116

عطر ز بوی معنی چون من شمیده رفتن

از کتاب: دیوان اشعار ، مسمط

عطر ز بوی معنی چون من شمیده رفتن

از بیدل ادب سنج بیت گزیده رفتن


نه همچو خام مغزان می نارسیده رفتن

از ناله ی دل ما تا کی رمیده رفتن

زین درد مند حرفی باید شنیده رفتن



زهر هلاهل هجر بیش و کمک ندارد

صحرا گزیده بر خود راه و سرک ندارد

عشق که جاودان شد حرف ِ ز شک ندارد

بی نشه زندگانی چندان نمک ندارد

حیف است زین خرابات من نا کشیده رفتن



امروز چه و فردا راه عدم عبور است

شور قیامت دهر در حالت ظهور است

شهد وفا درین بزم فرسنگ ها بدور است

آهنگ بی نشانی زین گلستان ضرور است

راه فنا چو شبنم باید به دیده رفتن



خشکیده لب کجا و شور و نوایی ما

بار گنه بدوش است از ناراویی ما

این دل کجا تواند صبر آزمایی ما

جرأتگر طلب نیست بیدست و پایی ما

دارد بسعی قاتل خون ِ چکیده رفتن



شرب می وصالت کی در ایاغ گردد

این تنگنای هستی باشد فراغ گردد

شور سپند به آتش پر بی دماغ گردد

چون شعله ی که آخر پامال داغ گردد



قدِ خمیده ی ما چون شاخهای بیدی است

لب تر نشد به صحبت گفتار نا شنیدی است

دل هر چه دارد اظهار معنیش چشم دیدی است

زین باغ محمل ما بر دوش نا امیدی است

بر آمدن نبندد رنگ پریده رفتن



ظرف شراب هستی دارد نوا و قلقل

رخت خزانی دارد کو گلشن و کجا گل

از شاپرک چه جویی صوتی هزار بلبل

از وحشت نفسها کو فرصت تأمل

چون صبح باید از خویش دامن نچیده رفتن



پیش خذف فروشان نبُوَد بهاء به گوهر

در مدرسهِ جهالت زاهد شده است رهبر

باشد که روز ِ بینم این وحشیان به کیفر

بر خلق بی بصیرت تا چند عرض جوهر

باید ز شهر کوران چون نور دیده رفتن



خواهد دلم ترا و در سر دگر هوس نیست

لاف وفا زیاد و، لیکن یکی انس نیست

پروای عهد و پیمان در فکر هیچکس نیست

همدوش آرزو ها دل میرود نفس نیست

در رنگ ریشه دارد تخم دمیده رفتن



دلها به سینه بشکست اکسیر و کیمیا کو

از حسرت آب گشتیم عهدی ز آشنا کو

بوی سلامتیها در سعی نارسا کو

قطع نفس نمودیم جولان مدعا کو

در خواب هم نبیند پای بریده رفتن



از گل که شبنم افتاد زیبنده گی ندارد

چشم ِکه بی حیا شد شرمنده گی ندارد

طامع ز سعی باطل فرخنده گی ندارد

رفتار سایه هرگز وامانده گی ندارد

در منزلست پرواز از آرمیده رفتن



بنیاد آدمیت باید نمود اعمارت

زیبنده نبُوَد هرگز آزاده را حصارت

هر نکته را که بینی دارد بخود عبارت

قد ِ دو تای پیریست ابروی این اشارت

کز تنگنای هستی باید خمیده رفتن



این بزم را که بینی شادی و عشرتی نیست

فخر ِ نه بر سعادت گامی ز نصرتی نیست

بهر شهید این بزم از تیغ عبرتی نیست

بال فشانده ی آه بی گرد حسرتی نیست

با عالمی ز خود برد ما را جریده رفتن



معنی عشق و عرفان ، عالم رساست بیدل

جام جهان نما و، حیرت فزاست بیدل

محمود خسته دل را چون کیمیاست بیدل

تعجیل طفل خویان مشق خطاست بیدل

لغزش به پیش دارد اشک از دو دیده رفتن