113

نازی جان همدم من

از کتاب: داستانهای کوتاه

 نمی دانم عشق مرض بی درمان است یا بی عشقی و غلام رسول هر دو را از سر گذراند. وقتی ...که عاشق نبود در تب بی عاشقی می سوخت و وقتی که عاشق شد در تب عاشقی. بسیار میکوشید به کسی دل ببازد و یا از کسی دل ببرد. به جایی نرسید لاجرم بی کار ماند و متاع ارزانش بی خرید.

یکی از روز ها همین که به خانه رسید مهمان خانه را پر از مهمان یافت به او مژده دادند که اهل بیت خاله بعد از سال ها برای چندی از هندوستان به مهمانی آمده اند. غلام، حسب معمول بزرگان را دست و کودکان را سر و رخسار بوسید.

اما همین که نوبت نازی دختر خاله اش رسید در ماند کجایش را ببوسد. خاله زاده در ساری زعفرانی روشن، چون خمچه رسای طلا مقابلش بپاخاست. گفتی آتشی نا بهنگام از دل زمین شراره کشیده است. غلام سریع و دست و پاچه سلام کرد و گوشه گرفت. خاله زاده از دور زیر نظر گرفتش. قد و قامت غلام در نظرش عجیب میآمد. از روزگار کودکی تا آنگاه که همدیگر را ندیده بودند، غلام یک و نیم قد مرد های دگر شده بود پشت لب هایش سیاه میزد. لحظاتی بخیرگذشت. غلام که وسوسه شده بود میخواست دختر خاله را سیر ببیند اما حجاب حیا، دَم اش را گرفت و نمی گذاشت که نگاه هایش از گل قالین کنده شود از بس به شاخ و گل و برگ نقش های گونه گون فرش خیره ماند، گمان برد تمام خطوط پیچاپیچ، ظریف و رنگارنگ، رفته رفته از زمینه قالین جدا میشوند و در هوا با اشکال مریی و باریک، سیمای لعبتی را شکل ها می بخشند که خرمن گیسوان افشانش از شانه ها تا کمر گاه لغزیده اند، شگفتی یی آمیخته با رخوت دستش میدهد، گفتی حشیش دود کرده است. در هاله یی شک و تردید نگاه هایش با نگاه های شبه گره می خورد و قلبش می لرزد. با این لرزش به خود می آید می بیند که غرق در چشم های نازی شده است می شرمد و سرش را به زیر می اندازد.


شب که می شود بسترش را داغ تر از همیشه می یابد گویی شبی از شب های تموز است. او هیچ وقت در میزان سال هوا را آن همه گرم و جان فرسا نیافته بود. پلک روی پلک می گذارد، اما عوض خواب، خیال نازی چون کرمک های شب تاب تا الله صبح زیر مژگانش در رفت و آمد می باشد.

نازی سبزه دلکش بود مثل فلفل. آن سال هایی که پدرش در گجرات، بنگاله و پتیاله دنبال حیل کلان و حیل خرد و دال چینی و انار دانه میگشت، آفتاب حسود آن دیار که سپید اندامی به لطافت نازی را دیده نداشت عقرب وار چندان نیشش میزند که پاک گندمی رنگ می شود.

غلام پیشتر فکر می کرد که صرف کابلی دختر های سفید پوست، یک لا و نازک اندام زیبایند اما بعد از دیدار نازی در می یابد که سبزه دلکش بهتر است چه اگر سفید خود را نیآراید و از سرخی و سفیده مدد نگیرد، پِک و بی رنگ می شود مثل شیر برنج که طعم دارد و رخش ندارد ولی به روی گندمی هر چه بنگری سیر نمی شوی و شاید طعم نان گندم از همین خاطر باشد.


