واپسین روزهای زندگی شاعر

از کتاب: شرح حال و تحلیل اشعار صوفی عشقری

مدخل:

نبشتن کتاب "شرح حال و تحلیل اشعار صوفی عشقری" در سال ۱۳56 ش فرجام یافت. چون ذوق و افر دامنگیر بود که باید برای شناختاندن ابعاد گوناگون شاعریکه مقام والایش دلهای دوست داران سخن و جولانگاه شخصیتش ساخت اندیشه و شناخت فرهنگیان بلند نظر در گستره ارزشمندی های انسانی بود، در حدی که پاسخگوی ارادت و اخلاص نگارنده باشد گامی بجلو برداشته شود و این اثر به زیور چاپ آراسته گردد. کتاب در خزان سال ۱۳56ش مراحل مقدماتی را طی کرده شامل پلان مطبعه گردید. از آنجا که نظام طباعتی مطابع دولتی، سخت کهنه و فرسوده بود کار به کندی پیش میرفت و علاوه بر آن ثلث کتاب طبع شده بود که حادثه ۷ ثور سال ۱۳57ش پیشامد و اوضاع کشور را متشنج و بحرانی ساخت و کارها همه معطل گردید چون کار طبع کتاب در رژیم خلقی یک بار دیگر ایجاب منظوری مجدد را میکرد. پس از چند ماه این مامول بر آورده گردید و چاپ کتاب از سر گرفته شده در میزان سال ۱۳57هـ طبع و قابل توزیع گردید لذا این اثر کارنامه های دو ساله زندگی پر ماجرای شاعر را دربر نداشت برای اینکه این خلا پر گردد به نوشتن رخدادهای دوسال واپسین زندگی او پرداختم و در شماره های ١٥- 16- 17 و  ۱۸ سرطان سال ۱۳58 ش مجله ژوندون به نشر رساندم و حالا که کتاب در پرتو عنایت و موهبت پرودگار توانا بار دوم اقبال چاپ یافت این بخش را بخاطر تکمیل شدن زندگی نامه و مزید معلومات خوانندگان بر آن پیوستم.


(نیلاب رحیمی)





در اسد سال ۱۳56 ش که کتاب "شرح حال و تحلیل اشعار صوفی عشقری" را به پایان آوردم از وضع صوفی عشقری روشنتر معلوم می شد که وی دارد با گامهای سریع و تند جهان خود را ترک میگوید. اما همت والای او در سطح بالاتر از توان جسمی اش سیر میکرد. او با قدم های لرزان و پر تکلف که از فشارهای عشق طاقت فرسا، درگذشت نزدیک به یک قرن، بارث برده بود و فرسودگی و ناتوانی جسمی را نصیبش کرده بود، همه روزه از ده بوری تا سنگتراشی شور بازار را در مینوردید و در غرفه خود حضور میاورد تا دوستان از محضرش بهره اندوزند و خرمن خرمن ثمر گیرند و دامن دامن گل چینند. گرچه از وضع ظاهرش دردمندی اش پدیدار بود، اما هیچگاه شکوه و شکایت نزد کسان سر نمیداد و به مصداق این بیت خودش:

در جهان هر چیز از حد بگذرد، درد سر است

درد اگر باشد، سخن بسیار گفتن خوب نیست

چون به زندگی و جلوه های فریبایش اعتنا و توجهی نداشت، لذا مرغ اندیشه اش هرگز اسیر چیدن دانه ای چند از این خاکدان نشد او مادام در پی دستیابی آن حالتی در خود بود که همه تلاشش بر آن مبذول شده و همتش مقتضی آن بود. طوری که میگوید:

دلم تنگ است غوغا میکنم یار

صدای خویش بالا میکنم یار 

به هر صورت که شد هنگام مردن

ترا در خویش پیدا میکنم یار

او در پرتو عشقی که مقامات تبتل را به قوت آن سیر کرد، به افقهای بیرون از این محدوده نگاهش دوخته بود و به ذروه بالاتر از دید و شناخت وابسته گان این زیستگاه طرح آشیانه ریخته بود. او از دیدگاه تجارب و اندوخته های عرفانی به پختگی و کمال رسیده بود. همه رموزات و اشارات این هفت وادی و صد میدان را میدانست. اما سقراط وار سنگ بی اطلاعی بر سینه میکوفت و نمیخواست که کسی از راز نهانی اش آگاه گردد: 

"هر که را اسرار حق آموختند

مهر کردند و دهانش دوختند."

مهر بودن دهانش نشان روشن آگاه بودنش از اسرار الهی بود. در اخیر سال ١٣٥٦ هـ.ش صوفی عشقری مطابق مشرب خود که بارها در این زندگی نامه بر آن تاکید کرده ایم. چنانکه میگوید: 

چو ارادتم همیشه بجناب شاه باشد 

که مدام عزم رفتن بسوی مزار دارم 

برای رفتن به مزار شریف آمادگی میگرفت تا در مراسم برافراشتن علم شکوهمند سخی شاه مردان، که از دید بینشمندان یک جهان امید و یک عالم اطمینان را در بر دارد، با وجود ناتوانی جسمی ای که در اثر کبر سن و مریضی دامنگیرش بود، حاضر باشد؛ عزم خود را جزم نموده و به عهدیکه بسته بود وفا کرد. 

پس از پایان یافتن مراسم روز اول جشن نوروز شتابان وارد کابل شده و بیشتر توقف در آن شهر را لازم ندانست و اینکه چرا به چنین عمل کردی متوسل شد به گمان غالب او به دیر پا بودنش در روند زندگی چندان اطمینان نداشت از آنرو سعی میکرد در اخیر عمر در کابل که مهد پرورشش از یک سو و مظهر گدازهای فرساینده هجر و وصالش از جانب دیگر است دور نباشد. گرچه او میدانست که سر نوشت در این زمینه ناپید است و به مشیت الهی بستگی دارد. اما به تلاش انسانی در راه تحقق یافتن آرمانی که آن نیز از توفیق پرودگار مایه میگیرد، باور خلل ناپذیر داشت. سال ١٣٥٧هـ . ش برای صوفی عشقری سال حوادث باری بود. نیرویش روز تا روز میکاست و آفتاب عمر بارورش به افول نزدیکتر می شد. روزی در حوالی بعد از ظهر برای استفاضه از دیدارش وارد دکان بی متاعش شدم او را سخت در حالت ناتوانی دیدم. از دیدنش حالم بسیار پریشان و اشکم سرا زیر شد دستش را بایک جهان حسرت و افسوس توام با اشک و سوز بوسیدم با همان کلمات مهر انگیز که از حرف حرف آن شفقت و محبت میبارید مرا دستور نشستن بدکان داد و گرم پرسید بعد از چند لحظه گرمای دکان خود را نکوهش کرد از خلال جملاتش فهمیدم که در شدت گرما از مریضی نیز رنج میبرد آنگاه که صحتش را جویا شدم اظهار امتنان و شکران کرد و خدا را سپاس گفت و همه کسالت و ناتوانی خود را ناشی از پیری و سالخوردگی وانمود کرده به داستانی که در این باره در مثنوی معنوی حضرت مولانا هست اشارت کرده تبسمی برلبانش نقش بست و گفت: "حالا از ما همه چیز خلاص شده و عمر رفته دوباره نمی آید خداوند شما را عنایت و موهیت ارزانی دارد ما دعاء میکنیم و به همین دعایی ما خرسند باشید" پس از این فرمایشات واسوخت سخت جالب و زیبایی را برایم داده گفت! "حالم را از همین شعر باید قضاوت نمایی که در بند بند آن انعکاس کرده است من واسوخت را به مطلع زیر سراپا خواندم:" 

