بار نام و ننگ هستی را از دوش انداختم
از کتاب: دیوان صوفی عشقری
، غزل
بار نام و ننگ هستی را از دوش انداختم
در خرابت مغان جوش و خروش انداختم
دلربای با ادائی از برم چون دل ربود
حلقه برنام غلامی اش بگوش انداختم
بر امید آنکه یار من شود دلدار من
خویش را در بحر غم با آرزوش انداختم
در شب طوی کسی از دل کشیدم ناله ای
مطربان بزم اورا از خروش انداختم
بهر حرزجان جانان آیه یکاد را
برامیل گل نوشته بر گلوش انداختم
بر زبان حال هر گل داشت حرف جانکداز
چون نگاهی بردکان گلفروش انداختم
تا دو بالا گردد امشب نشئه آن نازنین
اندکی افیون نهانی در سبوش انداختم
بهر ساقی گفتم امشب یک می گیری بده
گفت آوازت مکن بالا ینوش انداختم
از جهالت گفتگوئی داشت همرایم رقیب
برجوابش یکقدم خود را خموش انداختم
عشق خوبان حیدری اخر مرا دیوانه ساخت
از سر خود سله از پاپای پویش انداختم
عشقری یک چیزکی دون همتی بخشیده بود
وضع پوکش را چو دیدم پیش روش انداختم