده او کاغذ زندگی نوشته بودف حتما ده کاغذ دست مه مرگ اس مره بکش و اگه ده کاغذ پیش روی تو مرگ نوشته بود، حتی کاغذ مه زندگی اس ا وقت مرا می بخشی. پاچا حیران ماند و گفت برو و معاف هستی!

محل ثبت چیستان: گذر فراشخانل کوچه درخت شنگ شهر کهنۀ کابل باز گویند: محمد اسحق ولد محمد امین متعلم مکتب  ابو ریحان بیرونی 16 ساله – سال ثبت 1349.

قضیۀ قاضی عادل

یک زن و یک شور بودن که سالها خانی شان اشتک نمیشد. بعد از چندین سال زن دعوا کد شکمدار شده و ده وقت زایمان ای قسم ناجور شد که همگی فکر کدن مرده از همی خاطر شوهرش که کسی نداشت اشتک خود بر یک زن که اولاد نداشت فرزندی داد. اما ده همو روز که شوی زن از خانه می برامد، دیوال کوچه سرش چپه شد و مرد، اما زنش جور شد.

چند سال بعد کسی بر زن گفت که شویت اشتک ته به زن فلان کسی به فرزندی داده بود آیا پس گرفتیش؟

زن بسیار خوشحال شده پیش همو زن رفته گفت اشتک مه بتی او زن حاضر نشد گفت: اشتک از خود مس مه خودم زاییدمش . هر دو زن دعوا کده پیش قاضی رفتن و هر کدام می گفت که اشتک از مه اس.

یکی ازو نفره شاهد می آورد و دگیش میگفت که از خود بچه گک پرسان کنین که بچی کی اس؟ قاضی حیران مانده بود بالاخره گفت ای قسم نمیشه بچه ره دونیم مکنم هر کدام تان نیم شه میتیم. همی که قاضی او گپه زد زنی که دعوا کده بود ده پاهای قاضی افتاد و عذر میکد که ای کاره نکنه او خودش میگفت دروغ گفتم ناحق دعوا کدیم، مادر اصلی اشتک همی زن اس که بچه پیش اوس . مره جزا بتی که ناحق عرض کدیم.

اما قاضی گرفت اشتکه بر همی زن داد و گفت تو مادرش هستی ناحق دعوا نکدی. بگیر که اشتک از توس.

خو وختیکه او زن خودش اقرار کد که اشتک ازو نیس چرا قاضی اشتک بر او داد؟ 

جواب: چون مادر حقیقی و لو که طفلش پیشش نباشه به مرگش روا دار نیس، از و خاطر قاضی فهمید که زن سنگدل مادر حقیقی اشتک نیس بلکه ای زنکه روا دار مرگ بچه گک نیس مادر اصلی اوست.

باز گوینده: عزیز محمد ایوبی متعلم صنف یازدهم لیسه نادریه 1348

قضیۀ سه مسافر

سه نفر مسافر که یکی نجار، یکی خیاط و دگیش ملا بود، ده یک راه میرفتن. شو آمد و هر سه مجبور شدن شوه ده کدام جای تیر کنن.

ده مابین دشت یک خرابه ره پیدا کده رفتن که خو کنن. یکیش گفت اینجه خو دشت اس، نشه که کدام جناور درنده ماره ده حین خواب خوره یا کدام دزد از  اینجه  تیر شوه و چیزهای ماره ببر دگیش گفت. راس میگی! بهتر است که دو نفر ما خو کنه و یکی دگه پیره بته همگی گفتن درست اس.

دو نفر خو کدن و نجار بیدار شیشت بر ایکه خاوش نبره چو رسی خوده کشید و یک کنده چوبه که د همونجه بود به تراش کردن گرفت، وختی که نوبت پیریش به پایان آمده بود دید از کنده چوب یک گدی بسیار مقبول ساخته، گدی ره ماند و رفت خیاط بیدار ساخت و خودش خو شد.

