37

دوبیت و چهاربیتی ها ۱

از کتاب: گرآورده های مهم

ای دختر بافنده ره یارش باشم

ابریشم قرمزی ره تارش باشم.

ماکوی برنجی میروه شست و به شست

مانندء نورده در کنارش باشم.


ای سلسلهء برگ درختان دل من

دلتنگ شده در ای کوهستان دل من.

قصدی کردم از ای کوهستان بروم.

پابند شده به یک مسلمان دل من.


ای کرتهء تو گل دورنگه مانه

ابروی کجت رشتهء چنگه مانه.

من میشنوم  تو یار نو میگیری

ای یارت نوت سنگ گرنگه مانه.


ای جورهء جان

خانه گرفتی در بر

آشفته کدی خوده به مثل کفتر

شاهین شوم و ترا گیرم از لب جر

آهسته گیرم از تو نریزه یک پر.


ای جوره جان در اندرابت بینم

کی طاقت دارم ایقه دیرت بینم.

ای طاقت من ز ناعلاجی باشد

در کوچهء او کنده مه سیرت بینم.


امشب چه شب است نکاح کردن یارمه

از پیش برم جدا کردن یارمه

در خانهء باالایی چراغ میسوزه

کافر زنکا رضا کردن یارمه.


از خانه برامدیم و گفتم خدا

از یار عزیز خود شدیم زنده جدا!

یاران و برادران مرا یاد کنید

کردم سفری که آمدن نیست مرا.


این گل چگلیست که در گریبان من است؟

هر جا که روم مهر تو در جان من است!

هر جا که روم آب روان پیش آید

آن آب روان دیدهء گریان من است.


ای دوست به پیش تو رسیدن مشکل

یک حرف شیرین از تو شنیدن مشکل.

دل دادن و مهر تو خریدن آسان

جان دادن و ازتو گپ شنیدن مشکل.


ابر از لب دریای خراسان خیزد

در از لب و دندان جوانان ریزد.

خدا بگیره مرغ سحر فریاده

یار از بغل جوره به نالان خیزد.


از کوتل تالقان کسی تیر نشد

از مردن آدمی زمین سیر نشد.

گفتم برویم به پیش استاد اجل

مردن که حقست ولی جوان پیر نشد.


ما چار برادران تنها بودیم

از ملک قراتگین بالا بودیم.

مادرمه بگو گریه و زاری نکند

از روز ازل نصیب دریا بودیم.


چشمت عجب اس گوشهء چشمت عجب اس

هر کس که توره بینه نسوزد عجب اس.

بلبل ده قفس قفس میان آتش

بلبل بسوزه قفس نسوزه عجب اس.


از زاغ سیا تو میروی گوش تو کر

احوال مرا به یارک شیرین بر!

اول که ششتی ناله و زاری مه بگو

دوم ششتی داغ جدایی مه بگو.



بیا که بریم از این ولایت من و تو

تو دستمرا بگیرو من دامن تو.

جای برسیم که هر دو بیمار شویم

تو از غم بیکسی و من از غم تو.


یارمه بگو که یارکت بیمار است

رنگش به مثال کاهگل دیوار است.

کاغذ بکن و خوده بزودی برسان

نفس به گلو منتظر دیدار است.


ای کرته کبود من بدین تو شوم

تو گندم سرخ و من زمین تو شوم.

پیکال شما درو گرا بسیار است

من مرد فقیر خوشه چین تو شوم.


شیرا چه کنم من سر شیدا چه کنم؟

خودم زن جوان مردک پیر را چه کنم؟

پهلو بگردم دستم به ریشش بخورد

چیغی بزنم ملامتی را چه کنم؟


ای بام بلنده که میبینی بام منس

این کرته سفیده که میبینی یار منس.

این کرته سفید یکصد و بیست ساله شده

آخرده نصیب من بیچاره شده.


تو بید منی سایه به بید دگری

تو شمع منی نور چراغ دگری

بد نام منم تو در کنار دیگری

غمگین منم تو غم گذاردگری.


ای دوست بیا که هردومان ناله کنیم

از جا و جگر پیاله را ماله کنیم.

از جان و جگر پیاله که ماله نشد

سنگی بزنیم پیاله را پاره کنیم.


یاران و برادران مرا یاد کنید

تابوت مرا از چوب شمشاد کنید.

تابو مرا قدم قدم بردارید

در خاک سیاه مانید و فریاد کنید.


چشمان خوده به ناز میگردانی

ما را ز سر بریده میترسانی.

ما گر ز سر بریده میترسیدیم

در مجلس عاشقان نمی رقصیدیم.


