گفتار مولانای بلخ در کلّیات شمس ۳
لهجهء بلخ و دریافت بهتر سخن مولانا
(قسمت سوم)
تو ( بر وزن مو ) با واو معروف
تلفظ تو به این صورت در بلخ و کابل و تمام تاجیکستان معمول است و اگر کسی به این نکته توجه نکند به این وهم خواهد افتاد که مولانا ( تو ) را با (کو) و ( او) با سهل انگاری هم قافیه یا هم سجع ساخته است
آنکس که بیند روی تو مجنون نگردد کو به کو
سنگ و کلوخی باشد او، او را چرا خواهم بلا
( غ 7)
هربار بفریبی مرا، گویی که در مجلس درآ
هرآرزو که باشدت، پیش آ و در گوشم بگو
خوش من فریب تو خورم، نندیشم و این ننگرم
که من چو حلقه بردرم، چون لب نهم برگوش تو
(غ2139)
در لهجۀ کابل و بلخ، و بسیاری از مناطق هردوسوی آمو، تو را بروزن مو و رو و بو تلفظّ کنند؛ همین است که به آسانی با این کلمات و با کلماتی مانند زانو و ابرو و آهو و مانند آنها هم قافیه می شود.
تا بود کاز شمس تبریزی بیابی مستیی
از ورای هردو عالم کان تو را بی تو کند
(غ 742)
چو دوش آمد خیال او به خواب اندر تفضل جو
مراپرسید چونی تو؟ بگفتم بی تو بس مضطر
(غ1025)
چو زد فراق تو برسر مرا بنیرو سنگ
رسید برسر من بعدازان زهرسوسنگ
زدست تو شود آن سنگ لعل می دانم
به امتحان به کف آور به دست خود تو سنگ
(غ1329)
گویی مرا برجه بگو گویم چه گویم پیش تو
گویی بیا حجت مجو ای بندۀ طرّار من
(غ1798)
همه خوردند و برفتند و بماندم من و تو
چو مرا یافته ای صحبت هرخام مجو
(غ 2218)
ای ترک ماه چهره چه گردد که صبح تو
آیی به حجرۀ من و گویی که گل برو
تو ماه ترکی و من اگر ترک نیستم
دانم من اینقدر که به ترکیست آب سو
(غ2233)
بنشسته بگوشه ای دوسه مست ترانه گو
زدل و جان لطیف تر شده مهمان عنده
هله امشب به خانه رو که دل مست شد گرو
چو شود روز خوش بیا شنو این را تمام تو
(غ2255)
توانا (با سکون حرف اول)
همانند این تلفظ را تا کنون در مود خواهش و خواهر و مانند آنها شنیده و خوانده بودیم، که واو در این کلمات تلفظ می شود، اما اگر دقت شود، به علاوۀ روشنی تلفظ واو نوعی سکون در خ یعنی حرف پیش از واو احساس می شود. عین همین حالت در بعضی از واژه ها و فعلها دیده می شود که یکی توانستن است. هرگاه به وزن عروضی دقت شود، این تلفظ به وضوح نمایان می شود. بسیاری از فعلها هم هنگامی که پیشینۀ استمرار و نفی می گیرند، نخستین حرف بی صدای آن ساکن می شود. این حالت در تلفظّ بدخشان و تاجیکستان بسیار روشن است. مثلاّ مکنه ( به جای می کنه= می کند) و مدوه ( به جای می دوه= می دود) و مانند آن.
عقل پا برجای من چون دید شور بحر او
با چنین شوری ندارد عقل کل تواناییی
(غ2807)
توبره
کاربرد این واژه به معنای خریطۀ بزرگ و گونی ( در کابل: بوجی)، و هم کیسه ای که خوراک ستور در آن نهند و بر گردن خر آویزند، در خراسان عام است.
کرۀ گردون تند پیشش پالانیی
برسر میدان او جان خر با توبره
(غ2404)
تو ده کل را کلاهی
این مثل را به کنایه به کسی گویند که اظهار ناتوانی کند و درعین حال موفقانه به نیرنگ و تدبیر کار خویش پردازد. نیز گویند: او ده کل را کلاه است و ده کور را عصا. یا صدکل را کلاهست و صد کور را عصا.
