دیوارهای شهر کابل
از کتاب: افسانه های قدیم شهر كابل
در زمان ظهور اسلام سلسله کابلشاهان که از بقایای کوشانیهای کوچک بودند در شهر تاریخی کابل و مضافات زیبای آن حکمروایی داشتند. یکی از شهریاران این سلسله زنبیلشاه یا به لهجه عوام زنبورک شاه نام داشت که در بیدادگری و سفاکی کمتر از ضحاک نبود.
این شاه خواست دیوار محکم و متینی دورا دور شهر آباد کند تا از هجوم دشمن در امان باشد و به فراغ خاطرکام از جهان برگیرد، همان بود که جوانان و مردان شهر را به جبر و اکراه بدین کار واداشت و کارفرمایان شدیدی بر آنان گماشت تا هر چه زودتر کار دیوار پایان پذیرد و خاطرش آسوده گردد. هر کسی که در این راه از امر شاه سرپیچی و یا اندک سستی و تنبلی میکرد او را زنده در لای دیوار میگذاشتند و اطرافش را با خاک و گِل میانباشتند. بدین ترتیب هزاران هزار جوان قربانی هوس و جور این پادشاه ظالم و بیرحم شدند، امروز این دیوار عظیم و حصار مارپیچ که بالای کوههای شیر دروازه و آسمایی چون اژدهای گنجی خودنمایی میکند
یادگار همان روزگار است. در میان این کار گران جوانِ رشید و بلند قامتی وجود داشت که با چهره آفتابزده از بام تا شام بدون اجر و مزدی کار میکرد و خم بر ابرو نمیآورد، نه از گرمی آفتاب شکایت داشت و نه از باد و باران میترسید، همه آرزویش این بود تا هرچه زودتر فراغ یابد و چشم خود را به دیدار یگانه نامزدش روشن کند.
زمانی عروسی او نزدیک شد و کسان دختر به او پیغام آوردند تا بیاید و کار عروسی را سر و صورت دهد، ولی جوان هرچه کوشید موفق به کسب اجازه نشد. روزی دیگر نامة از نامزد خود گرفت که نوشته بود من هرگز راضی نمیشوم با چون تو کسی ازدواج کنم از جبن و ترس تو همین بس که از ظالمان فرمان میبری و زهره آن نداری که سر از آن باز زنی و عصیان کنی، نشاید که نام ترا مرد نهاد، پس از چندی دختر نقشة طرح کرد تا همه مظلومان را از چنگال بیرحم آن خونخوار خلاصی دهد. روزی بهکوه آمد و به کارگران پیوست و به کارفرما گفت برادر من سخت مریض است، نمیتواند به نوبت خود بیاید من آمدهام تا به جای او کار کنم، خلاصه با چنین بهانه به کار مشغول شد. آن دختر دلیر چون سایر کارگران خشت میداد، گل میگرفت و آب میآورد و سنگ میبرد و آهی نمیکشید و چنان با علاقه و دلگرمی کار میکرد که همگان متحیر بودند.
روزی دیگر کَوس شاهی پنج نوبت نواخته شد و به همه خبر دادند که شاه برای تماشای حصار میآید. کارفرمایان به تلاش افتادند، بالا و پایین میدویدند، شاه قدم به قدم از جریان کار دیدن میکرد تا اینکه نزدیک دختر رسید و به دقت به سوی او نگاه کرد، دختر به چابکی چادر برو کشید و دوباره به کارش مشغول گشت، شاه را از این حرکت خنده آمد و گفت: ای دختر تاکنون با مردان کار میکردی و باکی نداشتی الان که مرا دیدی چرا رو گرفتی و چون آفتاب به حجاب اندر شدی؟ دختر پاسخ داد: آخر تو خود مرد هستی و اینان را که دور و پیش من میبینی از زن کمتر اند، چنانچه اگر مرد بودند این همه بیداد ترا به جان نمیخریدند و از ظالمی چون تو اطاعت نمیکردند، این بگفت و سنگی بزرگ برداشت و به شدت بر وی پرتاب کرد، قضا را سنگ به سینه شاه اصابت کرد و او را نقش بر زمین ساخت.
غریو عظیمی از میان کارگران برخاست و کار دیوار را رها کردند و به نشاط و سرور پرداختند و بر این دختر دلیر و شجاع آفرین گفتند. پس از ساعتی چون سیل خروشان به سوی شهر سرازیر شدند و به یاد بود این آزادی جشن مفصلی گرفتند و چندین شب و چندین روز شادی کردند.