اینو جوان بنامز خماریت را
از کتاب: دیوان صوفی عشقری
، غزل
اینو جوان بنامز خماریت را
بر دور سر بگردم باز شکاریت را
یا آن زمان که بودم از خیل بندگانت
تیمار می نمودم اسپ سواریت را
در ملک بیکسی هاجان دارم از فراقت
یاد اوری نکردی روزی فراریت را
باری بیا به سویم رویت بزن برویم
ای شوخ تند خویم دارم تیاریت را
گفتی بکس ننالی از جور واز جفایم
پنهان چسان نمایم این زحم کاریت را
من دوست با تو بودم بودی تو دشمن من
معلوم خویش کردم اوضاع پاریت را
ایدل خموش بنشین کاندلربای طناز
هرگز نمیکند گوش این عذر و زرایت را
از راه خود نمائی طوف حرم نمودی
تبریک با تو گویم نام زرورایت را
شادم ز شیوه هایت ای عشقری مسکین
صرفه ز کس نداری نان جواریت را