بر خود چو نظر می فگنم مرگ قرین است

از کتاب: دیوان صوفی عشقری ، قطعه

نبود هر گز زمن نام و نشانی 

نبود این ارنگ برمن جسم و جانی

شدم با امرو و با فرمان دارو

چو از سلب پدر در رحم مارد

در انجا دست قدرت صورتم بست

بشد ترکیب تا این پاو و این دست

پس از نه ما نهادم پا بدنیا

بپوشیدم لباس خوب و زیبا

در اندم شیر ما در بود قوتم

که انم بود وقت لایموتم

چو یکساله شدم بر جا نشستم

لب نان را بدست خود شکستم

چو دندان درد هان من برامد

زمان شیر خوردن ها سرآمد

مرا از شیر خود ما در جدا کرد

سرخوانم به نان خوری صلا کرد

چو بگذشت از سر من یکدوسه سال

بهر سو میدویدم مست و خوشحال

بردم در موسم طفلی زمانی 

ز راحت داشتم برخود جوانی

خلاصه اینکه گردیم جوانی 

جوانی صاحب بحث و بیانی

به مسجد شامل تعلیم گشتم

بدرس خویش با تنظیم گشتم

در آن فرصت سفر رخ داد بر من

دریآوارگی بکشاد برمن

ز کابل عزم ترکستان نمودم

اگر در وطن آسوده بودم

مگر هر جا که باشد آب و دانه

شود پیدا به او چندین بهانه

به اندخوی و خمیاب و بقرقین

تگ و پوها نمودم بر سر زین

به کیمه تیر گردیم ز دریا

سخن کوتا که رفتم تا بخارا

سخن می رانم اکنون باز سر

که شیرین تر بود قند مکرر

خدا بی باده ام دوستی آورد

ز ملک نیستی در هستی آورد

بمن خوراک و هم پوشاک و جان داد

نمی گویم بقیمت رایگان داد

بداد هفتاد سال عمرم بدنیا

بهمراه فروش و منزل و جا

درین هفتاد  سال عمر است یادم

که هر چه خواستم از وی بدا دم

مرا یک لحظۀ در مانده نگذشت

بگیتی ساعتی وا مانده گذشت

زجود و از عطای خود پیاپی

بمن از روی بخشش داد هرشی

زبان و چشم و گوش و دست پایم

بداده خالق عالم برایم

تمام هستیم بخشایش اوست

رضایم بر رضای و خواهش اوست

شکر گویان بود سرتا بپایم

چه اسحانم نموده از برایم

هزاران حمد بران قادری باد

که یرکون و مکان تهداب بنهاد

نمودی عشقری رنگین بیان را

ثنا گفتی خداوند جهان را