سبزه بگفت در زمین سبزه منم

بنفشه بگفت جوان پر غمزه منم.

صد برگ بگفت که لاف بیهوده نزن

گل در سر عاشقان دلسوخته منم.


من یار توام نمیشوم یار کسی

در دام توام نمیشوم رام کسی.

این کاسهء شربتی که همراه خوردیم

هرگز نخورم شراب در جام کسی.


در باغ شما دو بوتهء نیشکر است

در زیر بوته یک دختر لبشکر است.

خوابش برده دو دستکش زیر سر است

بیدارش نکو که عاشقی درد سر است.


یارم یارم که در غمت بیمارم.

پژمرده گلی بر سر هر دیوارم.

خود گفته بودی که تیر ماه میایم

چارشنبه و پنجشنبه چشم چارم.


در قد بلند نونهالت بمرم

در روی سفید بی غبارت بمرم.

در روی سفید بی غبارت عیب نیست

در گردش چشم پر خمارت بمرم.


دریا که کلان شود شنایش که کند؟

دو دل که یکی شود جدایش که کند؟

دو دل که یکی شود جدایش مشکل

دردیکه خدادهد دوایش که کند؟


من آمده ام بدیدن جانانه

صد برگ سفید من پرا از خانه!

صد برگ سفید من برایانبرا

پس آمدن مرا خدا میدانه.


از دور سیاهی میکند چشمانت

مانند صدف سفیدی دندانت

قولی که بمن دادی پشیمان نشوی

بی قولی کنی نمیشونم مهمانت.


دختر بدرون باغ سر پست میکرد

گل چیده شیرین خیال هر کس میکرد.

مارا که میزد به خنجر مژگانش

گاهی به مزاق و گاهی بر قصد میکرد.


من آمدن کوی ترا بس کردم.

من چنگه به دامن تو ناکس کردم.

ناکس بودی به ناکسان دل دادی

گر قبله شوی نماز را بس کردم.


ای دلبر من از این ملامت تو نترس

بر سایه گل نشین و از خار نترس.

هرکس که ترا به قصد کشتن ببرد

مردانه قدم بمان و از دار نترس!


دلبر به من گفت چرا غمگینی.

در قید کدام دلبرک شیرینی؟

بر جستم و آیینه بدستش دادم

گفتم که: در آینه کیرا میبینی؟


مرغک سر چشمه به چه کار آمده ای؟

یا تشنه شدی یا به شکار آمده ای؟

نه تشنه شدم نه بشکار آمده ام

دیوانه شدم دیدن یار آمده ام!


یارم سر بام خودم سر دروازه

رنگش گل سرخ خودش پنیر تازه.

هر کس که در آن پنیر دست اندازه

دستش بشکنم پنیر بمانه تازه.


امشب چه شبیست که یار بر ما نرسید

یا گرگ درنده خورد یا مار گزید.

نه گرگ درنده خورده نه مار گزید

شاید که صدای قلب مارا نشنید.


کبوتر بیقرار کردی مارا

شیننده در این دیار کردی مارا.

شیننده در این دیار از بهر تویم

آواره و خوار و زار کردی مارا.


ای در که درآمده ای مشرب مست

گوش های بناز داری بحث سر دست.

گفتم: بروم بچته گیرم از دست

یک مرد قماری که در قصد من است.


ای دوست محبت تو چون باد هواست.

این گوشه نشستنات از باعث ماست؟

این گوش نشستناته من میدانم

این غربت مردمان اندر سر ماست.


در باغ بودم که گل به دروازه گذشت

زلفش پر زاغ خودش پری زاده گذشت.

از بخشک دشمنان نکردم نظری

گویا به دلم درد والم داده گذشت.


زلف سیه ات هوا گرفته است چه کنم؟

اطراف ترا بلا گرفته است چه کنم؟

گفتم بروم در بغلت روز کنم

انصاف ترا خدا گرفتست چه کنم؟


زردینه رنگ که میروی باره راست

آیینه به دست داری و زلفات چپ و راست.

گفتم بروم بوسه گیرم از لبکات

خندیده به غمزه گفتی: این مال خداست!




زلف سیه ات شبنم ایلاق زدست

ابروی کجت خیمه به ماهتاب زدست

خوش دولت آن بچه که یک شب بر تو

لب های ترا مکیده در خواب زدست.


ای دختر همسایه عجب لبشکری

سوزان دل و کباب جان و جگری!

هر لحظه من احوال ترا می پرسم

من در غم تو هلاک و تو بیخبری.


ای دوست که از فراق تو غمگینم.

در حسرت آنم که ترا کی بینم.

ترسم که بمیرم و نبینم رویت

در خانه نگنجد تن مسکینم.