خیاط دید که نجار چه خوب گدی مقبول ساخته ده دل خود گفت:

بیا بر یک خاوت نبره بر ازی  گدی کالا بدوز خیاط شروع به کار کرد و تا وختی که پیریش تمام شد، بر گدی یک پیران خوبش دوخت.

ملا که بر پیره خیست دید که یک گدی زیبا ده ای بیرانه ساخته شده و بسیار خوشش آمد. کتی خود گفت اگه خداوند ای گدی ره نفس بته چه دختر مغبولی خات شد ؟ ملا ده همی چرت بدربار خالق بی نیاز عذر و زاری میکد که ای خدا: چه میشه که ای گدی ره نفس بتی و زندیش بسازی.

دم دم سوب بود و دروازه اجابت دعا و از خداوند دعای ملا ره مستجاب کد  گدی ره نفس داد. گدی عطسه زد و زنده شد و از صدای عطسی او کلگی بیدار شدن. ده روشنی شفق داغ دیدن که گدی بیک دختر مغبول تبدیل شده و ده بیرانه میگرده، نجار خیست و گفت:

خداوند گدی مره نفس داده وا ! واه! واه ! صاحب چه دختری شدم! خیاط صدا کد قرا! قرا! ده جایت بشی ! دختر از مه میشه! چرا که شو برش پیران دوختم.

ملا خیز کد و گفت هیچکدام تان حق دعواره ندارین. اگه خداوند دعای سحرگاهی مره قبول نمیکد و ای گدی ره نفس نمیداد، ای یک گدی چوبی میبود و شما ده ای راه دور و دراز اوره کتی تان برده میتانستن.

او ره خداوند به دعای مه زنده ساخته ازی خاطر از مس   و هیچ کس حق دعوا  و جنجاله نداره. 

ای قسم نزاع مابین ای سه در گرفت و هر کدام خودش حق بجانب میدانستن و دختره طرف خود کش میکدن. تو گفته میتانی که دختر به کی میرسه. 

جواب: به هیچ کدام نمیرسه چرا که نجار گدی ساخته بودند آدم.

خیاط هم کتی ساختن یک پیران نه نه صاحب گدی شده میتانست و نه صاحب دختر. ملا هم خودش بر گدی نفس نداده بود، تنها دعا کده بود. ازی خاطر دعوای هر سه نفر شان باطل است.

از خاطریکه خود خداوند او ره آدم ساخته هیچ کدام ازی سه نفر نمیتانن مالک دختر باشن.

باز گوینده حیات الله رادیو ساز 370 ساله باشنده شهر نو چاریکار سال ثبت 1351 چاریکار. 

«4»

قضیۀ چوکیدار

یک پاچا بود یک چوکیداره  بر نگاهوانی کوچه های چار طرف ارگ مقرر کده بود. یک روز  که پاچا بزشکار ماهی ده دریا میرفت همی که ده کشتی شیشت دید که چوکیدار دویده دویده بطرفش میآید.

چوکیدار نفسک زده گفت: یاپاچای عادل برشکار نرو که خطراس. پاچا خنده کده گفت بچیم چه خطر؟

چوکیدار گفت:

-یاپاچای عادل طوفان میشه و کشتی هاره غرق میکنه طوفان بسیار شدید خات بود.

پاچا خنده کده گفت: برین  که ای چوکیدار چتیات میگه، همی که کشتی حرکت کد، چوکیدار توپ کده کتی تو رزین خود چند تا محکم محکم به کشتی پاچا زدو کشتی ره سلاخ کد تا پیره دار ها رسیدن کار از کار تیر شده بود.

پاچا امر کد که چوکیداره بندی کنن و خودش جگر خون از کشتی تا شد و  قصر رفت.