تو را زلفیست به از مشک عنبر
تو ده کل را کلاهی ای برادر
(غ2720)
تی
تهی، خالی.
باده چو هست ای صنم بازمگیر و نی مگو
عرضه مکن دودست تی پرکن زود آن سبو
(غ2159)
تیریز و خشتک و گریبان
هرسه واژه برای نامهای بخشهای مختلف سازندۀ پیراهن و تنبان (شلوار) به کار می رود. گریبان بیشتر درکابل و بلخ و تاجیکستان معمول است و در هرات جای خود را به واژۀ یخن و یاخن داده است که در تهران یقه گویند. هرچند این واژه، در ترکیب، در هرات هنوز موجود است؛ مانند: دست به گریبان شدن. خشتک تکۀ چارگوشی که دو پاچۀ تنبان را به هم وصل می کند. البته این کلمه برای پاره ای از چادر (بوقره= برقع) نیز به کار می رود، که خشتکی بوقره گفته می شود. تیریز، پاره ای دراز که در طول برای زیبایی یا فراختر ساختن پیراهن به آن افزایند. تیریز را در هرات تلیز تلفظ کنند و در مثل و کنایه نیز آمده است؛ مثلاً گویند که ژیلا تلیز کوتاه است. یعنی زود از سخنی می رنجد، زود به او برخورد.
خمش کن قصّۀ عمری، به روزی کی توان گفتن
کجا آید ز یک خشتک، گریبانی و تیریزی
(غ2540)
هرآنچ از روح او آید، به وهم روحها ناید
که خشتک کی تواند کرد اندر جامه تیریزی
(غ2556)
تیزاب
آب تند و تیز، غیر از تیزاب به معنای اسید. در اینجا تیز صفت دوندگی و سرعت است و در تیزاب به معنای اسید صفت برندگی و حدّت.
تیزاب تویی و چرخ ماییم
سرگشته چو سنگ آسیاییم
(ت3413)
جام
واحد پیمایش شیشه؛ مثلاً گویند برای این کلکین ( پنجره) سی جام شیشه درکار است. اما در این ابیات مطلق به معنای شیشه و آیینه است.
آن خانه را که جام نباشد چو نیست نور
ما خانه ساختیم تو تدبیر جام کن
(غ 2050)
خانۀ بی جام نیست خوب و منور
راه رهاوی بزن کزوست رهایی
(غ3032)
جامه کن
همانجایی که اکنون سرحمام گویند. رختکن.
چو در گرمابۀ عشقش حجابی نیست جانها را
نیم من نقش گرمابه چرا در جامه کن باشم
(غ1433)
جان به از جهانی
= جان که نباشد جهان نباشد. مثلی است معروف.
جهان جویای توست و جای آن هست
مثل بشنو که جان به از جهانی
(غ2701)
جانتر
یعنی از جان هم عزیزتر.
ای بُده جانتر ز جان دیدار عشق
وی فزون از جان و جا اقبال عشق
(غ1309)
جای سر سوزن نیست.
کنایه از ازدحام و کثرت جمعیت.
تن را تومبـر سوی شمس الحق تبریزی
کز غلبۀ جان آنجا جای سر سوزن نی
(غ2576)
جر
پرتگاه . معمولاً در گفتار با جو آید، مانند جوی و جر. پرتگاه کنار راه نیز جر گویند. موتر به جر افتاد (ماشین به پرتگاه سقوط کرد).
بس جرها در جو زند، بس بربط شش تو زند
بس با شهان پهلو زند، سرهنگ ما سرهنگ ما
(غ 6)
جستن
گریختن. مثالها در بجه و مجه نیز آمده است. این واژه بیشتر در هرات و اطراف معمول است. در کابل و بلخ گریختن به کاررود.