مرا امسال سال آخرین است 

که هستم پیر و مرگ من قرین است 

در این واسوخت بعد از هر دو بیت که بیانگر زبان درد شاعر است، بیت سوم: 

بیائی آنزمان که مرده باشم

بزیر خاک داغت برده باشم

 تکرار میشود مفاهیم واسوخت برای نگارنده که ارادت و اخلاص ته دار و پایه داری به شخصیت مهر آیین صوفی عشقری داشتم سخت تکاندهنده بود.

تا آنجا که بی اراده اشکم سرازیر شد و صوفی با روحیه آرام مرا تماشا میکرد و یک نوع غرور آمیخته به اطمینان از وجناتش بازتاب مینمود سمیایی انسانی و نشاط اور این مرد آزاده بر روان من چنان اثر کرد که حتی اضطراب درونی ام به آرامش امید بخشی مبدل گردیده و این حالت ها در اندیشه ای مولانای بزرگ بلخ خیلی زیبا و نوید دهنده پرورده شده اند.

بگفته حیدری وجودی در یکی از شبهای سال ۱۳57 هـ.ش صوفی عشقری در جریان صحبتی که شب هنگان با دوستان یک دل داشت، در منزل وی به یک سلسله عادات واسلوبهای در زمینه فراگیری آداب استفاده از آثار بزرگان که توجه داشتن بر آنها شرط است را به شیوه ایکه مادام آنرا رعایت مینمود اشاراتی کرد و از جمله گفت: "ما زمانی که دوران جوانی را سپری میکردیم و با کلیات حضرت میرزا (ابوالمعانی میرزا عبدالقادر دربیدل) مانوس بودیم وقتی که میخواستیم آنرا مرور کنیم. کلیات را با احترام زیاد میبرا داشتیم و غالباً در حوالی بعد از ظهر به مزار خواجه صفا رحمت الله علیه می رفتیم نخست وضو گرفته دو رکعت نماز را به حضور یگانه با کمال خشوع و نیاز اداء میکردیم. سپس کلیات را میکشودیم و چند بیت و یا غزل را از هر جای که حین کشوده شدن در چشم آمده بود میخواندیم و این قاعده را در آثار همه بزرگان ادب و عرفان محترم می شمردیم."

جناب صوفی عشقری در هیمن سال ١٣٥٧هـ . ش از یک داستان مهیج پراسرار عرفانی، که در شهر کهنه کابل واقع شده بود در یکی از شب ها ضمن صحبتهای که با دوستان به عمل میآورد پرده برداشت و اگر این داستان را صوفی بیان نمیکرد بدون شک یک پیشامد پر رمز عرفانی از روند فرهنگ مان دور میماند اما با بیان این داستان صوفی عشقری درون مایه تاریخ فرهنگ و عرفان سرزمین ما را غنا بخشید صوفی فرمود: "در روزگار سلطنت امیر شیر علیخان روشن نیست که دور اول یا دوم در شهر کهنه کابل حاکمی بنام کرم خان مسلط بود. او مردی شدید، سخت گیر و بی رحم بود، در عملکرد هایش عاطفه و گذشت راه نداشت بویژه مردان محاسن سفید و علماء عرفاء و آنانی که به ارشاد و وعظ مردم میپرداختند را بسیار اذیت و آزار میکرد. او هرگاه در قلمرو خویش از این گروه کسی را میدید او را احضار مینمود و از وی میپرسید: "میتواند که خدا را به وی نشان دهد." چون پرسش دشوار و تاقت فرسا بود همیشه جواب منفی ارایه می شد. وقتی که انکار آن را می شنید او را چنان لت و کوب میکرد که توان استادن در وی نمی ماند حتی محاسن او را از میان میبرد و از وی تعهد میگرفت که دیگر با این تزویر و حیل متوسل نگردد و خلق خدا را بدین وسیله قریب ندهد. از این حرکات پیدا است که این مرد از زمره طالبان و خدا جویان سر سپرده بود و میکوشید که بدین طریق به هدفش نایل آید. این پیشامدها کرم خان را در انظار بمثابه یک مرد ظالم و بی مروت و محیل جلوه داده سعی میکردند که از ساحه تحت فرمان وی عبور نکنند و سیر و گشت ننمایند. "