دختر خاله از بنگاله با خود عشق و آتش بار کرده بود متاعی که سوزان تر و خوشبو تر از مرچ و مصالح هندی است و غلام به تدریج درین آتش می سوزد و پخته و مصفا میشود. بعد از ۳۵ روز آوازه برگشت خانواده خاله به هندوستان بالا می شود و غلام از فرط تشویش عقل و هوش از دست می دهد. سراغ چاره می برآید ولی مادرش عتاب آلود می گوید که هنوز دهنت بوی شیر می دهد و این آرزو را در سینه اش می کشد و گپ را در دلش سنگک می کند. غلام که از آن طرف راه را بسته می بیند دل به دریا می زند و نرم نرمک دل دختر خاله را نرم تر می سازد. هر دو قرار عروسی می گذارند و نازی به غلام میگوید : هندوستان بیا همان جا به مراد می رسیم و تو خانه داماد شو !

غلام قبول می کند و مرد مردانه قول شرف میدهد. در ضمن از لیلی خواهر خوانده و دختر عمه غلام می خواهند که کار رساندن خط ها و پیغام های شانرا به گردن بگیرد.


بلاخره کاروان عشق و آتش و مرچ مصالح رحل سفر بر می بندد نازی فلفلی در همان ساری زعفرانی روشن گاه وداع می گوید : غلام جان صد حیف که روز های کابل بسیار کوتاه بود تا دیدن دگه یا الله و یا نصیب و این آخرین گپ معنی دار، غلام را منقلب می کند و از آن روز به بعد از خانه دل می بُرد و سرش به کافه ها و سینما ها می کشد. از بام تا شام گوش به ریکارد های فلمی میدهد و گمان میبرد که بین این نوا ها و صدای آهنگین نازی مناسبتی است. از گذرگاه ها « هندو گذر، بازار ها و رسته عطاری ها » خوشش میآید. مرچ و مصالح خور می شود و مادرش نیز به خاطر این که دُر دانه فرزندش دل نیندازد نه تنها پشت دلش میگردد و در صدد رام کردن شوهر نا موافق اش می برآید بلکه با هوشیاری، تمام غذا ها را با انار دانه، میخک، لونگ و زرد چوبه تند و تیز می سازد. در آن روز ها آهنگ « دنیا دیوالی» آهنگ روز بود غلام با پول مادر یک دستگاه گرامافون صندوقی سگ چاپ می خرد و اولین بار صدای « دنیا دیوالی » را از آن بلند می کند.


یکی از پنجشنبه ها گاهی که می خواهد برود به تماشای فلم (سونی میوال) دوست همدلی بند دستش را می گیرد و یکه راست می بردش شور بازار. دست چپ، نرسیده به کوچهٔ خرابات، دکان « لاله جی بگوان سنگهه» قرار داشت. او نیمچه جادوگر و نیمچه طبیب بود. غلام که از پیش مفتون جادوگر ها بود از پدر شکوه ها می برد و از آن طبیب دل، گشایش کار می خواهد. لاله می گوید که شرط اول عشق و عاشقی حوصله است. باید دندان به جگر بگیرد تا دامن مقصود به کف آید. به این حساب فهرستی درازی از مواد خوراکی و مصرفی دم دستش می گذارد تا هر چه زودتر با استفاده از آنها قصیده پخته شود و پدرش به خواستگاری رضا دهد. غلام با عذر و زاری کیسه مادر را خالی میکند و از آرد ترمیده، روغن، مرغ ماکیان سیاه گرفته تا بربو و کافور و غیره و غیره را نذر قدم های لاله جی می کند.

بدین منوال پس از ماهی یک سر و گردن کوتاه تر از بگوان سنگهه نیمچه جوگی می شود و پشم انبوه سر و صورتش از او مجنونی تمام عیار می سازد. مادرش به التماس می افتد که ازین دیوانگی ها بگذرد ولی مرغ یک لنگ او کماکان تکان نمی خورد و به راه نمی آید.

بلاخره ۴۰ روز پوره می شود. غلام آن بار سنگین را که لاله جی پیشنهاد کرده بود به دوش می کشد اما از خواستگاری گپی بالا نمی شود. به خشم می آید که به جرم چاقو کشی و ضرب شتم لاله جی سه سال و نیم زندانی زندان کوتوالی «در نقاره خانه» می شود و آب و آبرویش بر باد می رود.


