153

شراب‌شاه

از کتاب: افسانه های قدیم شهر كابل

در تواریخ نوشته‌اند که به هرات پادشاهی بود کامکار و فرمانروا با گنج و خواسته بسیار و لشکر بی‌شمار. و هم خراسان در زیر فرمان او بود، از خویشان جمشید بود. نام او شمیران و این دژ شمیران که به هراتست و هنوز برجای است  آبادان او کرده است. و او را پسری بود نام او باذام سخت دلیر و مردانه بازو بود و در آن روزگار تیراندازی چون او نبود، مگر روزی شاه شمیران به منظره نشسته بود و بزرگان با پسرش باذام در پیش او حاضر بودند.

قضا را همایی بیامد و بانگ می‌داشت و بر ابر تخت پاره دورتر به زیر آمد و به زمین نشست. شاه شمیران نگاه کرد ماری دید در گردان هما پیچیده و سرش درآویخته و آهنگ می‌کرد که هما را بگزد. شاه گفت ای شیر مردان این هما را از دست این مار کی‌ برهاند و تیری به صواب بیندازد. باذام گفت: ای ملک کار بنده است، تیری بینداخت چنانکه سر مار در زمین بدوخت و به هما هیچ گزندی نرسید، هما خلاصی یافت و زمانی آنجا می‌پرید و برفت. قضا را سال دیگر همین روز شاه شمیران بر منظره نشسته بود همان هما بیامد و بر سر ایشان بپرید و پس بر زمین آمد همان‌جا که مار را تیر زده بود چیزی از منقار بر زمین نهاد و بانگی چند بکرد و بپرید. شاه نگاه کرد و آن هما را بدید با جماعت گفت پنداری این همانست که ما او را از دست آن مار برهانیدیم و امسال به مکافات آن باز آمده است و ما را تحفه آورده زیرا که منقار بر زمین می‌زند، بروید و بنگرید آنچه بیابید بیارید. دو سه کس برفتند و به جملگی دو سه دانه دیدند آنجا  نهاده برداشتند و پیش تخت شاه شمیران آوردند. شاه نگاه کرد دانه‌ای سخت دید، دانایان وزیرکان را بخواند و آن دانه‌ها را بدیشان نمود و گفتند: هما این دانه‌ها را به ما تحفه آورده است چه می‌بینید... اندرین ما را با این دانه‌ها چه می‌باید کردن.

متفق شدند که این را بباید کشت و نیک نگاه داشت تا آخر سال چه پدیدار آید. پس شاه تخم را به باغبان داد و گفت در گوشة بکار و گردا گرد آن پرچین کن تا چارپای اندرو راه نیابد و از مرغان نگاه دار و به هروقت احوال او مرا بنمای. پس باغبان همچنین کرد نوروز ماه بود، یک چندی برآمد تا شاخکی از این تخم‌ها برجست. باغبان پادشاه را خبر کرد شاه با بزرگان و دانایان بر سر آن نهال شدند. گفتند ما چنین شاخ و برگ ندیده‌ایم و بازگشتند. چون مدتی برآمد شاخه‌هایش بسیار شد و برگها پهن گشت و خوشه خوشه به مانند کاهو از او درآویخت. باغبان نزدیک شاه آمد و گفت در باغ هیچ درختی از این خرم‌تر نیست. شاه دگر بار با دانایان به دیدار درخت شد. نهال او را دید درخت شده و آن خوشه‌ها از او درآویخته، در شگفت بماند گفت صبر باید کرد تا همه درختان به بر برسد تا بر این درخت چگونه شود.

چون خوشه بزرگ شد و دانه‌های غوره به کمال رسید هم دست بدو نیارستند کرد تا خریف درآمد و میوه‌ها چون سیپ و امرود و شفتالو و انار و مانند آن دررسید.

شاه به باغ آمد، درخت انگور دید چون عروس آراسته خوشه‌ها بزرگ شده و از سبزی به سیاهی آمده چون شبه می‌تافت و یک یک دانه از او می‌ریخت.

همه دانایان متفق شدند که میوه این درخت اینست و درختی به کمال رسیده  و دانه از خوشه ریختن آغاز کرد و بر آن دلیل می‌کند که فایده این در آب اینست، آب بباید گرفتن و در خُمی کردن تا چه دیدار آید. و هیچ‌کس دانه در دهان نیاراست نهادن همه از آن همی‌ترسیدند که نباید زهر باشد و هلاک شوند همان‌جا در باغ خمی نهادند و آب انگور بگرفتند خم پر کردند و باغبان را فرمود هرچه بینی مرا خبر کن و بازگشتند. چون شیره به خم به جوش آمد باغبان بیامد و شاه را گفت این شیره همچون دیگ بی‌آتش می‌جوشد و تیر می‌اندازد. گفت چون بیارآمید مرا آگاه کن. باغبان دید صاف و روشن شده چون یاقوت سرخ می‌تافت و آرمیده شده در حال شاه را خبر کرد، شاه با دانایان حاضر شدند همگان در رنگ صافی او خیره بماندند و گفتند مقصود و فایده از این درخت اینست اما ندانیم که زهر است یا زر.

پس بر آن نهادند که مردی خونی را از زندان بیارند و از این شربتی بدو دهند تا چه پدیدار آید چنان کردند و شربتی از این به خونی دادند چون بخورد اندکی روی ترش کرد گفتند دگر خواهی خورد، گفت بلی شربت دیگر بدو دادند در طرب کردن و سرود گفت و کچول کردن آمد و شکوه پادشاه در چشمش سبک شد و گفت یک شربت دیگر بدهید پس هرچه خواهید به من بکنید که مردان مرگ را زاده‌اند.

پس شربت سوم بدو دادند بخورد و سرش گران شد و بخفت و تا دیگر روز به هوش نیامد. چون به هوش آمد پیش ملک آوردندش از او پرسیدد که آن چه بود که دیروز خوردی و خویشتن چون می‌دیدی؟ گفت: نمی‌دانم که چه می‌خوردم اما خوش بود کاشکی امروز سه قدح دیگر از آن بیافتمی نخستین قدح به دشواری خوردم که تلخ مزه بود چون در معده‌ام قرار گرفت طبعم آرزوی دیگر کرد. چون قدح دوم خوردم نشاطی و طربی در دل من آمد و شرم از چشم من برفت و جهان پیش من سبک آمد. شاه شمیران را معلوم شد شراب خوردن و بزم نهادن آیین آورد. چون این در نوروزنامه عمر خیام آمده بود، بدون هیچ‌گونه تصرفی عیناً نقل شد.