روزی صوفی صاحب، جد اعلی پهلوان صاحب، همین عارفیکه خانقاهش در عاشقان و عارفان تا هنوز هم فعال بوده و گرویدگان عرفان به آن جا خاطرشان وابسته است که مردی با کمال و صاحب مقامات بلند بود" باتنی چند از مریدان خویش از ساحه حاکمیت کرم خان میگذشت تعدادی از مریدان وی را مانع شدند و شدت عمل کرم خان را برای صوفی صاحب گوشزد کردند اما صوفی که معنویت استواری داشت از این نشان ها نه هراسید و به مریدان گفت که شما نگران نباشید وی با ما کاری ندارد بدون دلهره رهسپار شوید" کرم خان که از پنجره منزلش همیشه راه را زیر نظر داشت و رهروان را تشخیص میکرد نگاهش به صوفی صاحب افتاد و فوراً دو تن از افراد مسلح خود را فرستاد تا صوفی و مریدانش را در محضر وی بیاورند. آنان رفتند و صوفی صاحب را بدفتر کرم خان رهنمایی کردند. وی از صوفی به گرمی استقبال نمود و اشاره به نشستن بر صدر مجلس کرد آنگاه از صوفی پرسید که آیا میتواند خدا را به وی نشاندهد؟ صوفی جواب مثبت داده گفت! "بلی من خدا را بتو نشان میدهم مشروط بر اینکه بعضی اجراآت را عملی نمایی: اول غسل بگیری - لباس نو و یا شسته را بر تن کنی، اطاق را خلوت سازی و آنچه من میگویم عملی نمائی. کرم خان همه شرایط را پذیرفت و شتابان رفته غسل کرد و لباس نو پوشیده اطاق را خلوت ساخت صوفی برایش گفت که چادری بر خویش انداز متفکر و خاموش در وسط اطاق بنشین هرگاه که من گفتم ببین آن وقت بر من نگاه کن تا آن زمان هیچ حرکت از خود بروز نده. کرم خان در وسط اطاق مربع نشست چادر را بر خویش انداخت و صوفی به مراقبت پرداخت و پس از نیم ساعت کرم خان را مخاطب قرار داده گفت "ببین" کرم خان زمانی که جانب صوفی نظر انداخت چیغ مهیبی زده بالا شده بر زمین خورد و چون مرغ بسمل در خونی که از مسامات بدنش بیرون شده بود می طپید و از خود خبری نداشت محافظین دروازه از چیغ او بهت زده وارد اطاق شدند و حاکم خود را بسمل وار در حال طپیدن دیدند و صوفی ایشان را از دست زدن مانع شده گفت بگذارید خوب میشود چند دقیقه کرم خان حالت نخستین خود را در یافته نشست صوفی برایش گفت رفته لباس خود را تبدیل کن و بدنت را بشویی و باز نزدیک من آی کرم خان لباس دیگر پوشید و خون جسم خود را شست و با عجله در محضر صوفی حاضر شد. صوفی از وی پرسید: "آیا خدا را دیدی؟" کرم خان در پاسخ گفت: "بلی خدا را دیدم". صوفی گفت "ای مرد ساده لوح آیا خدا دیدن کار آسان است. خدای که موسی توان دیدن او را نداشت و با یک تجلی کوه پاره پاره شد و موسی بیهوش گشت، ما و امثال ما که هیچ چیزی شمرده نمیشویم چطور قادر بدیدار خدا در دنیا خواهیم شد. ای مرد این ممکن نیست و من تنها بخشی از هستی انسانی خویش یعنی واقعیت وجودی خود را برایت نشان دادم فغانت بر فلک بالا شد و از مسامات بدنت خون جاری گشت و بیهوش شدی و تو که توان دیدار حقیقت وجودی همنوع خود را نداری چطور ادعاء خدا دیدن را میکنی و مردم را همیشه از این ناحیه اذیت و آزار مینمائی." کرم خان حاکم از همه اعمال و کرداری که در پیش از خود ظاهر کرده بود توبه کرد و نفس خود را زیر رگبار ملامت گرفت و از همان لحظه از داشته ها دست کشید و در سلک مریدان و ارادت کیشان صوفی صاحب منسلک گردید. او چند سال بعد از صوفی مرد پیش از مردن وصیت کرد که قبرش را در پای قبر جناب صوفی در عاشقان و عارفان حفر کنند و علامه و نشانی نگذارند تا کسانی که به زیارت صوفی صاحب میروند بر قبر وی بگذرند. چنین کاری کردند و قبر بی نشان کرم خان، که بعد از واقعه ایکه صورت گرفت و دنبال صوفی صاحب رفت و بنام پیر کرم خان شهرت یافت و به همان نام حالا هم شناخته میشود. "در سمت جنوب مزار صوفی صاحب موجود است." این داستان موند حکمت درونی جوینده یابنده است میباشد. صوفی عشقری عادت داشت به یک تعداد اصول و قواعدی که بر آنها باورمند بود پابندی و مدادمت نشان دهد. او همیشه بروزهای اول عیدین قبور والدین خویشان و بزرگان را زیارت میکرد و بر آنها اتحاف دعاء مینمود. وی مبنی بر همین خصلت بروز دوشنبه اول عید رمضان مصادف به ۱۳ سنبله سال ۱۳٥٧ ش از کلبه اش به نیت زیارت قبور والدین و دیگران برآمده و در شهدای صالحین بر قبور همه استاده و دعاء خواند و در حوالی عصر همان روز دوباره برای رفتن به منزل در چوکی عقبی سرویس شهری قرار گرفت. سرویس هنگامیکه در ایستگاه اخیر دانشگاه کابل میخواست به تیزی جانب شهر روی گرداند صوفی عشقری خود را کنترول کرده نتوانسته به شدت در جوی کنار سرک افتاد و از هوش رفت نخست هیچکس بروی ملتفت نشد اما زمانی که مردم او را شناختند دریور را زیر رگبار ملامت گرفتند و گفتند که وی صوفی عشقری شاعر بلند آوازه و مشهور است. او گمنام نیست، او را به سرعت به شفاخانه و یا به منزل خواهرزاده اش حاجی محمد یحیی که صوفی عشقری بیش از سی سال است که در منزل وی اقامت دارد، برسان. دریور که از ارعاب مردم چون بید میلرزید جسد بیهوش صوفی عشقری را برداشت و او را به منزل حاجی محمد یحیی برد. زنگ را به صدا در آورد، دروازه کشوده شد و حاجی محمد یحیی مامایش را بیهوش دیده تکان خورده علت را از دریور پرسید.

دریور با هیجان اظهار کرد: این مرد پیر به شما تعلق دارد. وی در جوی سرک شاه دو شمشیره افتاده بود من از روی دلسوزی وی را برداشته پس از پرس و پال زیاد نزد شما آوردم تا هنوز زنده است خواهرزاده صوفی در حالیکه بغض گلویش را گرفته و اشک در چشمش حلقه زده بود، از دریور اظهار سپاس و امتنان کرده صوفی عشقری را بر دوش گرفته به اطاق برد. ساعتی بعد صوفی به هوش آمد حالتش تغییر کرد آنگاه حقیقت افتادن خود را از سرویس در ایستگاه اخیر دانشگاه کابل بیان نمود و دروغ دریور را آشکار ساخت صوفی دریور را با همه اتهاماتی که بسته بود بخشید، اما حاجی یحیی دریور را پیدا کرد و سرزنش نمود تا پیران را به نظر کم نبیند و دروغی با این پرروی را نگوید صوفی از شدت این افتادن چند روز در اطاقش ماند، اما بزودی خوب شد و به دکان خود رفت و مدت اندکی ارادتمندان را از فیوضات خود مستفیض گردانید.

