بی گفتگو به کلبه ام ای آشنا بیا
از کتاب: دیوان صوفی عشقری
، غزل
بی گفتگو به کلبه ام ای آشنا بیا
بیگانه نیستی که بگویم بیا بیا
بیگانه نیستی که بگویم بیا بیا
در زندگی نیامدی روزی به پرسشم
مردم کنون به فاخته بهر خدا بیا
یکمو زیان به شوکت حسنت نمی رسد
روزی بسوی این شکسته دل بینوا بیا
جانم به لب رسیده ز پاریس رفتنت
یکروز در طیاره ز راه هوا بیا
گر از پدر اجازه نداری به سوی ما
پیشش بهانه کن زره سینما بیا
در جای غیر چند .....
امشب به سوی عشقری بینوا بیا