فلک از بسکه غم را لیږلی ده

دیوان صوفی عشقری ، غزل

فلک از بسکه غم را لیزلی ده 

دل کم طاقم پرسیدلی ده

منادی میزنم در شهر کابل

گه دل گم کرده ام چا لیدلی ده

خرنگ را از دل وایم دلیر

د رقیبان سره بیا راغلی ده

لباس سرخ در کرده یارم

برای قتل من ملا تړی ده

همان آهوی وحشی رام من بود

چرا اکنون ز پیشم وزغلی ده

از آن افغان پسر یاران بپرسید

که کشته عشقری را کوم سړی ده