113

عقاب نابینا

از کتاب: داستانهای کوتاه

« هندوکش » عمامه سفیدی بر سر بسته پر شکوه و خاموش به زیر نگاه می کرد. رشته های سیماب گون بر...ف های مذاب شده از گریبان یخچال های ابدی سر کشیده چون گلو بندی هزاران در هزار بر پهلو و سینه عریض صخره هایی سیاه می درخشید. کوه پایه ها بی خیال به گرما و سرمای روزگار مانند مردانی که صورت شان با ناخن حوداث بسیار چین و خراش برداشته باشد متفکر و زبان بسته زانو زده بودند.

در کوهستان همه چیز در حال روئیدن و مردن بود و در طول چندین بهار بارانی و پائیز طوفانی عقابی نیز پا به شباب گذاشته بود که کسی پدر و مادرش را نمی شناخت و کوه نشینان گمان می بردند که او مولود هندوکوه سپید مو و کهن سال است.


عقاب تنها زندگی می کرد. خواهر و برادری نداشت که با او در شکار و یغما شریک شوند. با آنکه در قصری به جلال ( هندوکش ) بسر می برد و از پرنده ها باج می گرفت همیشه نارام و دل خسته بود و غم یک آشنای دل پسند در سینه اش موج می زد. از غوغای رودخانه های کوهستانی که از میان سنگلاخ های سیاه بر می خاست، از غریو وحشتناک پلنگان تیر خورده و عاصی که دنبال دشمن چابک پای شان می دویدند و از صفیر مستانه باد ها که در گوش هایش می خلید، آیت زیبایی و جمال ماده عقابی را می خواند که در خیالش جان گرفته بود و همیشه مشغولش می داشت. در روز های کفن پوش زمستان که آفتاب دربند پرده های ضخیم ابر می بود و دانه های برف هم قد و هم مانند شگاف های زمین را پر می ساخت و به روی نا هموار دامنه های وسیع گرد نازکی فرو می ریخت و عقاب بی اختیار از مسند بلندش اوج می گرفت. از چتر شیری رنگ آسمان فراتر می رفت و در فضای پر از شادی و نور بال های سطبر و توانایش را تکان می داد و در محیطی وارسته از مشرق و مغرب در پندارش غرق می شد و در سودای یک عشق موهوم وجودش را از یاد می برد.


روزی هوا آرام بود و ابر های تنبل و خواب آلود بر روی سنگ ها نشسته بودند، عقاب میل پرواز نداشت و مانند مجسمه یی بی جان بر سر سنگی ایستاده بود. صیادان ملتهب از هوس شکار بر کمین گاه ها برآمده نفس های شان را به قصد صید جانوران دو پا و چهار پا حبس کرده بودند و صدای انفجار گلوله ها در وقفه های درازی به گوش می رسید.

برخی جانوری را به خاک می انداخت و بعضی که تیرش به خطا می رفت لب هایش را از خشم و حسرت می جوید و بر طالع خود نفرین می فرستاد.

در جمع صیادان اربابی نیز کمین کرده بود که عاشق خون و نابودی بود و از آوان جوانی جان مرغان را گرفته بود.


او با خود عهد بسته بود که تا عقابی را به خاک نیاندازد از تلاش و شکار دست نگیرد. آن روز که دیگران دنبال آهو، کبک و کبوتر می گشتند، او از راه های پر پیچ و خم کوه، به سوی قله ها می رفت و چشمان کوچک و شیادش را به نقطه های مختلفی دقیق می نمود. قریب چاشت که هوا روشن شده بود و از پارگی های ابر، آسمان کبود و شیشه مانند معلوم می شد، صیاد مانند سوسماری بی آنکه صدایی از پا های گربه مانندش بر خیزد با اطمینان زیاد ماشه را فشار داد. گلوله به آوازی مهیبی صدا کشید و هنگام اصابت به عقاب به صد ها ساچمه کوچک و خلنده تقسیم شد، عقاب چنان پنداشت که گویی ستیغ های بهم پیوسته و زنجیری با سرعتی سریع تر از ثانیه گرد سرش می چرخند و روشنی لحظه به لحظه از نگاهش فرار می کند، ساچمه ها چشمانش را کور کرده بود و از بغلش خون گلناری می چکید. او کاملآ بیهوش شده بود. رمقی برای حرکت نداشت و چون نعش نیمه جانی در دریایی سکوت و سیاهی غرق شده بود. وقتی به حال آمد و خواست چشمانش را باز کند ملتفت شد که دیگر جهان به رنگ شب های ظلمانی در آمده نه ستاره یی در آسمان می درخشید و نه ماهی بر طارم سپهر جلوه می کند.


از آن به بعد مدتی یک پای عقاب با رسن سفت و کلفتی بسته بود و به غیر از کت کت ماکیان ها و عوعو سگ ها و شیهه اسپان چیزی نمی شنید، ارباب که به آرزویش رسیده بود در حضور جمعی از پسران و دخترانش گرد او می خندید و از حماقت و دروغ گزاف های بزرگی می گفت:

عقاب که هرگز حوصله شنیدن صدا های نا خوش آیند و گریه را نداشت هر چه کوشید که طناب را پاره کرده و از آن حلقه مزاحم و پر غوغا خود را نجات بخشد موفق نشد، بناچار در حالتی نیمه اغما بر روی زمین دراز کشید و گردن بلندش را که هیچ گاه بویی از کرنش نبرده بود در پای جمعی انسانی خود سر و خود پرست گذاشت و از رنج بندگی و ناچاری به زاری در آمد.