چند سات باد بر پاچا احوال آمد که براستی طوفان شدید شد و در مابین دراه  تمام کشتی ها غرق شدند. پاچا از شنیدن این خبر بسیار خوش شده گفت چوکیدار است میگفت، شکر که مه نرفته بودم اگه نی مام غرق میشدم.امر کد که برین چوکیداره بیارین.

چوکیداره که آوردن پاچا پرسید:

او حرام زاده تو از کجا می فامیدی که طوفان میشه؟

چوکیدار گفت:

-قربانت شوم دیشو سات دوازده بجه ده خو دیدم که ده دریا طوفان میشه و یک ریش سفید دیدم که برم گفت پاچاره نمامنی که غرق میشه.

پاچا خوش شده گفت برای چوکیدار یک پتنوس طلا جایزه بتین و از بندی گری خلاصش کنین.

همی که چوکیدار پتنوس طلا ره گرفت پاچاپیش خود خواستیش و یک سیلی محکم ده رویش زد گفت:

-پدرنالت از چوکی ماقوف هستی دگه رنگته نبینم

می فامین چرا اوره هم جایزه داده هم لت کده از چوکیداری ماقوف کد؟ 

جواب: برایکه او ره ده وخت کارش خو برده بود چوکیدار سات دوازده بجه شو باید بیدار باشه و دوکان هاره نگاه کنه نه ایکه خو اش ببره.

باز گوینده: نور الدین ، خیاط. بیسواد باشنده کودک دانۀ غلام علی بگرام 1351

-5-

قضیۀ دختر پاچا

یک پاچا بود، یک دختر بسیار مغبول داشت، ای دختر اقه مغبول بود که که شاهزاده های هر ملک بر خواستگاری میامدن اما دختر اوره تیر میکد. یک وخت از سه ملک همسایه سه شاهزاده بر خواستگاری آمدند دختر دید که هر یکی را که جواب رد بته جنگ در میگیرد چطور کنه، پس بانه کده گفت: شما هر سه برین و نایاب ترین چیز عالم گرفته بیارین هر کسی که زود تر آورد مه هموره میگیرم.

هر سه شاهزاده جگر خون رفتن، ده سر یک سه راهی رسیدن کتی یکی دگه گفتن که اگه همگی یکجای بریم سر هر چیز دعوا خات کدیم بهتر اس از همینجه جدا شویم. پس هر یکی به یک راه رفتن.

رفتن رفتن یکیش ده یک شار قالینچۀ پرندۀ حضرت سلیمانه یافت به پیسی بسیار زیاد خرید و پس ده راه گد شد، دگیش هم جام جهان نماره یافت و به لک ها روپیه خرید و ده راه گد شد نفر سومی هم یکدانه سیب کوه قاف یافته خرید که مریض سخت ده حال جان کندن هم که اوره میخورد جور میشد. و اوم پس ده راه گد شد.

باز هر سه ده همی سه راهی سر خوردن و تحفه هاره به یکی دیگه نشان دادن یکیش گفت: بیا که ده همی جام دختر پاچاره سیل کنیم که چه میکند؟ سیل کردن دیدن که او ده حال جان کندن اس وارخطا شدن. قالینچه والا گفت:

وار خطا نشین! بشینین که سر قالینچه زود تر برسیم. قالینچه فورا هر سه را به قصر  پاچا رساند.

بر پاچا گفتن که ما هدیه هاره آوردیم حالی چه میکنی؟ پاچا گفت هدیه هاره ده کلی تان بزنین دخترم ده حال مرگ اس هدیه تانه چه کنم؟

سیب والا فورا گفت:

ری نزن دخترت جور میشه ای سیبه بتی که بخوره گل واری جور میشه. سیبه بردن دختر پاچا که که خورد جور و تیار شد، همگی پیشش رفته سوغات های خوده پیشش ماندن.