اندر دلی آمدی چو ماهی
چون دل بتو بنگرید جستی
(غ2742)
گوید والله که نشنوی نشنومش
خواهد که به اینها بجهد نشنومش
(ر1038)
جفت و طاق
طاق و جفت. بازیی قمارگونه که ویژۀ کودکان و نوجوان است که یکی چیزهای شمارشونده را در مشت گیرد و دیگری به گمان طاق، یا جفت گوید. پس اولی مشت را بگشاید و آن چیزها را بشمارند. اگر مطابق گفتۀ او بود، گوینده ببرد و گرنه برد با اولی خواهد بود که چیزی در مشت داشته است.
جفت و طاق ازچه روی می بازند
چون ندانند جفت را ازفرد
(غ969)
جگربند
دلبند. دل جگر.
تومرد دل تنکی پیش آن جگرخواران
اگرروی چوجگربند شوربات کنند
(غ912)
جکی جکی
این عبارت را هنگام معذرت یا التماس گویند و مرحوم عبدالله افغانی نویس نیز آن را در قاموس لغات عامیانۀ افغانستان با همین توضیح آورده است.
ای که خلیل من تویی بهر خدا جکی جکی
عزم جفا مکن مرو پیش من آ جکی جکی
... گر تو به مشرقی رسی قصۀ شمس دین بخوان
کین غزلست گوش کن بهر شما جکی جکی
(غ3222) آیا این غزل از مولاناست؟ باید تحقیق کرد.
جُـل
پارچهء ملایم یا نمدی که در زیر زین و زیر پالان اسب و الاغ نهند . ( جُـل و پالان ) هنوز در گفتار مستعمل است. در ارتباط با بیتی که شاهد آورده می شود اشاره به این مثل رایج در کابل نیز لازم است:
گل باشد و زیر جُل باشد یعنی خوبی و زیبایی در هرلباسی دل می برد.
ای عشق خندان همچو گل، وی خوش نظر چون عقل کُـل
خورشید را درکش به جُـل ای شهسوار هل اتی
(غ 7)
ز اشک وخون همچون اطلس من
براق عشق را جل می توان کرد
(غ 684)
جواب ابلهان باشد خموشی
یا جواب احمقان باشد خموشی. مثلی است متداول.
تو نه آن شکرجوابی که جواب من نیابی
مگر احمقم گرفتی که سکوت شد جوابم
(غ1623)
جوازعبور
پروانۀ عبور، برگۀ عبور، این اصطلاح هنوز در افغانستان به همین صورت و نیز به صورت جواز سیر جزو اصطلاحات راهداری و راهنمایی و رانندگی/ ترافیک است.
برقنطره بست باجدارم
از بهر عبور ده جوازم
(غ1565)
جوجو
تکّه تکّه، ریزه ریزه.
هرآن دلی که به یک دانگ جوجو است زحرص
به دانگ بسته شود جان اوبه کان نرسد
(غ910)
یک جو از سرّش نگوییم ارهمه جوجو شویم
گرد خرمنگاه چرخ ارچه که ما سیّـاره ایم
(غ1594)
جوز
گردو، در هرات و قندهار و نواحی همجوار جوز گویند و در بلخ و کابل و برخی از لهجه های ماوراء النّهر چارمغز گویند.
گربشکند این جوزم هم مغزم و هم نغزم
ور بشکندم چون نی صد قند شکر دارم
(غ1455)
تو بشکن جوز این تن را بکوب این مغز را درهم
چرا اندر چراغ عشق چون روغن نمی آیی(غ2560)
جوزینه
جوزینه شیرینیی که آمیخته با جوز/ گردو/ چارمغز باشد و لوزینه شیرینیی که آمیخته با بادام باشد. امروز اولی را جوزی گویند؛ مانند نقل جوزی و اما لوزینه را هنوز لوز گویند.
خامش که به پیش آمد، جوزینه و لوزینه
لوزینه دعا گوید، حلوا کند آمینش
(1227)
جوله
1. جولا2.عنکبوت. عنکبوت را درکابل و بلخ جولاگک نیز گویند. اما در هرات کلاش گویند.
