116

تا اوج چرخ غلغله برپا کنم کم است

از کتاب: دیوان اشعار ، مسمط
06 April 2013

تا اوج چرخ غلغله برپا کنم کم است

جان را فدای سرو دلآرا کنم کم است


روح و  روان سوی مسیحا کنم کم است

دل را غلامِ درگهء لیلا کنم کم است

مجنون صفت روانهء صحرا کنم کم است



عشق تو شعله ور شده است آتشین من

افتاده است مدعیان در کمین من

ای هست بودی زندگی، ایمان و دین من

گردِ غبارِ راهی ترا نازنین من

با ناز عاشقانه دلآسا کنم کم است



چشمم بخون نشسته چو رنگِ حنای تو

اکسیر و کیمیاست کفِ خاکِ پای تو

میرم بیاد عشوه و ناز و حیای تو

در سر زمین عشق به پاس وفای تو

خود را فدای نرگس شهلا کنم کم است



صد آفرین بر دل ِ صبر آزمای من

این سینه رشحه رشحه شد از داغهای من

ای دهر این بُودَ همه راز بقای من؟

از دست رنجت ای فلک پُر جفای من

ترک جهان و مردم دنیا کنم کم است



هستم به نام زنده و من سر بریده ام

چون موج اشک از سر ِمژگان چکیده ام

از دوستان و مدعیان من بریده ام

بهر علاج زندگیء نور ِدیده ام

جان را به کف گرفته و سودا کنم کم است



صبرم به سر رسیده از این دهر فتنه خیز

یا کن دوای دردم و یا خون من بریز

عطر امید را به در و  درگه هم ببیز

این قلبِ خون چکانِ خود، ای خواهرِ عزیز

خاکِ درِ عنایتِ زیبا کنم کم است



این طالعِ نحس و پُر از سوزِ خویشرا

این قسمتِ درد و غم افروز خویشرا

این آرزو ِ ناشده پیروز ِخویشرا

این بخت نابکار و سیه روزِ خویشرا

بی آبرو نموده و رسوا کنم کم است



آتش دمَد به مزرعه و گلشن رقیب

تیغ تباهی کاش زند گردن رقیب

تا آسمان بلند شود شیون رقیب

روز ِ اگر بجای خودم دامن رقیب

تسلیم درد و رنج و بلا ها کنم کم است



صد گلشن آرزوِ گل نو بهار خویش

بیتابیء وصلِ دلِ بیقرار خویش

تا آسمان برم همه گرد و غبار خویش

قلبِ شکسته و جگر داغدار خویش

قربان نام پاک تو لیلا کنم کم است



تا در هوای تو نفسم تنگ گشته است

قامت شکسته و کمرم چنگ گشته است

یعنی که زندگانی به من ننگ گشته است

بر آن دلِ که در بر تو سنگ گشته است

مرگ از خدای خویش تمنا کنم کم است



محمود اوفتاده به آه و ثنای تو

در خاطرش نظاره و لب خند های تو

گوشِ دلش پُر است ز نقد و نوای تو

صد بار اگر که “جوهر” یوسف نمای تو

زندانیش به امر زلیخا کنم کم است