در ٦ عقرب سال 1357 ش صوفی عشقری به مرض فلج گرفتار گردید و یک پای و یک دستش از حرکت باز ماند او را در سرویس اعصاب شفاخانه علی آباد بستر کردند بأثر تلاش و توجه عمیق دکتوران معالج این سرویس چون پوهاند علی احمد خان پوهاند اختر محمد خوشبین و دیگران صوفی از این مرض در پرتو عنایت و موهبت خداوند فریاد رس صحت یافت دکتوران بر این باور بودند که صوفی پس از این مرض شعری گفته نمیتواند. زیرا انسجام دماغی اش برهم خورده و توان قبلی خود را باخته است. اما صوفی عشقری هنگامیکه صحت خود را یافت به شعر گفتن مبادرت نمود و قریحه و تخیل و اندیشه اش را در این راه به کار انداخت و چندین غزل و چکامه را سرود که غزل زیر از همان ردیف است:

گرچه در کیش محبت شکوه کردن خوب نیست 

با همه خوبست یارم همره من خوب نیست 

با مریضان دگر آب و هوای خوش نکویست 

زخم ناسور هر که دارد سیر گلشن خوب نیست

در جهان هر چیز از سر بگذرد درد سر است 

درد اگر باشد سخن بسیار گفتن خوب نیست

آنچه نا ممکن بود ضائع مکن اوقات خویش 

چون بکف ناآید، غم بیهوده خوردن خوب نیست

گرچه با امرر قضا ما را نشاید دمزدن 

در جوانی راست میپرسید مردن خوب نیست

پیر گشتی عشقری در گوشه عزلت نشین

پا بیرون آوردنت از بین دامن خوب نیست

صوفی با سرودن اشعاری بعد از مریضی فلج دکتوران را شگفت زده ساخت. زیرا آنان می انگاشتن که دیگر نظام فکری صوفی شیرازه خود را از دست داده است بی خبر از آن که معنویت عارفان در ماورای چنین اندیشه های سیر میکند او نه تنها به شعر گفتن پرداخت بلکه دکان خود را نیز کشود. 

صوفی عشقری سالهای دراز فشار مرضی را بنام چره (بضم اول و تشدید دوم) تحمل کرده بود. چون این مرض در جوانی و نیرومندی مزاحمت ایجاد نمیکند بر آن بهای اندک میدهند. اما هنگام پیری نه تنها اسباب آزار واذیت میگردد بلکه منجر به مرگ ناگهانی نیز میشود.

در زمستان سال 1357 ش فشار مرض چره بر صوفی عشقری تشدید گردیده تا آنجا وی را زحمت داد که در اثر اصرار دکتوران مخلصش چون پروفیسور داکتر محمد یوسف هما متخصص جراحی شفاخانه علی آباد، محمد قاسم وزیری رئیس لابراتوارهای ابن سینا پروفیسور ضیاء احمد ذهین متخصص عقلی و عصبی شفاخانه مزبور و عمده تلاشهای مستدام و مشتاقانه غلام محمد وفا، حیدری وجودی و نثاری صوفی عشقری تن به عملیات داد در نتیجه توجه عمیق داکتران مذکور و همکاری در خور امتنان "کیفی" رئیس بانک خون صحت عمامه و قبول مصارف آن از طرف یکتن از جوانمردان با ایثار شاعر از این تهلکه هم جان به سلامت برد زیرا عملیات جراحی در آن سن بالا و بهتر شدن مریض به سرعت غیر قابل پیش بینی خود از شگفتیهای روزگار بود صوفی عشقری پس از چند روز محدود از شفاخانه به کلبه اش در منزل حاجی محمد یحی واقع دهبوری منتقل گردید و دوستانی که خدمت به صوفی عشقری را اسباب سرافرازی خود می شمردند کمر همت بستند و مردانه به خدمت استادند و در راه خدمتگذاری دوست سخنورشان دقیقه ای را هم فروگذاشت نکردند و این دوستان سر سپرده عبارت اند از:

حیدری وجودی و نثار احمد نثاری، پیوند ایشان در تمادی بیشتر از سی سال با صوفی عشقری بلافصل بود و ایشان در خدمت گذاری ثبات قدم می ورزیدند و جانی بودن دوستی خود را در عمل تبارز دادند. چون صوفی عشقری نیروی خود را تا جای در اثر عملیات جراحی از دست داده بود مواظبت از وی ضرور به نظر میرسید که نثاری این کار را به ثمر رسانید. حیدری وجودی نقش حسام الدین چلپی را در محضر مولانا راجع به صوفی عشقری بازی کرد و عاشقانه از وی مراقبت نمود و ارادت و اخلاص خود را عارفانه نشان داد. او معلوم کرد که سی سال حرکت کردن بر یک خط و آنهم حرکتی که اغراض نفسی در آن مضمر نباشد هر انسان وفا مند را بر آن میدارد که در حالات ویژه ایکه گلوگیر دوست میشود باید خود گذری و ایثار را تشدید بخشد و خود را در جریان نیکی کردن بر او از یاد برد چون حیدری از دیدگاه فرهنگیان بینشمند و آگاه پاسدار ارزشهای ادبی و عرفانی صوفی عشقری شناخته شده لازم است که عمل را ملاک این ارزیابی قرار دهد توجه دکتوران معالج به حال صوفی عشقری قسماً وابسته به تلاش حیدری وجودی بود، او ایشان را بر آن داشت که این خیر را نصیب شوند و از خدمت باین مرد وارسته بهره ها اندوزند این مساعی بارور گردید و صحت صوفی عشقری اعاده شد.

روزهای سرد زمستان سال 1357 هـ ش را صوفی عشقری در همان کلبه خود گذرانید و کسانیکه قصد فیض یابی از محضر او را داشتند در همان کلبه سر میزدند و صوفی را دیدار میکردند و رسم عیادت را بجا مینمودند و این سنت پسندیده شارع بزرگ مان "صلی الله علیه و آله و سلم" است و کسانیکه آنرا رعایت نمایند خیر کثیر و اجر جزیل را خداوند دادگر نصیب شان میسازد. صوفی عشقری در فرجامین هفته های سال 1357 ش با ناتوانی دست و گریبان بود، اما ذوق سفر مزار شریف و اشتراک در مراسم بر افراشتن جنده سردار اولیا حضرت شاه مردان علی بن ابی طالب (رض) به وی نیروی حرکت میداد. او تصمیم گرفت و رهسپار مزار شریف شد سعی و کوشش دوستان هم در ممانعت کردن او منجر به نتیجه ای نگردید این آخرین سفر صوفی عشقری به مزار شریف بود. وی در این سفر نشان داد که واقعاً از دوستداران سرور مردان است. آنگاه که صوفی عشقری شاعر دردمند و با احساس از سمت غربی روضه مراسم بر افراشتن علم شکوهمند سردار اولیاء را دید عطشش فرو نشست و دلش آرام گرفت او سه روز در شهر مزار شریف در منزل دوستش محمد شریف معروف به شریف جان وکیل ماند و دوستان دیگرش چون سید حسن آقای مسکین کاکا فیض الله خان - شفیع جان و ملا عبدالقدیر و تعدادی از همین ردیف مجلس او را درک کردند و برای آخرین بار به صحبت های آموزنده اش گوش فرا دادند ملا عبدالقدیر که آواز دلکش و شرین دارد. با خوانش اشعار صوفی عشقری جوی معنوی مجلس را قوت بخشید و نشاط فراوانی بر آن ارزانی فرمود. پس از سپری کردن سه روز و دیدار دوستان با اخلاص شهر مزار شریف را برای ابد ترک گفت و به شهر کابل وارد گردید. صوفی عشقری بعد از کابل و مزار شریف به یگانه جای که عشق می ورزید و بر آن علاقه وافر و پیوند بلافصل داشت، پنجشیر است. او از پنجشیر و پنجشیری ها مادام ستایش میکرد و ایشان را مردمان با شهامت مهربان و از خود گذر میخواند، طبیعت شسته و پاک، آب شفاف و گوارا، چشمه سارهای نقره نام سبزه زارهای زمردین قلل شامخ و دریای خروشان و کف آلود و مواج این وادی برای صوفی عشقری شور انگیز و نشاط آور بود. او همیشه به پنجشیر سفر میکرد. گاهی به پاوات خنج میرفت زیرا با مردانی چون محمد رحیم، عبدالغنی و میرزا محمد از پاوات طرح دوستی ریخته بود و آن مردان هم در حفظ رابطه دوستی با وی میکوشیدند و بر آن بسیار میبالیدند و صوفی عشقری هم این دعا را ترنم میکرد:

ای خدا پاوات هم گلزار باد

بی زبان و بی ضرر بی خار باد

معدن در خنج پرجوهر بود

مردمش مامور سیم و زر بود

در رخه پنجشیر نیز اخلاص کیشانی داشت که همیشه سالانه چندین بار منزل آنان را از قدوم خود بهره مند میگردانید. یکی از آن مردان با ارادت و دوست صوفی عشقری جناب حاجی عبدالرزاق قصاب در قابضان است. حاجی عبدالرزاق از مردان وارسته و آزاده ایست که در جوانمردی حاتم مشربی مهمان داری و دوست نوازی و فرهنگ پروری از چهرهای تابناک شمرده میشود. صوفی عشقری او را به پختگی میستود و میگفت که در کردار و رفتار جناب حاجی صاحب خلای دیده نمیشود حاجی عبد الرزاق هم که خداوند خیر و برکت زیادی برایش عنایت فرماید و سرفرازی دارین را نصیبش گرداند. میکوشید که صوفی عشقری را طوریکه دلش میخواهد خدمت نماید. تلفیق تمایلات هر دو جانب زمینه را برای بذر تخم محبت در دلها و بار ور شدن آن برای تداوم یافتن این روند ستوده در آینده مساعد سازد. چنانکه این روش در سجایای اخلاقی فرزندانش نیز اثر مثبت کرده ایشان را هم مردان نیک با اخلاق و بردوبار و با محبت بار آورده است. کشش و جاذبه حاجی عبدالرزاق سبب میشد که صوفی مادام به قابضان سفر کند و روزی چند را در منزل این مرد با اخلاص و محبت سپری نماید. او در همان زمانی که کودتای نکبت بار و فلاکت آور ثور ١٣٥٧ هـ ش صورت گرفت، در پنجشیر مهمان حاجی عبدالرزاق بود و در آخرین سال زندگی اش پنجشیر را از وجودش گرامی گردانید در پایان شعری را که صوفی عشقری درباره پنجشیر سروده است تیمناً و تبرکاً میاوریم تا شاهد علایق صوفی به وادی پنجشیر در نزد خوانندگان باشد:

در دلم تمنائی کهسار بنجشیر است 

آرزوی من سیر لاله زار پنجشیر است

چاره دیگر نبود خاطر ملولم را 

آنچه غم برد از دل آبشار پنجشیر است

از هوا و آب آن روح تازه میگردد 

بهر دفع رنج و غم سبزه زار پنچشیر است

آب روشن و صافش هر طرف بود جاری 

نهر در سن کابل شرمسار بنجشیر است

کبک می پرد ههر سو مستی داره دریایش 

جان من تماشا کن نوبهار پنجشیر است

جانب لباس شان ننگری به چشم کم 

زانگه چکمن و برزو افتخار پنجشیر است

از فلاخنش خوفی بایدت بدل باشد 

جنگجویی پرورده در کنار پنجشر است

ابتداش دالان سنگ، انتهای او خاواک 

این همه دیارستان در شمار پنجشیر است

این سخن عیان گردد در نبرد و جان بازی 

در صف جوان مردان سر قطار پنجشیر است

همچو حیدری دارد شاعران بسیاری 

زادههای طبع شان افتخار پنجشیر

دل نبسته دیگر جای عشقری درین عالم

راست گر زمین پرسی بیقرار پنجشیر است

در شب دو شنبه ۱۳ حمل سال ۱۳5۸ در منزل حیدری وجودی او را ملاقات کردم با وجودی که ناتوانی و خستگی در جسمش دیده می شد، اما از وجناتش یکنوع خوشی پدیدار بود او آهسته آهسته جریان سفر اخیرش به مزار شریف و دیدار دوستان و صحبت داشتن با آنان را شرح داد و از رنج سفر و مشکلات راه هیچ شکوهی نکرده اما روی همرفته از نتائج سفر راضی بود، در آن شب صحبت از شعر و مزایای آن در روند فرهنگی بعمل آمد. صوفی عشقری در پرتوی تجارب و اندوخته های فراوانی که دستیاب کرده بود در باره شعر معلومات وافر ارایه کرد و از انواع شعر سخن گفت شعر تو را یک پدیده ادبی روزگار وانمود کرده گفت که راجع به این پدیده چیزی نمیداند و علاقه ای هم بدانستن مطالبی پیرامون آن ندارد این شب فراموش ناشدنی سرانجام بسر و صوفی عشقری فردای آن جانب غرفه اش رفت. او در بسیط زمین جای که با خاطر آرام بتواند در آن نفسی براحت بکشد نداشت و همین غرفه مرکز آرزوهایش بود و در صورت داشتن صحت آمدن و نشستن در آن را ترک نمیکرد روزی در نیمه دوم ماه جوزا سال ۱۳5۸هـ.ش در حوالی بعد از ظهر بدیدنش رفتم وقتی که به غرفه رسیدم وی را در حالت سخت بحرانی و نهایت ضعف دیدم او در پله دروازه غرفه تکیه کرده بود و مجال بیرون شدن از غرفه و بستن دروازه آنرا هم نداشت. نگارنده لحظه ای چند مضطرب استادم و وضع این نخبه مرد را با پریشانی واشک ملاحظه کردم. پس از آن آواز خود را بلفظ سلام بلند نمودم. او آوازم را شنید و چشمش را نیمه باز کرد اما نتوانست صریح همراهم احوال پرسی کند. فقط این جمله را از لابلای یک مشت سخنانش فهمیدم که گفت: "خداوند ترا خیر دهد برو دیگر اینجا استاد نشو" از شنیدن این جمله شگفت زده شدم. زیرا چنین پیشامدی برایم سابقه نداشت بعدها که جریان را دقیق تر دنبال کردم حقیقت قضیه برایم بیشتر پیدا گردید و آن کم نور شدن چشمان جناب صوفی بود. او در روزهای اخیر عمرش از تشخیص دادن رنگها خواندن خط و شناختن چهره دوستان ناتوان شده بود چون شعر پیامد زندگی و ره آورد سیر و گشت او در روند زمان بود و در هر حالت بر آن می پرداخت و درد خود را بدین وسیله تسکین میداد لذا در یکی از همان شبها که چشمش با قریحه اش هماهنگی نداشت، بمقتضای طبع و قادش خواست که شعری بگوید. قلم و کاغذ را آماده کرد و شعری را نوشت فردای آن شب که نثار احمد نثاری بدیدنش رفت کاغذ را به وی داد که شعر سروده شده شب دوشین را بخواند، نثاری بر صفحه کاغذ شعر و نوشته ای ندید و برای صوفی عشقری گفت که در این کاغذ چیزی نوشته نیست صوفی را از شنیدن این خبر خنده گرفته و بخاطر از دست شدن چنین شعری تأثر و حسرت خود را ابراز کرده گفت: "شب شعری بر طبع و زبانم جاری شد، خواستم آنرا ثبت نمایم چون نتوانسته ام سر و پای قلم را تشخیص دهم بجای سر پای قلم را بر کاغذ نهاده ام افسوس که حافظه هم زمینگیر شده و از آوردن این شعر عاجز میباشد." و این نشانه های ناتوانی شاعر در واپسین روزهای زندگی او بود. روزی در دهه اول جوزا سال ۱۳5۸ ش غلام محمد شورش دهاتی که خود از زمره شاعران سوخته جان و آزاده مشرب است و از سالیان دراز با صوفی دوستی دارد و گاه گاهی به دیدنش میرود، برای دیدار صوفی عشقری به غرفه او رفت و دید که صوفی در غرفه اش کالا میشوید، گرچه این حال برای شورش دهاتی رخداد نوین نبود، زیرا او صوفی عشقری را بارها در اجرای این کار دیده بود اما مهم آن بود که وی در این وقت، که نه زوری در دستش هست و نه نوری در چشمش چگونه به این امر مبادرت کرده است. شورش بعد از ادای احترام و احوال پرسی چند دقیقه استاده شده بعد برگشت و مبنی براظهار خودش این آخرین دیدار از صوفی عشقری بود که بعمل آورد. شورش دهاتی گفت روزی باز هم شوق دیدار صوفی عشقری دامنگیر شد، جانب غرفه او رفتم دروازه آنرا بسته دیدم. از همسایه اش پرسیدم او آهی کشید و گفت: "سومین روز از وفاتش میگذرد. همسایه از بیان این جمله گریست و شورش دهاتی هم وی را در گریه همراهی کرد. در هفته های اخیر زندگی، صوفی عشقری را عادت چنان بود که پس از دو یا سه شب شبی را در منزل حیدری وجودی سپری میکرد. او در دهه اخیر جوازی ۱۳5۸هـ . ش درست پانزده روز پیش از مرگش حیدری وجودی را وصیت کرد و او را به انجام کارهای در زمینه اشعارش موظف ساخت صوفی عشقری به قلم خودش سه جلد کتاب کلان ترتیب داده بود که یکی نزد خودش بود و دیگری را برای دوستش کاکا احمد الله تاشقرغانی اهداء کرده بود و سومین نسخه را به کاکا فیض الله خان مزاری (متوفی حوت ۱۳5۸) که از یاران سر سپرده صوفی عشقری بود طور تحفه تسلیم کرده بود علاوه بر این سه نسخه کتابچه ها و بیاضچه ها و اوراق فراوانی هم که اشعار وی را در بر داشتند در اختیارش بود او به هیچکس در این باره اعتماد نمیکرد و حتی کسانی آمدند و تقاضای چاپ اشعارش را کردند لیکن صوفی آنان را به شیوه بیانی که داشت پاسخ گفت و تسلیم اراده ایشان نگردید و یک جلد اشعارش را به قلم خودش منشی نور محمد خان کهگدای سر منشی محمد ظاهر، پادشاه وقت با خود برده بود که در کتابخانه خطی ارگ بگذارد بارها صوفی اظهار سپاس از مواهب پرودگار عالمیان میکرد و میگفت کسانی را سراغ دارم که به یک شعر و غزل مالک خانه شدند اما چون عنایت خداوند عالم شامل حال من بود با یک دیوان شعر کسی به سویم التفات نکرد. او فردای همان روز مجموع کتاب و بیاضچه ها را که در دکان و خانه داشت همه را برای حیدری وجودی تسلیم داد و گفت: آن تعدادی را که قابل چاپ میدانی بیرون کن و آماده چاپ ساز و آن عده اشعار را که قابل چاپ نمیدانی در نگاه کردن و از میان بردن آنها اختیار داری و همچنان بعضی حشو و زوائد را که ناگزیر وارد غزلها شده است خود بر طرف کنی و کمبود و اضافاتی هم که به نظرت میرسد میتوانی از میان برداری صوفی عشقری مبتنی بر دوستی و محبتی که بین او و حیدری وجودی جریان داشت چنین صلاحیت همه جانبه را به وی تفویض کرد. او با بصارتی که داشت میدانست که حیدری در حفظ و نگهداشت اشعارش چون خودش جدیست و چلپی وار از ارزشهای مکتب و اندیشه و راه رسمش پاسداری میکند عشقری به اشعارش که یار و بر زندگی هشتاد و هفت ساله اش بود سخت محبت داشت و این آیینه را با کمال احتیاط دور از همه حوادث و گزند زمان چون طفلی نازدانه در آغوش گرم و دردمند خود حراست کرده به بلوغ رسانده بود بنابه بگفته استاد واصف باختری که از ادبیات شناسان ژرفنگر و صاحب نظر روزگار ماست و از صوفی عشقری و روش شعری اش شناخت گسترده و عمیق دارد صوفی عشقری از یکتازان عرصه ادبیات در صد سال اخیر است. استاد باختری میگوید: "ویژه گی شعر او در روند این صد سال اخیر در آنست که وی سبک خود را دارد، با آنکه اکثر سخنوران با وی آمیزش فکری داشتند و روزها و شب ها یک جا بودند، شعر میگفتند و شعر میخواندند و روی همرفته در دکان صوفی عشقری به نقد و بررسی اشعار می پرداختند. باز هم صوفی عشقری از آنها متأثر نیست و اثری از شیوه و اندیشه آنها در اشعارش دیده نمیشود بنابر آن وی از تگ روان متکی به افزار فکری خود است که در یکصد سال اخیر رقیبی ندارد و رقیبی هم برایش دریافت کرده نمیشود." به تائید نظر استاد واصف باید گفت که یک تعداد از شاعران هم روزگار عشقری کوشیدند که سبک سهل ممتنع او را در روش خود تقلید نمایند. اما از همان تقلیدها پیدا است که آن ابیات خام و ناسازگار جلوه میکند و نارسای مقلد را بخوبی آشکار میسازد و پدیدار کردن این تأثیرات جولا نگاه خوبی برای بررسی ادبیات در روند ادبی خراسان بزرگ است و مجال کار بیشتر را برای نقادان این عرصه فرهنگ میدهد.

