شمشیر بران ابروی یار است

از کتاب: دیوان صوفی عشقری ، غزل

شمشیر بران ابروی یار است

بم تو می چشم خمار است

دیر آشنایم از بدگمانی

براعتقادم بی اعتبار است

از یاد رویت دل دربر من 

گرما و سرما چون نوبهار است

من از عتابت رنجش ندارم

دشنام هایت پر افتخار است

از دوری تو خون گریم امروز

در دیدۀ من آب انار است

سالیست ماهی رویش ندیدم

هر چند یار با من همدیار است

دل را جوانی کز من ربوده

دور عذارش خط چون غبار است

بتمای برمن بیداد کمتر 

آه دل من مثل شرار است

از روی یاری هر فرصت آئی

در خانه ما دوغ و جوار است

برعشقری شد تصویب خوبان

در بال مرغاب حکم فرار است

لرزان و پر هراس رقم کردم این سخن

از بعض بعضی تندی خویت شنیده ام

هرامری می نمائی بجان می کنم قبول

دارم امید عفو که قامت خمیده ام

واضح نمایم انچه بی نمکی در سخن بود

محتاری هر چه می کنی در خون تپیده ام

از عجز مثل مور براهت فتاده ام

میمرم ار گذر ننمائی بدیده ام

ورد من است نام نکویت بروز و شب

رم کرده ام ز خویش و بسویت پریده ام

مفت است حیدری به معما اگر رسی

از سر حروف مصرع چه فلمی کشیده ام

من مخلص جوان و جوانبازم عشقری

در سر زمین عشق و محبت چریده ام

شادم بداغ دوری از نزدیک بودنت

چون عشقری بدرد ندیدن پزیده ام

خوانی این غزل کنی بر عشقر عتاب

شبنم صفت ز تابش مهرت پریده ام

از عشق میرزا پسری نکته دام شدم

لب نا کشوده عشقری بر گپ رسیده ام

دارد زدور دو ستی همرایت عشقری

قانع به فراق تو ام هجران کشیده ام