هرعنکبوت جوله، درتاروپود آن چه
ازذوق صنعت خود، ذوق دگرنداند
(غ846)
جولهه
جولا که در بالا یاد شد.
ای جولهۀ حرص درین خانۀ ویران
از آب دهان دام مگس گیر تنیدی
(غ 2626)
چادرشب
این واژه را هم با کسرۀ اضافت و هم، بیشتر، با سکون با تلفظ کنند. و آن معمولاَ پارچۀ بزرگ کتانی چارگوشی است با نقش چارخانه/ شطرنجی و رنگهای تیرۀ سبز و آبی و قرمز که هم جامۀ خواب، لحاف و نالین را در آن پیچند و زنان آن را دولا/ دو تو کنند که به صورت مثلثی بزرگ شود و مانند چادر بر سر اندازند.
در چادرشب چه دختران دارد عشق
گرغم آید سبلت و ریشش بکنند
(ر847)
چارق
نوعی کفش از چرم مقاوم که تا اکنون هم به همین نام استعمال می شود و سرپنجۀ آن زبانه دار است و آن زبانه به بالا برگشته و تا خورده است و روستاییان و چوپانان و دراویش پوشند.
خاک در فقر را سرمه کش دل کنی
چارق درویش را برسر سنجر کشی
(غ 3016)
خاک ایازم که او، هست چو من عشق خو
عشق شود عشق جو دلبر عیّار بین
(غ2057)
سنّت نیکوست این، چارق با پوستین
قبله کنش بهر شکر، باقی از ایثاربین
(غ2057)
چاشت
در افغانستان این واژه معادل ظهر است یعنی ساعت دوازده. اما دیده ام که در برخی از مناطق در ایران چاشت موقعیتی میان بامداد و ظهر دارد.
آمد عشق چاشتی، شکل طبیب پیش من
دست نهاد بررگم، گفت ضعیف شد مجس
(غ1205)
گردشمن چاشتم خفاشم
ور منکر احمدم جهودم
(غ1560)
هرجا تویی جنت بود، هرجا روی رحمت بود
چون سایه ها در چاشتگه، فتح و ظفر پیشت دود
(غ1785)
چاشت خور
در هرات اکنون به تخفیف، چش خور یا چیش خور گویند یعنی اندکی غذا از سر دیگ به بهانۀ چشیدن در ظرفی کشند و نوش جان کنند و برخی از همین چیش خور کردن شکمی از عزا در آورند، چنانکه مولوی فرماید:
بچشد او غریب چاشت خوری
بگشاید عجیب منقاری
(غ3227)
چاشتگاه
هنگام چاشت، هنگام ظهر. ترکیب این واژه با توجّه به پگاه و بیگاه شایان دقت است. به این صورت که چاشتگاه، حدّ وسط بین پگاه و بیگاه است.
ای مبارک چاشتگاهی کافتاب روی تو
عالم دل را کند اندر صفا نورانیی
(غ2810)
چالیش
مبارزه.
خود را مرنجان ا ی پدر، سر را مکوب اندر حجر
با نقش گرمابه مکن، این جمله چالیش و غزا
( غ 20)
درنقش بنی آدم تو شیر خدایی
پیداست درین حمله و چالیش و دلیری
(غ 2627)
کلمۀ چال نیز به معنای مکر و فریب و نیرنگ بسیار مورد استعمال است که نیز در ترکیبات چال زدن و چال رفتن و چالباز و چالاک موجود است.
گه تاج سلطانی شوم، گه مکر شیطانی شوم
گه عقل چالاکی شوم گه طفل چالیکی شوم
(غ 1386)
طفلیست سخن گفتن، مردیست خمش کردن
تو رستم چالاکی، نه طفلک چالیکی
(غ 2568)
چانه
ذقن و زنخ؛ نیز چانه زدن و در سخنی یا معامله ای بسیار کوشیدن تا طرف معامله یا بحث و گفت و گو مجاب شود. نیز کسی که ناگزیر بسیار سخن گوید یا مجبور به سخن بسیار شود گوید که چانه ام به درد آمد، یا چانه ام را درد گرفت. بی چانه شدن یعنی خاموش ماندن، ساکت شدن.