از آن پس همین که با تضمین مالی پدر و صد ها وسیله و واسطه از توقیف می براید چاره یی جز اعتراف به پدر نمی بیند و طشتش از بام می افتد. پدرش که می بیند آن همه غوغا به خاطر چه حماقتی بر پا شده حسب معمول پسر را زیر باران سیلی و نا سزا می گیرد و آن قدر پشت و پهلویش را نرم می کند که پوستش از کاه پر می شود. غلام هم پیشین همان روز از همان رسته عطاری های شوربازار زهر هلاهل میخرد و میخورد. اما مادرش که مراقب اعمال غیر عادی پسرش بود به موقع سر میرسد و سر کنده و مو کنده به کمک شوهر، پسر را به شفاخانه منتقل میکنند. داکتر بعد از شستشوی معده غلام، نظر می دهد که خوشبختانه دکاندار در فروش زهر تقلب کرده و عوض هلاهل، حلیله را به خورد خریدار داده است. شکر خدا را بجا می آورند بر آن می شوند که هر طوری هست گره از کار غلام بگشایند. پدر مبلغی پول کوری و کبوتی می کند تا در کار خواستگاری و مسافرت غلام به هندوستان به کار آید.


هفته دیگر غلام سوار موتر، ریل و چکله و مکله با اشتیاق از شهری به شهری میگذرد و به بنگاله میرسد و در مهمان سرایی اتراق می کند که محل بود و باش سوداگران کابلی بود. بعد از صحبت با این و آن، پرس و پال از نام و نشان شوهر خاله یکی از تاجر ها بشارتش می دهد که دوشنبه شب عروسی نازی برپاست و او میتواند رنج سفر را در آن محل شادی از یاد ببرد. رنگ غلام مثل کهربا میپرد و دنیا بر سرش شب میشود. فردا بی آنکه به دیدار خانواده خاله برسد، پس سر را می خارد و راه آمده را پیش می گیرد.


وقتی به کابل می رسد از عشق توبه نصوح می کشد، می خواهد هر چه زود تر کسی را به زنی بگیرد نام نازی بی وفا را از لوح دل بشوید. مادر و خواهرانش برای خواستگاری کمر می بندند و از بام تا شام دروازه این و آن را می کوبند و نشانه دختر های دم بخت را می آوردند. اما غلام بر همه فی میگیرد. نه چاق، نه لاغر، نه سرخ و سفید، نه مکتبی نه بی مکتب، هیچ کدام چنگی به دلش نمی زنند. او خواهنده گندمی رنگ که هر چه تماشایش کنی سیر نگردی و عاشق ترش شوی. عاقبت یکی را می یابند که سر مو از آنچه غلام می خواسته و میگفته فرقی نمیداشته باشد. غلام به ناچار گردن می نهد و مراسم عقد کنان و ... و تخت جمعی انجام می شود و خانواده را خاطر جمعی دست می دهد. لیکن غلام از اف و آه باز نمی ماند. بی آن که تازه عروس بفهمد با همان گرامافون صندوقی و ریکارد های هندی غم غلط می کند گفتی بجه فلم است و باید صادقانه در نقش(میوال) ظاهر شود و آهنگ (دنیا دیوالی) را از جگر برآورد.

سال ها بر او و عروس سیاه بخت می گذرد ولی غلام، غلام تر می شود و همان عشقی دست و پایش را محکم می پیچد که روزی بیخ گلویش را می فشرد و نفس هایش را به شمار می انداخت. زنی دیگر می گیرد و غلام صاحب چوچه و عیال می شود... اما نازی همچنان در محراب خاطرش چون ماه نو می درخشید. گویی تمام این کار ها را از سر بیکاری و سرسیری انجام داده است.


اوایل دم پیری گاهی که ریشش تار می اندازد و یگان دندان در کله اش می لقد ناخوش تر از همیشه، دور از زن هایش، شب زنده دار می شود. آن قدر نازی نازی می گوید که سر دچار مرض دق و نفس کوتاهی می شود. او را به اجبار پیش داکتر می برند و می فهمند که عشق پیری سر به رسوایی زده.