از آن پس عقاب در بند و زندان بود و مانند اسیری نابینا، بار دقایق و لحظه ها را می کشید و قطره قطره آب می شد. برای او دیگر زمانی وجود نداشت. لحظه ها، دقایق و روز ها همه در سیاهی مداومی خلاصه شده بود. همیشه شب بود و همیشه سکوت. با آن که نفس می کشید و زنده بود با دنیا و تمام هست و بودش بیگانه بود. سرش را خموشانه به زیر می گرفت. منقارش را از غصه به خاک می سائید و با خیالش از احاطه حویلی بال می کشید. آن گاه مغرورانه اوج می گرفت و صفیر زنان از فراز خانه های شهر می گذشت و سرانجام میان علف زاری فراخ و بیکران جفت زیبای خود را باز می یافت و از شمیم طربناک هوای وادی ها بیخود می شد. چنین خیالی همیشه باو جان می بخشید، آن وقت ها انبساطی در پر هایش پیدا می شد، دلش از شوق نا معلومی به تپش می افتاد و با گردنی مستقیم و راست مثل این که از بلند جایی به هوا شود، بال هایش را چون چتری عریض می افراشت و مانند موج نیرومندی به هوا می جهید، لحظاتی بی خودانه اوج می گرفت تا اینکه سرش به دیوار یا درختی می خورد، پر شکسته و خون آلود به زیر سقوط می کرد. آن وقت دقایق درازی از فرط درد بر روی خاک بیهوش می ماند و از جا نمی جنبید. هنگامی که دو باره از زمین بر می خاست طاقت پرواز نمی داشت و مثل خروسی آفت زده و ناجور کشان کشان از جایی به جایی می رفت و کرمک های آب و دانه های درخت را کورمال کنان می چید و کماکان خصلت حقیقی خود را از دست می داد. ولی روشنایی عشق همچنان از دلش لبریز بود. با وصف کوری وقتی در خود فرو می رفت و دیدگان تارش را به آسمانی که در آن ستارگان و ماه مرده بودند می دوخت مانند روز های بینایی به کمک احساسش باز هم خود را عقاب عاشق و آرزومندی می یافت که با بال های سفید و توانا، بردوش ابر ها سوار است و از بلند ترین نقاط آسمان با اشتیاق یک موجود آزاد و شیفته، محبوب و گمشده اش را به خود می خواند و خوشبختی خود را باز می یابد.


بعد از مرور چند ماه که زمین یخبندان شد و از او مشت پری بیش نماند باز هم کوه و آزادی را فراموش نکرد، ساعت ها روی یک پا زیر باران و برف می ایستاد و گوش به سرود های پگاهی و نیمه شبی میداد.

او از اهتزاز و زمزمه هر بادی در می یافت که طوفان با چه خشمی از پست و بلند کوه ها به زیر می غلتد و سکوت دره ها را برهم می زند. در آن دقایق سینه اش را به پیش می کشید و مانند شب های آزادی بادی در گلو می انداخت و از نعره طوفان لذت می برد.

آخر امر در یکی از روز های بارانی که آفتاب ناپیدا و مرغانچه از آب گل آلود پُر بود او مثل هر روز سعی کرد که به کمک پا های لرزان و ضعیفش به بیرون بخزد و از گرمای روز بهره برد اما هر چه کوشید نتوانست روی پنجه های ناتوانش بلند شود، آب کثیف گل آلود از کناره بام بر سر و گردنش می ریخت و مجرای تنفسی اش را تنگ و تنگ تر می ساخت.


عقاب نمی دانست که بر او چه می گذرد، گمان می برد که زیر پا هایش حفره عمیقی ایجاد شده و همه اشیا با آهستگی در آن فرو می روند.

بلاخره نیمی وجودش را چون پر کاهی سبک یافت. خیال کرد چیزی را از دست می دهد که بسیار نمی ارزد، همه در های گیتی به رویش باز شده بود. مثل روز های آزادی و زمان در نظرش نا محدود آمد. گمان می برد که دست نسیم نوازش گر و مهربان با پر های او بازی می کند و در سراسر دنیا قفسی باقی نمانده که طایری از آن فرار نکند و فریاد آزادی بر نیاورد.

ستیغ ها، زنجیر از پای ابر های گریزان گرفته بودند و رودخانه ها سرود گر و خندان از قید قلاع سخت و نا هموار کوه ها می رستند و در دل دشت های وسیع گم می شدند. عقاب دیگر بندی نمی دید که از آن هراسان باشد و پرواز نکند. مثل گذشته چون مظهر کامل آزادی از قید زندان و حصار های بلند شهر به آهستگی اوج گرفت، بلند و بلند تر رفت و آخر کار بی آن که نیازی به کالبد بی جان داشته باشد به جایی رسید، که دیگر نشانی از بندگی و ستم نبود


.