116

مه من از پس این ابر گردون دیدنت نازم

از کتاب: دیوان اشعار ، مسمط

مه من از پس این ابر گردون دیدنت نازم

حجاب ناز در شام خزان پوشیدنت نازم

به سان غنچه در ابیات خود روئیدنت نازم

چو سرو از ناز در جوی حیا بالیدنت نازم

چو شمع از سر کشی در بزم دل نازیدنت نازم



طلوع پرتو خورشید شد از نور ایمانی

شکسته مرزو سرحد را بخود این عشق طوفانی

حریم حیرت دل باز شد از چشم حیرانی

همه موج شگفتن می چکد از چین پیشانی

گلستان حیا در غنچه گی پیچیدنت نازم



به انفاس مسیح شمشیر بازی هاست کاکل را

ز روی نکهت تو رنگ و بو است خرمن گل را

نوا و صوت و الحان تو استاد است بلبل را

گهی از خنده گاهی از تغافل میبری دل را

دقائق های ناز دلبری فهمیدنت نازم



چه شد یوسف که بیند این برادر های قاتل را

پدر شد کور و درمانی نشد این خیل جاهل را

گهر می باید و قدر گهر پرداز ِ عاقل را

به بازار تمنا گوهر بحر تغافل را

به میزان عیاری هر زمان سنجیدنت نازم



کند مدهوش عالم چهره و روی پریسایت

قدم هر جا نهی گل روید از خاک کف پایت

شود غرق محبت هر که بیند نیم ایمایت

زبان شانه می گوید بزلف فتنه پیرایت

که با این سر کشیها گرد سر گردیدنت نازم



به جلوه تا در آید قامت سرو سمن سایت

دل کبک دری خون گردد از رفتار زیبایت

شقایق داغ دل دارد ز رنگ سرخ لب هایت

ز شبنم اشک میریزد صبا ای غنچه بر پایت

به حال گریهء آشفتگان خندیدنت نازم



دل محمود سرشار است از هر چار سو بیدل

زمین و آسمان را یافت تا شد رو برو بیدل

بیابد عالم ِ دل تا نماید گفتگو بیدل

بدست مردمان دیده صبح وصل او بیدل

گل حسرت ز گلزار تماشا چیدنت نازم