دختر قالینچه ره سیل کده پس به صاحبش داد و گفت تو بیادر قرآنی مه باشی ! جام جهان نماره هم سیل کده به صاحبش داد و گفت تو هم پشت کارت  برو که سیب واله شوی مه شد، می فامین دختر پاچا چرا ای کاره کد؟

جواب: چون سیبه خورده بود پس داده نمیشد.

یاد داشت: این سوال شکل دیگری نیز دارد که در آن بجای سیب جام قرآن یا جام شفا ذکر میشود و دختر پادشاه در جام آب میخورد و صحت مییابد.

و این صورت چیستان مذکور جواب ندارد.

باز گوینده: عبدالله اورگنج. پیش خدمت رستورانت بیسواد 23 ساله باشنده شبرغان-1352

 قضیۀ عروس و داماد

شاه خیلی عروس خوده از خانه پدرش گرفته طرف خانه شاه میبردن ده راه  یک زیارت بود. یک ریش سفید صدا کرد اسپه طرف زیارت دور بیتین! ده همی وخت پدر عروس از زیارت برآمده گفت: برین برین عروسه به زیارت چی؟ 

شاه هم صدا کرد: زیارته کی کشیده بریم که ناوخت میشه! همی ره که گفت به کرامت زیارت سر داماد و خسر هر دو از تنه جدا شده  او طرف افتید.

همه ده گریان شدن که ای چه گپ شد؟ چرا بخاطری بی احترامی زیارت جزای هر دوی شانه داد.

همو ریش سفید صدا کرد: او عروس تو برو دور زیارت  عذر و زاری کو تو پاک هستی دعای تو قبول میشه ، برو عروس بد رون زیارت رفت و مردم از وارخطایی   سر خره بالای تنۀ داماد و سر داماد  بالای تنه خسر ماندن.دختر دعا کد گریه کد، خداوند هر دو نفر پس جوره کده حیات بخشید، غرپو برآمد همگی خوشحال کنان چیغ میزدند عروس بر آمد دید که هر دو نفر زنده ایستاده هستن اما سر هایش  بدل شده. حیران ماندف حالی عروس از کدام شان میشه؟

جواب از هیچ یکی چون دختر بر پدر حرام است و نیمۀ هر دو نفر از پدر اوست . بازگوینده : حاجی فاضل دگر من ساکن شیندند.

قضیه تیز بین تیز دو و تیر انداز

یک پاچا سه نوکر داشت، یکیش تیز بین بود یکیش تیز دو دگیش تیر انداز یکی روز دل پاچا سیب شد، زمستان بود. تیز بینه گفت بچیم ببین که سیب ده کجا پیدا میشه؟ او چار طرف دید و گفت ده بلخ و بخارا!!

پاچا تیز دوه امر کد که برو چند سیب از بلخ و بخارا بیار تیز دو رفت، یک ترنگ دو ترنگ سه ترنگ شد نامد پاچا قار شده گفت:

او تیز بین ببی که ای بی پدر ده کجا گم شده؟

تیز بین که دید او ره ده زیر درخت خو برده. گفت: خو اس ده زیر درخت سیب خو س.

پاچا تیر اندازامر کد که بیدارش کو! تیر انداز تیره در خانه کمان ماند و یک سیبه زد سیب آمد ده روی تیز دو خورد و از خو بیدارش کد.

فورا دامن خوده از سیب پر کده دویده دویده به قصر پاچا آمد.

پاچا خوش شده به وزیر گفت از خاطرای سیب ها  هر یکی از ای نوکر های مه یک یک دامن طلا بتی.

حالی تیز بین و تیز دو و تیر انداز به دعوا شروع کرده هر کدام میگفت که بخشش تنها حق که اس اگه مه نمی بودم سیب سر وخت ده عالم خوش خویی به پاچا نمیرسید پس تمام جایزه از مه میشه حالی شما بگویین که جایزه ره کی باید به گیره! ؟

جواب: چون هر سه در آوردن سیب سهم مساویانه دارند باید جایزه را مابین یکی دگه تقسیم کنن.