آباد می نمائی دل هر خراب را

از کتاب: دیوان صوفی عشقری ، غزل
آباد می نمائی دل هر خراب را
بگرفته بدلیری کار ثواب را

خوانی اگر به بندگیم فخر میکنم
خدمت نمایم همچو تو عالی جناب را

جانابپاس خاطر تو در همین ورق
تحریر کرده ام غزل انتخاب را

روی کتابی تو بیادم چو میرسد
مالم بچشم خود بخدا هر کتاب را

ان روز تا به حشریادم نمی رود
بردست خویش داده گلاس آب را

از قالبم برامد  و روحم پرید و رفت
بالای زا نویت چو بدیدم رباب را

از من اگر دریغ نداری نظر چرا
رو پووش چشم گردۀ مژگان خواب را

شاهین چشم یار زند چرخ همچو باز
بر چنگل مژه بدرد صد عقاب را

برهر گلی که می نگرم رنگ و بوی تست
از جلوه های تو شموم این صاب را

رنجیدن تو مرگ نمایان حیدریست
آزردگی نشان ندهی این خراب را

خورشید رویت عشقری آزرده میشود
نسبت بروی او ندهی ماهتاب را