می کوشند بسترش کنند اما غلام ترجیح می دهد برود خانه خدا، آن جا که مردم می روند و مصفا می شوند، آن جا که دردمندان به دوا می رسند و عشاق مجازی، عشاق حقیقی می شوند.

چند صباح بعد،غلام، حاجی غلام. مردی سراپا عشق و سراپا شور و شیدایی، از توان می افتد از غوغا و داد و بیداد باز می ماند، اما از نازی جدا نمی شود. نازی مثل رنگ سرخ در خونش، مثل خط تقدیر در پیشانیش و مثل گام های نامریی عمر در شب ها و روز هایش باقی می ماند و همه پی می برند که خواست خدا همین بوده و تقدیر را تدبیر چاره نمی سازد.


به مرگش چیزی نمی ماند که میرزا غفور همدم روزگار بد مستی و سر مستیش چاره گر می شود و دستش را گرفته راه به راه کوچه به کوچه خرابات می بردش. کوچهٔ که طلوع آفتاب را در نصف شب و بل بل ستاره ها را در روز روشن تماشا کند. غلام چند ماه زیر دست استاد غلام حسین هارمونیه نواز می شود و چنان سر پرده ها را یاد می گیرد که گفتی از هفت پدر اهل صفا و ساز بوده است.

با این کار یک چند سر گرم می شود اما مشکل اصلی راهی نمی یابد. یاد نازی مثل سر پنجه مرگ در جلد بیماری، وقت و نا وقت ظاهر می شود و آن قدر بیخ گلویش را می فشارد که گفتی مرغی سر کنده هنگام جان کندن خودش را به در و دیوار می زند. غلام درین لحظه ها تقلا می کند قفس تنگ سینه را بشکند و دود و بخارش را هر چه تمام تر بیرون بکشد ولی توفیق نمی یابد. در واپسین دم گاهی که می خواهد از ارسی به پایین بپرد و از شر آن نیم نفس بی غم شود، گپ استاد غلام حسین یادش می آید :


ساز بخار کش است، بخار کش دل غمه غلط می کنه، ناپخته ره پخته و ناسفته ره سفته می سازد ! بی محابا بر سر هارمونیه چپه می افتد و پنجه هایش را تند تند به روی پرده ها می کشد صدا ها موافق دلش بالا می شود و فضای پس خانه از آهنگ حزینی پر می شود، نازی به یادش می آید، نازی بی وفا که بال و پرش را آتش زد و تنهایش گذاشت، نازی دروغ گو و سست پیمان که همان شب ورودش به بنگاله پای عقد دیگری نشست و به روی عشق ریشخند زد. با اشک هایش سر و صورت هارمونیه را می شوید، گریه می کند تقلا می کند و هق هق اش، کودکانه بلند می شود. می خواهد هم صدا با مرغ حق تا الله صبح خون بگیرد. اما نا خواسته و خدایی، بیت قدیمی « نازی جان همدم من » از عمق سینه اش می جوشد و از جدار گلوی گرفته اش بالا می خیزد. سوزناک و حزین می سراید :

نازی جان همدم من دلبر من

الهی سیاه بپوشی از غم من

چرا ارسی ره بالا می کنی یار

چرا سیل و تماشا می کنی یار

نمی ترسی ز فردای قیامت

چرا قتل جوانا می کنی یار


صدایش رسا و رساتر می شود و کم کم نظم و ترتیب به نفس هایش باز می گردد. می خواند می خواند می خواند تا اینکه خواب بر سرش خرگاه می زند و او را زیر سایه مطبوع اش بی حال می سازد.

به این ترتیب غلام دوام میآورد و گاه و بیگاه چنان نوا سر میدهد که هیچ قمری و بلبلی به گردش نمی رسد.