ای ناطقه بربام ودر، تاکی روی درخانه بر
نطق و زبان را ترک کن، بی چانه شو بی چانه شو
( غ 2132)
چخیدن
اعتراض کردن.
جان زفسون او چه شد؟ دم مزن و مگو چه شد
وربچخی تو نیستی، محرم و رازدار من
(غ1829)
قسمت قسام بین هیچ مگو و مچخ
کار بتر می شود گر تو درین می چخی
(غ3014)
چراغـپایه
پایه یی که بر آن چراغ را نهند.
پیشش چو چراغپایه می ایست
چون فرصتهاست مر مِـهان را
( غ 126)
چراغ زیر دامن داشتن
آن را از خاموشی بر اثر وزش باد نگه داشتن. در این باب گفتنی است که در برخی از مناطق سردسیر، به ویژه در کشمیر برای گرم داشتن بدن، منقلکی خرد آتش زیر پیراهن نمدی یا پشمی از گردن می آویخته اند و شاید در کشمیر هنوز هم این رسم رایج باشد. اما در این بیت منظور از زیردامن داشتن، نگاهداشتن آن از خاموشی در برابر باد است.
چراغ است این دل بیدار زیر دامنش میدار
ازاین باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد
(غ563)
چراغ شش فتیله
این ترکیب بسیار جالب است که شاید در آن زمان نیز چراغ شش فتیله بوده است. فتیله را فلیته و پلیته نیز گویند. برای اجاق نفتی شش فتیله ای گویند: دیگدان شش پلته ای.
سر توست چون چراغی، بگرفته شش فتیله
همه شش ز چیست، روشن مگر آن شرر نداری
(غ2829)
چربو
پیه و چربی و دنبه که به همین صورت هنوز در کابل و بلخ به کار می رود.
سخای کف تو گر چربشی به کوه دهد
دهد به خشک دماغان همیشه چربو سنگ
(غ 1329)
هی که بسی جانها موی به مو بسته اند
چون مگسان شسته اند بر سر چربویها
( غ 210)
چرخشت
جایی که انگور را برای زمستان، یا به منظور دیگری نگه دارند. چارخشت نیز گویند.
من باغ جان بدادم، چرخشت را خریدم
برجام می نوشتم، این بیع را قباله
(غ2394)
چرخه
دوک و قرقره.
آتش بزن به چرخه و پنبه دگر مریس.
گردون چو دوک گشت ازین حرف چون پناغ
(1298)
چرخۀ چرخ اربگردد بی مرادت یک نفس
آتشی درزن به جان چرخ گردان همچنین
(غ1953)
چرش
ظاهراً با چرخشت یکی است.
اندرچرش جان آ گرپای همی کوبی
تا غوطه خوری یکدم درشیرۀ بسیارم
(غ1457)
زان باده که عصیرش اندر چرش نیامد
وان شیشه که نظیرش اندر حلب ندیدم
(غ1690)
همه چون دانۀ انگور و دلم چون چرش است
همه چون برگ گلاب و دل من همچو دکان
(غ1996)
چریدن چشم
مقایسه شود با چشم چرانی که امروز واژه ای نوساخته پنداشته می شود.
چشم من و چشم تو حریفند
ای چشم ز چشم تو چریده
(غ2355)
چست
به ضمّ اول چالاک و چابک.
چست توام ارچستم مست توام ارمستم
پست توام ارپستم هست توام ارهستم
(غ1447)
چشم بندی
شعبده بازی
کجاست کان شه ما نیست لیک آن باشد
که چشم بند کند سحرهاش بینا را
چنان ببندد چشمت که ذرّه را بینی
میان روز و نبینی تو شمس کبرا را
ز چشم بند ویست آنک زورقی بینی
میان بحر و نبینی تو موج دریا را
(غ 233)
چشمم می پرد
پریدن هر یک از دو چشم را تفأّلی نیک زنند؛ مثلاً گویند مسافر می آید یا شادی خواهیم کرد و نظیر آن. برخی چون چشم پرد، پر کاهی روی پلک نهند به این امید که مسافر ارمغانی خواهد آورد.