زنجیر سر زلف تو مجنونم کرد

نادیدن روی تو جگر خونم کرد.

ناگه نظرم فتاد بر خال لبت

خال لب تو ز شهر بیرونم کرد.


یارم رفته است دلم خراب است امروز

در هر مژه ام قطرهء آب است امروز.

مردم میگن: «یارته پایان ببریم؟»

ای بیخبران جگرم کباب است امروز!



زردینه زنگ برای تو زار شدم

زلفان ترا به زر خریدار شدم.

آن قیمت زلفان ترا چند گویند

آخر به ملامتت گرفتار شدم.


زردینه رنگ بر قد پستت بمیرم

در کالای نقره گین دستت بمیرم.

هر گه نظر بر من دیوانه کنی

در روی سفید و چشم مستت بمیرم.


نمازک شام شد است و ما در بدریم

یارم سر بالشت و ما پشت دریم.

چشمک زده ما به همدیگر مینگریم

ای یار تو خوش باش که ما رهگذریم.


در ملک تگاب مهوش خندان خودتی

سر طاق سر نوده جوانان خودتی.

مردم گل سرخه در بهار میطلبند

صد برگ شکفتهء زمستان خودتی.


کبوترک سفید پر جر دیدم

مثل تو رفیق بیوفا کم دیدم.

از تحت دلت در آمدم سنجیدم

بالله بخدا بزرگ شوی رنجیدم!




اندر دهنت سی و دو دندان چرخ ای

گرد دو لبت بنفشه زار بلخ ای.

گفتم بروم در چمنت سیل کنم

یک دیدن تو بهای شهر بلخ ای.


من صدقه به چشمکان ترکانهء تو

دو چشم سرم مدام در خانهء تو

یک گپ نزدی که دلکم سیر شود

ور کنده شود پای من از خانهء تو.


همچون گل زرد و زعفرانم ز غمت

همچون گل لاله غرق خونم ز غمت.

همچون گل صد برگ صد پاره شدم

مانند انار سر نگونم ز غمت.


ای دوست ترا ز حال ما نیست خبر

بی لعل لب تو میخورم خون جگر.

از نالهء من سنگ بفریاد آمد

اندر دل تو نمیکند هیچ اثر.


زلف سیه ات مست نمودست مرا

دل میسوزد نمیرسد دست مرا.

گفتم که بجانب تو پرواز کنم

والله بخدا بال پری نیست مرا!



ای جان عزیز در انظارم بی تو

دل سوخته و جگر کبابم بی تو

اندر سر دوستیت جدا افتادم

هر شام به بستر تو خوابم بی تو.


یک یار دارم قرین فیض آباد ای

نصف جگرم کباب نصفش یاد ای.

ای خویش و تبار هیچ ایرادم نگوید

مرغ دل من همیشه در فریاد ای.


فریاد که ز قریه دور افتادم

خوردم غم یار بی حضور افتادم.

گفتم که: درین زمانه یک جا باشیم

روز آمد و رفته رفته دور افتادم.


از کندز و تالقان دل پر دردم

همچون گل زعفران برنگ زردم.

هرگاه که به یار مردم می نگرم

آب از دو چشم ریزد و خون از جگرم.


مهتاب شبست و من میان ارسی

زردینه رنگ تو در میان قفسی.

گر عدل کنی وفا کنی هم تو بسی

گر جورهء نو گیری به پیری نرسی!



از بام بلند غلطی و ابگار شوی

شاید نمیری یک هفته بیمار شوی.

شاید نمیری و نو جوانی بکنی

شویت بمیرد به غم گرفتار شوی.


سر چشمهء تالقانه زنگار گرفت 

آمد خبری که یارمن یار گرفت.

یاری نگرفت که از مه خوب تر باشه

گلدسته ره ماند و دامن خار گرفت.


از در که در امدی ای موته دامن

از مهر دل وفا نکردی بامن!

اندردلکت فکر جدایی بودست

از روز اول چرا نگفتی بامن؟


این خانهء پیش رویت به من خانه شدست

غم در دل من زار و یک دانه شدست.

مردم میگن غمای بیهوده مخور

کی غم نخورم که یار بیگانه شدست.


کوکت بگیرم کبوترت نام کنم

خودرا به تو بیوفا چی بد نام کنم؟

تو باشهء تو باشی و من صیادم

کی باشه که این باشه بخود رام کنم؟



اول تو مرا به عشق راضی کردی

لطف و کرم و بنده نوازی کردی.

من در دل تو وفا ندیدم هرگز

ای دوست ببین زمانه سازی کردی.


بلبل بوطن تخت سلیمان خوشتر

خار وطن از لاله وریحان خوشتر.

