36

راز باغیب

از کتاب: نیلگون کمان ، غزل

  (۱) ز رمز بود و نبود تو جهان بی خبر است

عالم از غیبت رنگت نمائ بی اثر است


به ذهن من تو نیائی که بدانمت، ولی

آنچه دانم ز تو عطش طلب مستمر است


نه تو در خرد نمایی نه ز یاد من رَوی

فکرم ازفهم تو عاجز سر به سَیر سیَر است


پای عقلم بشکست در بند زندان ظلیل

لیک خط خواست خیال من همی در سفر است


جلوهٔ روئ تو خواستم در نیاز ز ناز تو

تا هنوز پردهٔ پندارهٔ من مستتر است


سینه فریاد سکوت میکشد از درد فراق

دل همی دیده گشاید چونکه صاحب نظر است


بینمت در خود به قدری که ببازم خودی ام

گرچه نفس سرکشم را خصلت خودنگر است


نهی و اثبات هویدا ننماید که چه ام

بودنم حجاب هستی ز قضا و قدر است


ذرهٔ غبارم اندر پی نورش جولان

زانم این خرقهٔ درویشی همیشه به بر است


ناله ام شکوه ز اسرار فلک نیست اما

شاهد فرقت عشقم این دو دیدهٔ تر است


بربود تاریکئ شب رنگ رویای مرا

زانم این دو چشم امید به سوی سحر است


هست فطرتم خموشی هم سرشتم ز سکوت

ولی اندیشهٔ من زادهٔ شور و شرر است


این جهان تصویر غیب است، یقین میدانم

آنچه در بعد «زمان» بینی همه در گذر است