چشمم همی پرد مگر آن یار می رسد
دل می جهد نشانه که دلدار می رسد
(غ870)
پریدن چشم چپ
نشانۀ رسیدن شادمانی
چو چشم چپ همی پرّد نشان شادی دل دان
چو چشم دل همی پرّد عجب ! آن چه نشان باشد؟
(غ 568)
چشم چپم می پرد بازوی من می جهد
شاید اگرجان من دیگ هوسها پزد
(غ897)
دی دل من می جهید و هردو چشمم می پرید
گفتم این دل تا چه بیند وین دو چشمم بامداد
(غ749)
چفسیدن
صورتی از تلفظ چسبیدن و چسپیدن.
ای شاد باطلی که گریزد ز باطلی
برعشق حق بچفسد بی صمغ و بی سریش
(غ 1268)
به پهلویم نشین برچفس برمن
رها کن ناز و آن خوهای پیشین
(غ1916)
چک چک
(چرک چرک) صدای سوختن چوب.
چک چک و دودش چراست زانکه دو رنگی بجاست
چونکه شود هیزم او چک چک نبود زلاف
(غ1304)
چکره
(چکله : چکه) قطره.
پای آهسته نه که تا نجهد
چکره ای خون دل به هر دیوار
(غ 1156)
چله
به دو معنی: یکی چله نشستن و دیگر حلقه و شست. امروز حلقۀ نامزدی را درکابل و بلخ چلّه گویند.
چو فتاد سایۀ تو سوی مفسدان مجرم
همه جرمهای ایشان چله و نماز گردد
(غ766)
درعشق زسه روزه و ازچلّه گذشتیم
مذکور چو پیش آمد ازکار رهیدیم
(غ1478)
چونکه ازو دفع شوم گوشه گکی سربنهم
آید عشق چله گر برسرمن با چله ای
(غ 2463)
شست تو ماهی مرا چلّه نشاند مدّتی
دام تو کرکس مرا داد به غم ریاضتی
(غ 2476)
چنان و چنین
( دیداری)، چنین چنین می کرد، چنین می کن،
این شیوۀ بیان که با حرکت اندام (دست و سر) همراه است تا هنوز در همه جا رواج دارد و معادل آنست که در تهران گویند ( البته همراه با حرکت): این جوری می کنه. یا : چرا همچین می کنی؟
سر بمگردان چنین، پوز مجنبان چنان
چون تو خری کی رسد، در جو انبار من
( غ 2056)
ای برسر بازاری، دستار چنان کرده
روبادگران کرده، ما را نگران کرده
(غ 2326)
(چنین می کرد)
خندید و می گفت ای پسر، آری ولیک از حد مبر
وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من
(غ1797)
در رخ جان رنگ تو دیدم بپرسیدم ازو
سر چنین کرد او که یعنی محرم این نیستی
(غ2792)
(چنین می کن)
از بهر دل مارا در رقص درآ یارا
وزناز چنین می کن آن زلف کمند ای جان
(غ1867)
(چنین چنین کر دن سر)
چو بدید مست مارا بگزید دستها را
سر خود چنین چنین کرد و بتافت رو زمعشر
(غ1084)
چه کردی؟
به دو معنی: نخست چه کردی و چه کاری کردی؟ دوم، کجا بردی؟ کو؟
کجا شد عهد و پیمان را چه کردی؟
امانتهای چون جان را چه کردی؟
چیغ چیغ
آنچه که در تهران جیغ می گویند در کابل و بلخ چیغ می گویند.
غم چیغ چیغ کرد چو در چنگ گربه موش
گو چیغ چیغ می کن و گو چاغ چاغ چاغ
(غ 1298)
حالی
اکنون.
