چون دیگران بمردم دنیا نساختیم
از کتاب: دیوان صوفی عشقری
، غزل
چون دیگران بمردم دنیا نساختیم
تنها شدم از آنکه به تنها نساختم
مجنون و کوهکن زمن آزرده خاطراند
در بیستون و دامن صحرا نساختم
از پرده های دیدۀ معشوق با خویش
پیراهنی برآن قد و بالا نساختم
پا بند ننگ و رسم و رواج جهان شدم
دستار خود نمائی سرو نساختم
از بهر دفع گرمی گرمای روزگار
یک خارخانه بر لب دریا نساختم
یوسف لقای من بهر سر راهت ایدریغ
نی خانه ای مثال زلیخا نساختم
گفتم برای کاکل و ابرو هزار بیت
بیتی بوصف نرگس شهلا نساختم
تنگی نمود قافیه همچون دهان یار
یک نکته هم بنام معما نساختم
بی قسمتی ایندل صد چاک من نگر
شانه صفت بزلف سمن سانساختم
شاید ز پشک می شدم ای عشقری معاف
بر بکسی خویش مجلا نساختم