نه ام لائق که من رویت ببینم
از کتاب: دیوان صوفی عشقری
، غزل
نه ام لائق که من رویت ببینم
هوس دارم سگ کویت ببینم
اگر نگذاری ام در بین شهرت
بصحرا خیل آهویت ببینم
شوم کشته بخاک و خون بغلطم
اگر من تیغ ابرویت ببینم
چوسیماب آب می گردم سراپا
اگر من گرمئ خویت ببینم
ببندم بر سرت دستار شاهی
نگارا گر شب طویت ببینم
به لاله زار روزت ره ندارم
گلستانهای شبویت ببینم
اگر چندیکه باشی رو برویم
کو آن جرأت که من سویت ببینم
شوم از رشک آن چون ماهی بریان
رقیبی گر به پهلویت ببینم
بسر و نورس خود عشقری گفت
ستاده بر لب جویت ببینم