116

چه شد از من ِ بینوا میگریزی

از کتاب: دیوان اشعار ، مسمط
25 June 2013

چه شد از من ِ بینوا میگریزی

چو شاهی ز فقر گدا میگریزی


نکردم خطا نابجا میگریزی

تو ای هوای من کجا میگریزی

چه کردم که بی اعتنا میگریزی



فتادم بدامت چو مرغ چمن

تو گشتی بمن دلبر و هموطن

شود باز گردیم ما هم سخن

خدا خواست پیوند عشق تو با من

ز من یا، ز کار خدا میگریزی



تو خون جگر از دو چشمم فشاندی

بلای دو عالم بجانم کشاندی

دل مهربانم بصد غم رساندی

چرا گرم خواندی چرا سرد راندی؟

چرا لطف کردی چرا میگریزی



بگو تابکی این سکوت و خموشی

بمن سرد و با مدعیان بجوشی

به بیگانه تاکی مرا میفروشی

نداری چو تاب وفا رو بپوشی

ندانی چو قدر ِ مرا میگریزی



من آنهم که خاک رهت را ببویم

بهر جا که باشی من آنجا بپویم

بنازم قهری ترا تند خویم

نگویم دیگر از محبت نگویم

چو طفل مریض از دوا میگریزی



به صید دو چشمان تیزم گرفتی

به سرخی لب باده ریزم گرفتی

به عشوه و ناز و ستیزم گرفتی

به بیگانه بودن عزیزم گرفتی

چو اکنون شدم آشنا میگریزی



تویی نور دیده و بر من عزیزی

ز من تابکی اینچنین می پرهیزی

به اینکار خود برسرم خاک بیزی

بمن همچنان با قضا می ستیزی

ز من همچنان کز بلا میگریزی



به جانت که جان و دلم می ربایی

منم برگ کاه و توام کهربایی

منم چون سکندر تو آب بقایی

چو با خنده گویم برو دلربایی

چو با گریه گویم بیا میگریزی



شوی تاکی همفکر و همدست کودک

عزیزم جوان گشتی یا هستِ کودک

به بازی مشو هیچ پیوست کودک

ز دست من آنگونه کز دست کودک

چو پروانه ی بی صدا میگریزی



رسان هرچه خواهی رسانی گزندد

گر این است هم رسم و راه و روندد

برویت کجا این دلم در ببندد

بمن عشق درد و بلا می پسندد

ز من بهر چه ای بلا میگریزی



شدم زار و، واله و حیران چشمت

اسیرم نمودی به زندان چشمت

ندارم طاقت، مگردان چشمت

ز چشم من ای من به قربان چشمت

چنان قطره ی اشکها میگریزی



چه غم ها که از عشق، بر دل ببردم

چرا همچو لاله قدح خون نگردم

همین قلب “محمود ” بود و نمُردم

فدای گریز و ستیز تو گردم

که چون کبک شیرین ادا میگریزی