آن زلف مسلسل را گر دام کنی حالی
درعشق جهانی را بدنام کنی حالی
می جوش ز سر گیرد خمخانه برقص آید
گر از شکر قندت درجام کنی حالی
(غ2569)
ای ساقی شادکام خوش حال
پیش آر شراب را تو حالی
(غ2728)
خود را بشناس و حال را باش
تا عارف حق شوی تو حالی
(غ3199)
حریره
غذایی آبگین از نشایسته و مانند فیرنی که به کودکان و بیماران پزند.
تو همه روز برقصی پی تتماج و حریره
تو چه دانی هوس دل پی این بیت و حراره
(غ2372)
حسنک پابرهنه در خانه می دود
مثل است؛ کنایه از نهایت بی نوایی.
مرا و خانۀ دل را چنان به یغما برد
که می دود حسنک پابرهنه درخانه
(غ 2412)
حق مـُرّ باشد
در فارسی مثل است که حقیقت تلخ است.
ز شیرینی حدیثش شب شکافیدست جان را لب
عجب دارم که می گوید: حدیث حق مر باشد
(غ576)
حق نان و نمک
اصطلاحی است در حق شناسی مخصوصا میان تاجیکان.
ایا صبا به خدا و به حق نان و نمک
که هر سحر من و تو گشته ایم ازو مسرور
(غ1151)
حلالی خواستن (خاصه هنگام سفر)
هنگامی که به سفر روند یا به مقصد دیگری کسانی که مدتی با هم بوده اند، جداشوند، گویند: مرا حلال کنید. در هرات گویند: مرا بحل کنید و در هرات حلالی خواستن بحل داشتی و بحل داشتی کردن و بحل داشتی طلبیدن گویند. بعید به نظر می رسد که این واژه در هرات با ریشۀ امر هل: گذار (ازگذاشتن) ارتباطی داشته باشد.
نک ساربان برخاسته قطارها آراسته
ازما حلالی خواسته چه خفته اید ای کاروان
(غ1789)
حمله
بار، مرتبه دفعه. هنوز در زبان گفتار هرات معمول است
یک حملۀ دیگر همه در رقص در آییم
مستانه و یارانه که آن یار درآمد
(غزل 646)
باده کشیدی و لیک در قدحت باقی است
حملۀ دیگر که اصل جرعۀ باقیست آن
(غ2058)
حوالی
در زبان گفتار بلخ و هرات حولی (در کتابت حویلی) به معنای خانه و منزل و حیاط است.
باغ است و بهار و سرو عالی
بیرون نرویم ازین حوالی
(2728)
هله آسمان عالی ز تو خوش همه حوالی
سفری دراز کردی به مسافران رسیدی
(غ 2843)
حویج دیگ
آنچه که همراه گوشت در دیگ پزند. این کلمه با حوجخانه (حوایج خانه ) در هرات قابل مقایسه است.
گه چون حویج دیگ بجوشیم و او به فکر
کفگیر می زند که چنین است خوی دوست
(غ 442)
خارپشت
جانوری که در تهران جوجه تیغی گویند.
این جگر از تیرها شد همچو پشت خارپشت
رحم کردی عشق تو گر عشق را بودی جگر
(غ1067)
خار سرتیز
کنایه از آدم زرنگ و بیدار. مثلی است در مورد جوان یا کودکی که نشانه های زرنگی و عقل و هوش فراوان داشته باشد: خاری که از زمین سرزند نیشش (سرش) تیز است.
گر تو خاری همچو خار اندر طلب سرتیز باش
تا همه خار تو را همچون گل و نسرین کنند
(غ 730)
خاک بکف گیرد زر شود
این بیان در قالب دعایی مشهور است که پیران و بی نوایان در برابر خدمتی یا عطایی گویند: الهی خاک به دست بگیری، زر شود.
گر به کف خاک بگیرند زر سرخ شود
روز گندم دروند ارچه که شب جوکارند
(775)
خانه بازآ
= به خانه باز آ
خانه بازآ عاشقا تو زوترک
عمر خود بی عاشقی باشد هبا
( غ 172)
هرچند بیگه آیی بیگاه خیز مایی
ای خواجه خانه بازآ بیگاه شد کجایی
(غ2966)
خانه بان
میزبان.