در یکی از روزهای دهم اخیر سال ۱۳5۸ ش مرحوم جناب صوفی عشقری را در منزل حیدری وجودی زمانی دیدم که به کمک نثار احمد نثاری از زینه های خانه بمنظور رفتن دکان بدشواری پائین می شد، نگارنده که در آن وقت مدیر مسئول مجله کهول در وزارت اطلاعات و فرهنگ بودم با وجود تنگی وقت برای دیدن آن مرحوم مقابل دروازه استادم و سلام دادم و ادائی احترام کردم او مرا دید و بکمک نثاری شناخت و پیش از همه از جلد دوم شرح حالش مبنی بر تقاضای مکرر دوستان معلومات خواست و من وعده دادم که انشاء الله با نجام میرسد و خداوند عنایت بفرماید که چون جلد اول شرح حال خویش جلد دوم را نیز بدست مبارک خود توزیع بفرمائید. مرا بگرمی دعاء کرد. دعائی از ژرفای دل دردمند و گداخته شده خویش و روشن بود که این دعاء از عمق جان او منشأ گرفته است و بعد گفت که زمان چنان وفای نخواهد کرد و مرا دستور رفتن داد. و این همان روزی بود که قصد خانه تکانی داشت و به همان منظور بدکان میرفت، پایهایش نیز ورم کرده بود. صوفی در همانروز وارد غرفه ای و منطقه ای شد که با زندگی او گره خورده بود او از همه آدم های خورد و بزرگ و حتی دروازه ها و تعمیرها، سنگ و چوب های آن منطقه شناخت عارفانه داشت از آنرو برای آخرین بار در آن میدان قدم نهاد و کارها را در غرفه یک رویه کرد چیزهای ماندنی را ماند و بردنی را با خود برد. و این منطقه بود که میتوان آنرا مرکز نشر پخش آثار، نام و نشان عشقری به اطراف و اکناف جهان نامید او پس از فرجام دادن کارهای ضروری در غرفه منطقه سنگتراشی شوربازار وغرفه چوبی خود را برای ابد وداع گفت و رهسپار منزل شد. مرضی که در برچیده شدن بساط زندگی شاعر ما نقش مخربانه اش را بازی کرد "بی کفایتی قلبی" بود. او در یکی دو روزی که این مرض شدت یافت در کلبه اش باقی ماند حیدری وجودی نثار احمد نثاری و گاهی هم غلام محمد وفا مواظب حال وی بودند و از وی باز جوی و عیادت همیشگی میکردند. عشقری این وضع بحرانی خود را که سبب زحمت دوستان یک روی و یک دل او شده بودند در آخرین غزل خود که در زیر میاوریم انعکاس داد :

ماه من از چین پیشانی خود قینم مکن 

پیش روی از خود و بیگانه توهینم مکن

ای خدایا کار سازی در وطن کارم بساز 

در جهان آواره گرد چین و ما چینم مکن

راحت آباد قناعت بخش یا رزق حلال 

در بدر در هر طرف چون باز و شاهینم مکن

ناتوانیهای پیری برده تاب و طاقتم

 بار دوش دوستان و خار بالینم مکن

تا حیاتم در جهان سرسبز داری باغ من 

بی گل و بی برگ و بار و بی ریاحینم مکن

خال رخسار نکویان دور از چشمم مباد 

یا الهی در جهان بی ماه و پروینم مکن

قدر و قیمت داده چون اینقدر در روزگار 

در نظرها نزد مردم پست و پائینم مکن


از فحوای این غزل پیدا است که شاعر در واپسین روزهای عمر از چه پیشامدهای رنج میبرده و با چگونه محرومیتهای دست و گریبان بوده است. او از خار بالین شدن می هراسد و التجا میکند بار دوش کسانی که توان بردن بارش را ندارند نشود. اما آرزو میکند از عطیه ارزشمند عشق سرافراز باشد. 

غزل بالا آخرین ثمر ادبی طبع و قاد شاعر بلند آوازه و فحل صد سال اخیر تاریخ فرهنگ و ادب ما است. مرض شدت کرد و مرد با همتی را زمین گیر ساخت که تا روز قبل هم که هوشی و توانی داشت نخواست بار دوش کسانی از خود بیگانه باشد و کار خود را در حدیکه مقدور بود خود انجام میداد چنانکه چشم دید غلام محمد شورش دهاتی را در بالا نگاشتیم که صوفی را در حال شستن کالا دیده بود. اما حالا دیگر از دست و پا افتاده و مجال حرکت خود بخودی را هم ندارد. بنابر آن حیدری و نثاری و غلام محمد وفا بدستیاری هم دیگر بروز سه شنبه ۲۹ جوزا ١٣٥٨ ش او را در کلینک صدری ابن سینا بستر کردند. مواظبت دائمی از وی کاری مشکل بود نثاری که چنین خود گذریها را میکرد، خود در شدت مرض گرفتار بود و ناتوان تر از آن بود که بتواند از مریض دست و پا مانده ای چون عشقری مراقبت نماید. حیدری وجود و غلام محمد وفا هم مجال چنین کاری را نداشتند. لذا کوشیدند مردی بیابند که در بدل مزد این کار را عهده دار شود. حیدری به یافتن یکتن از مردان مزد بگیر موفق شد و شبی بیست افغانی با او فیصله کرد اما عصر همانروز او نیز ازین وظیفه سرباز زده به منزل خویش رفت. چون لحظات آبستن حوادث بود و اندکترین اتهام برای سر به نیست شدن هر انسان متهم کافی بود، هرکس میکوشید که در زاویه ای باشد تا از بد حوادث مصنون گردد زیرا دولت خلقی اساس خود را بر خون و آتش نهاده بود و همه روزه تعداد کثیری از مردم بدون هیچگونه دلیل شرعی و قانونی رهسپار عدم میگردیدند و بستن و کشتن و نابود کردن مردم بیگناه در اوج بود و آدم کشان به کارنامه های خود درین زمینه افتخار میکردند و ریختاندن خون بیگناه را نوعی از پیروزی خود بحساب می آوردند و بر آن میبالیدند و با جدیت در پی انجام چنین کار میگردیدند و از نتیجه اهانت بار فردا هم نمی شرمیدند. از آنرو مردم از درگیر شدن به چنان سرنوشتی میترسیدند.