روزی از روز ها، گاه دیگر که اوج قیل و قال و سرو صدا از تبنگ فروش ها و غریب کار هاست، غلام می خواهد بنا به عادت سری به رسته عطاری ها بزند و از راه سه دکان چنداول خوش خوشان به هندو گذر برسد. سر چهار راهی که هر چیز با هر چیز ملاقات میکند چشمش به سیاه سری چاغ، گندمی و افسرده می افتد که محموله های سودایش را باز به پیش می کشد. دلش می خواهد آن زن را کمک کند ولی می ترسد و دل نمیکند. از میان صد بو ها بوی خوش و ناخوش بوی آشنا به دماغش میخورد، تعجب می کند آشنا کجا و او کجا، سه دکان چنداول کجا و بنگاله کجا ! درنگ می کند و رهرو ناآشنا را زیر نظر می گیرد. زن که می بیند مردی وقیح و چشم چران مراقب سر و وضع اوست، خشماگین می ایستد و می خواهد از سر راه گمش کند. چشم به چشم می شوند و نازی می بیند که مزاحم و سنگ راه همان بچه خاله است، همان غلام رسول بی وفا که به وعده خود وفا نکرد و هندوستان نیآمد، می خواهد با پیش بوتی دورش کند، لیکن حیا می کند. غلام صدا می زند : دختر خاله نازی جان !


نازی می گوید : چه میگی ؟

غلام می گوید : مانده نباشی تو کجا و اینجه کجا ؟

نازی می گوید : از وخت ها دَه کابل استم، چند ماه میشه، دیر میشه.

غلام می پرسد: بیگانگی بری چی ؟ چرا خانه ما پایین نشدی ؟

نازی می گوید : خانه شما ؟ بری چی ؟ مگم نان گم کده بودم ؟

غلام می گوید : نی مسلٔه از خودی است، مسلٔه هم خونی و چپ می ماند.

نازی می گوید : عجب گپای ! تو و از خودی، تو و هم خونی ‌!!

غلام می پرسد : بری چی ؟


نازی ی می گوید : مگم تو همو نیسی که ده یخ نوشتی و ده افتو ماندی. چه سال ها که ماتلت نماندم، چه خط ها که برت نوشته نکدم، مگم تو، کل او گپ هاره پشت گوش کدی و اصلآ دختر خاله ی نداشتی ؟ غلام در میگیرد و می پرسد : کدام سال ها، کدام خط ها ؟ مه تا بنگاله پشتت آمدم شَو عروسیت رسیدم. صبح شرمسار و خاکسار از همو راه پس گشتم، حالی تو بگو کی بی وفاست ؟


نازی می پرسد : خط های مه چی ؟

غلام می گوید : کور شوم اگه دیده باشم.


نازی می گوید: ای خدا، ای چی میگه ! پس مخل ده میان بود. هان حالی فامیدم. همو وختام راه مره لیلی می زد.

هوش از سر نازی کوچ می کند و رِق رِق قد تکیده و بالای پوسیده غلام را می نگرد.


غلام آه می کشد و می گوید : دختر خاله مگم از مه بشنو که چی نکدم، جوگی شدم، زهر خوردم، زن کدم، یکی نی چهار تا، مگر ترُه نیآفتم، یکیش سبزه بود، دگیش کمر باریک، سومی بالا بلند، چهارمی گیسو کمند. مگم هیچ کدامش نازی نبود. از هر چهارش سیر شدم سیر سیر. حج رفتم، به خدا رسیدم، مگر خدا نخاست که از تو جدا شوم، تو مره به خدا رساندی میفامی نازی ! ؟


اشک های نازی سر می کند و سرش را به آسمان می گیرد، مثل اینکه از قضا شکوه دارد. غلام خریطه های سودا را از دستش می گیرد و می گوید :

بتی دختر خاله بتی که مانده میشی. دلم می خواست کتیت بازار برم شانه به شانیت باشم، کتیت قصه بگویم، کتیت گپ بزنم، غلامت باشم، غلام حلقه بگوشت. مگم حیف که سایه سر دگا شدی، چراغ دل دگا، چراغ لانه و کاشانی دگا.


نازی زار می گیرید، گفتی عزا دار است و غلام شانه به شانه او مثل سایه یی در قدم هایش، مثل خاشاکی بر رهگذارش هم راهی اش می کند و اولین بار می داند که با یار بودن چه شیرین و بی یار بودن چه تلخ است.