یوسف که به مصر پادشاهی میکرد

صد کاش گدا میشد به کنعان خوشتر


از دوری دوری ها چه دلگیر شدم

مانندهء باز و باشه زنجیر شدم.

یک بار خدا مرا رسان در بر یار

در حسرت یاز نازنین پیر شدم.


از بی وطنی قند بمن آش نشد

عقل و خرد و فهم بمن خوش نشد

هرچند بگشتیم به گرد عالم

خاک وطنم ز دل فراموش نشد


فریاد که یک لحظه دل شادم نیست

آنجا که فتاده ام صحیح آدم نیست.

صد داد که آواز مرا کس نشنید

منبعد دگر قوت فریادم نیست.




از غربت اگر مرگ رسد در بدنم

آیا که کند گور که دوزه کفنم؟

تابوت مرا جای بلندی ببرید

شاید که رسد بوی وطن در بدنم.


امروز منم گندمک سبزه به دشت

حیف عمرم که در غریبی بگذشت!

خویشان وطن اگر مرا یاد کنید

جور و ستم زمانه از حد گذشت.


فریاد که در دشت و بیابان ماییم

یک دختر و یک بچهء نادان ماییم.

خط آمده است که بچه را پشک رسید

چون ابر سیاه ژاله و باران ماییم.


صد بر گم و صد پاره شدم در غم دوست

دیوانه و رنگزرد شدم در غم دوست

مانندهء تنباکوبسوختم به چلیم

خاکستر اخگری شدم در غم دوست.


بلبل بوطن چون گل صد برگ بود

از بیوطنی رنگ و رخم زرد بود.

مردم میگن: حال غریبی چون ای؟

ای حال غریبی بدتر از مرگ بود!



ارمانی بدل داریم و طاقت این دل

میسوزیم و چاره نیست قسمت این ای.

صد خنجر آبدار بفرق سر من

میزد به سزاوارو محبت این ای.


از دوری دوری ها چونی میسوزم

ماننده ء چوب تر به نم میسوزم.

از گردش چرخ از ستم های فلک

بالله به خدا به صدالم میسوزم.


دریا صفتی چرخ زند دیدهء من

آتش که زبانه میزند سینهء من

این کوزه گران که کوزه ها میسازنند

از خاک برادران پیشینیهء من.


مهتاب شب است و من بیایم یا نه؟

آیا بر خود یار بیابم یا نه؟

دنیا بهمثال کوزهء در پور است

شاید که ازین پور برایم یا نه!


دنیا به مقال کوزه ء زرین ای

آب دهنم گه تلخ و گه شیرین ای.

مردم میگن که: «عمر تو چندین ای؟»

اسپ جلوم مدام زیر زین ای.




دنیا به مثال آدم رهگذرای

اندر دل من هزارفکر دگرای.

رفتم به سر پل و تماشای جهان

دیدم که تماشای جهان در گذری ای.


روزیکه سرم درد کند ناله کنم

رومه طرف کدام بیگانه کنم؟

بیگانه اگر جواب سردم بدهد

گریان گریان رو طرف خانه کنم.


پیری که به من رسید عمرم کم شد

دستم به عصا رسید پشتم خم شد.

چشمم ز کتاب خواندن دستم ز قلم

فهیمد دلم که صحبتم بر هم شد.


چرخا فلکا مثال من زار شوی

مث من دل سوخته افگار شوی.

داغی که تو مانده ای سر سینهءمن

در سینهء خود بمان و مردار شوی.


گنجشک بودم که در تگار افتادم

سه روزه بودم که در از او افتادم.

صد برگ بودم که هر صبا میشگفتم

دری بودم که در الاو افتادم.



امسال فلک بما چه دلسوزی کرد

شادی بگرفت و غم بما روزی کرد.

مردم همه پوشده به تن جامه سفید

نوبت که بما رسید سیاه پوشی کرد.


میلی دارم که من به تو یار شوم

در گردن نازوک تو طومار شوم.

نقره بشوم به پیش زرگر بروم 

چنکانی شوم به گردنت تار شوم.


نومال به سرت هوا هوامیگردی

مانند گل قیمت بها میگردی.

ما در پی خدمتیم ای نوده نهال

از ما چه شنیده که جدا میگردی؟


ای دختر زردینه در بنگ سرای

با نومال عقربی کرد روشه پنا

از تحت دل گفتم: خدایا  بیوه شوی

بر گشته به غمزه گفت: آمین الله!


این دشت دراز رفتن یار خوش است

صد برگ سفید ریزه پرداز خوش است.

گر یار گری یار وفادار خوش است

این یار وفادار به گلزار خوش است.