عشقری شش روز یکه در بستر ماند به هیچ نوع پیش آمدی تن در نداد. حتی از خوردن دوا هم خود داری کرد زحمات بسیار خالصانه و شریفانه دکتور وزیری، رئیس کلینک صدری ابن سینا اصرار و ابرام دوستانی چون: حیدری وجودی وفا و نثاری هم نتوانست بر اراده پیر مرد سخنور مؤثر واقع گردد. پا فشاری ایشان به ماندن وی در بستر شفاخانه صدری ابن سینا آن مرد فرهیخته را تا آنجا وا داشت که ندا در داد. که "من محبوس نیستم مرا ازین شفاخانه خارج کنید و اگر کسی حاضر بپذیرشم نیست مرا در همان غرفه ای خودم رسانده خود پی کار خویش بروید و بگذارید تا در همانجا دنیای خویش را ترک بگویم" این جملات انگیزنده و مهیج زمینه اخراج او را از شفاخانه صدری مساعد گردانید پایان روزگار صوفی عشقری رنج دهنده و دردناک بود. او سالها با فقر محمود سر بلند زیست و منت هیچ موجودی غیر از خدا (ج) را نپذیرفت اما این مریضی او را بی حد پریشان و محتاج ساخت تا آنجا که باید بوسیله دیگران از جای به جای برده میشد مشاهده این وضع برای او طاقت فرسا بود و اینکه خشمناک میشد و سر و صدایش بلند میگردید همه ناشی از همین حالاتی بود که صوفی هرگز آنرا نمیخواست.

دوستانی که در اثر اصرار و ابرام بی حد صوفی او را بروز سه شنبه 5 سرطان ۱۳5۸ ش از شفاخانه خارج کردند خواستند مطابق به تقاضای خودش او را به کلبه اش ببرند کسی در منزل خواهرزاده اش نبود. ناگزیر او را وارد منزل همسایه نمودند هنگامیکه منسوبانش به منزل برگشتند، و از حال صوفی و حضورش در منزل همسایه باخبر شدند با عجله او را به کلبه اش انتقال دادند. دو شب در کلبه اش ماند و از وی مشمولین منزل همشیره زاده اش مراقبت بعمل آوردند چون مواظبت جدی او برای اهل آن خانه دشوار بود، لذا کوشیدند که به هر شکل که ممکن باشد او را در شفاخانه علی آباد داخل بستر سازند. کوشش شان بروز پنجشنبه ۷ سرطان ۱۳5۸ ش نتیجه داد و صوفی همانطوریکه خود دعا کرده بود که خداوند "خار بالین" و "بار دوش" نسازدش این دعا مستجاب و صوفی از حریم خانه بیرون گردیده در حریم ملت شامل شد. و این جا مردم مواظب او بودند. چون وی به مردم تعلق داشت مردم مسئولیت او را بدوش گرفتند. حیدری وجودی گفت: وقتی که بروز جمعه برای دیدنش به شفاخانه رفتم و کنار بسترش نشستم گفت که یک اندازه کاغذ تشناب را در انگشت به پیچان و همین تابلیت ها را که به فروبردن آنها قادر نیستم از دهنم بیرون کن این کار را انجام دادم و دو یا سه تابلیت را از دهنش خارج ساختم پس از آن فرمود که همین دستم را زیر سرم برسان و همچنان که فرموده بود اجراء کردم کارمندان شفاخانه کس را نزد مریضان نمیگذاشتند. من از ترسی که وظیفه دار اتاق صوفی عشقری بود تقاضای توام با معذرت کردم که این مرد موی سفید بر همه ما و شما حق دارد سعی کنی وی را تنها نگذاری و از حالش زود زود خبر بگیری شام روز جمعه مرا از شفاخانه کشیدند و نرس وعده داد که چنین کاری خواهم کرد اما صوفی عشقری که عمر گرانبها و پر ثمر و برومند خود را در مدتی نزدیک به یک قرن با مردم گذارنید و با مردم زیست، سر انجام در این شب و آخرین شب شب دردناک و فراموش ناشدنی در پایان دقایق جمعه و آغاز لحظات شنبه ۹ سرطان سال ۱۳5۸ ش او بیکس و تنها از بساط هستی پا کشید "رحمت الله علیه" و آخرین نفس را نیز در راه عشق نثار کرد مشتاقانه و عارفانه از دار فانی به دیار جاویدانی شتافت. از نیستانی که بریده شده بود دوباره پیوست و فاصله ای را که او را از اصلش دور ساخته بود با برداشتن گام بلند و جوانمردانه قطع کرد و بروزگارانی که سالها از فراق آن در فراز و فرود زندگی مینالید نایل آمد. و بالاخره این قطره ای جدا شده و سرگردان به بحر بیکران هستی پیوست. جنازه آن مرحوم را بروز شنبه ۹ سرطان ۱۳5۸ ش از ده بوری برداشتند و با مراسم خاص فرهنگی اسلامی در شهدای صالحین بخاک سپردند فرهنگیان بر خاکش سخن رانی ها کردند و از محاسن و خدمات ادبی و فرهنگی آن نخبه مرد روزگار تذکر بعمل آوردند. دولت وقت از مرگ چنان مردی تأثر خود را طوریکه شایسته مقام او بود ابراز نکرد و به اندازه یک واقعه عادی هم بر این حادثه بزرگ برخورد نه نمود و از همان وقت پیدا بود که این دولت با فرهنگیان و ادیبان بلندپایه مسلمان سر ناسازگاری دارد مرگ صوفی بر نگارنده این سطور سخت گران آمد زیرا او بر من مهربان بود و با بزرگواری که داشت مادام شفقت نجیبانه خود را از بنده دریغ نمیکرد چون زمان موانست من با آن اسوة روزگار چند سال محدود را در بر میگرفت لذا بعد از مرگ حسرت بارش همیشه این بیت او حدی مراغه یی را ترنم میکردم که:

چون فتنه شدم بر رخت ای حور بهشتی

رفتی و مرا در غم خود زار بهشتی 


صوفی عشقری از جهان رفت، همانطوریکه هرزنده جان ناگزیر این جام شو کران را باید سرکشد در این شکی نیست که مرگ پدیده ای از عدل خداست و بر همهگان یکسان تطبیق میشود و هیچ ترفند و تزویر حیل و تدبیر مانع آن نمیشود. لیکن صوفی عشقری نه از گروه مردگانی است که ذکرشان حلقات مردمی نیست. او در حلقات فرهنگی، هنری و عرفانی و با همه قد و بست ادبی خود حضور دارد و مردم حضور او را درک میکنند و آن اشعار نغز و آبدار و هیجان آور اوست. اشعار او بهترین الهام بخش محققان پژوهندگان و اهل ذوق و ادب در ساحات مختلف میباشد.

رفتی از این جهان و لیکن نشان تو

باشد همیشه در نظر دوستان تو


(نیلاب رحیمی)