بیبی مهرو
هنگام جنگ دوم افغان و انگلیس، دختری بسی زیبا بنام بیبی مهرو علیهالرحمه در یکی از قریههای شمال کابل میزیست. یکی از جوانان ده که در خوشگلی و رشادت ممتاز بود از این دختر قشنگ خواستگاری کرد. پدر و مادر دخترک از جوانی و مردانگی عزیر اطلاع کافی داشتند بدون هیچ تعللی به ازدواج آنان راضی شدند. پس از چندی مراسم عروسی برگزار شد و در آن شب عزیر هرقدر به چپ و راست نگریست جز اطفال کوچک و پیران سالخورده ندید، با تعجب پرسید که جوانان ده و رفقای من کجا هستند، چرا نخواستهاند با خوشی و شادمانی من سهم بگیرند؟ به جوابش گفتند که همگان کمر همت بسته و به جنگ دشمن رفتهاند.
عزیر از شنیدن این خبر عظیم مضطرب شد و جهان در نظرش تیره و تار شد. زود برخاست و به اشتیاق تمام تفنگ بردوش گرفت و رهسپار کارزار شد و به بیبی مهرو پیام فرستاد که او نمیتواند چنین ننگی را قبول کند و باید هرچه زودتر آماده نبرد گردد و همینکه از رزم دشن برگشت در پی عروسی خواهد شد.
عزیر چنان کرد و پس از مختصر سفر در صف جوانان مبارز قرار گرفت. جنگ با شدت ادامه داشت. روزی در این میانه گلولهای از جانب دشمن رها شد و سر راست به سینه عزیر اصابت کرد، سربازان جسد مجروح او را از معرکه بیرون کشیدند و بر اسپی گذاشتند تا برای تیمار بده برود. همینکه عزیر به ده رسید اطلاع یافت که دو روز پیش عروس زیبایش رو به نقاب خاک کشیده و چشم از جهان پوشیده است. این خبر نابهنگام چنان جان و دلش را بسوخت که بیدرنگ بر مزار او شتافت و چندان در آنجا بگریست که خاک یار را غرق اشک خونبار کرد. پس از لحظة سکوت نالة جگرسوزی کشید و جان شیرین به جان آفرین تسلیم کرد.
مردم ده از دور و نزدیک گرد آمدند و مرگ دو دلداده ناکام را سوگ عظیم گرفتند و گلهای فراوان نثار آنها کردند. اکنون مزار آن دو که پهلوی هم بر فراز تپه بلندی قرار دارد، زیارتگاه اهل دل است و از آن روز به بعد این ده را بیبی مهرو گفتند و آرامگاه پرنور و صفای آنان را با بیرق و توغ آراستند.