که صورتهای دل چون میهمانند
که می آیند و من چون خانه بانم
(غ1519)
ما آفت جان عاشقانیم
نه خانه نشین و خانه بانیم
(غ1552)
خانه خانه
این شیوۀ بیان اکنون در رهنمایی مرغان به خانه و آشیانه معمول است. به مرغان که گویند: خانه خانه. همه به سوی خانه و آشیانه روان می شوند.
چو بیگاهست و باران خانه خانه
صلای جمله یاران خانه خانه
چو جغدان چند این محروم بودن
به گرداگرد ویران خانه خانه
(غ2345)
خانۀ خویش (خانی خویش)
در زبان گفتار به صورت عموم در حال اضافت حرکت یا فتحۀ آخر مضاف می افتد و تنها یاء که با بودن کسره با همزه نشان داده می شد، می ماند.
دیگران رفتند خانۀ خویش باز
ما بماندیم و تو و عشق دراز
(ت3464)
خانه روی
= به خانه روی
چون خانه روی ز خانهء ما
با آتش و با زبانهء ما
( غ 121)
خانه و سرا
سرا در زبان گفتار هرات معادل منزل و حیاط در زبان تهران و حویلی در کابل است. در این بیت هم منظور همان است. اما در زبان بلخ و کابل اکنون سرای معادل کاروانسرای قدیم است.
یارچون سنگدلان خانۀ مارا بشکست
تاکه هرخانه شکسته به سرایی برسد
(غ796)
خاوند و خاونده
خداوندگار و صاحب. قابل ذکراست که این کلمه به همین معنی اکنون در پشتو نیز موجود و مورد استعمال است. این کلمه به همین معنی در نامهای خاص در زبان هرات و دیگر نواحی خراسان بوده است ؛ مانند میر خواند و خواند میر و خاوندشاه.
آن خر بود که آید در بوستان دنیا
خاونده را نجوید افتد به ژاژخایی
خاوند بوستان را اول بجوی ای خر
تا ازخری رهی تو زان لطف و کبریایی
(غ2944)
نگویی کار دارم در پی کار
چه باشی بسته تو خاوندگاری
(غ2692)
خبّاز
در زبان رسمی مورد استعمال است ولی در زبان مردم بیشتر نانوا و نانبا گویند.
فلک از بهر عاشقان گردد
بهر عشقست گنبد دوّار
نه برای خباز و آهنگر
نی برای دروگر و عطار
(غ1158)
خراس
کارخانۀ روغنکشی که به نیروی چارپا گردد. پیشه ور این کار را خراسگر گویند.
می گرد چون خراسی خواهی و گر نخواهی
گردن مپیچ زیرا دربند احتباسی
(غ2938)
خراط
تراشندۀ چوب و آنکه از چوب آلات و ابزار تراشد. خرّاد نیز آمده است. در هرات هنوز کوچه ایست به نام کوچۀ خرّاطی که همۀ دوکانهای آن مربوط به همین پیشۀ خرّاطی یا خرادی است.
پس به خرّاط خویش را بسپار
تا یکی گو شوی اگر آنی
(غ3320)
گرفقیرند همه شیردل و زربخشند
این فقیران تراشنده همه خرّادند
(غ 783)
خر به خلاب ماندن
کنایه از سردرگمی و درماندگی است. اکنون هم خر به خلاو ماندن نیز گویند و هم گویند: مثل خر به گل ماند، خرواری (مانند خر) به گل ماند.
آن سواران تیز اندیشه
همه ماندند چون خران به خلاب
(غ 315)
این هردو چنین و دل چنین تر
کز غم چو خراست در خلابی
(غ2738)
خرپشته
برآمده گی تپّه مانند گور.
اگر بر گور من آیی زیارت
تو را خرپشته ام رقصان نماید
(غ683)
خرخشه
اضطراب، تشویش، خلجان خاطر.
این خواجهء پرخرخشه شد پرشکسته چون پشه
نالان ز عشق عایشه کابیضّ َ عینی من بکا
( غ 27 )
خر در چرخ
= ( خر بر بام بردن). اگرچه این مثل با این بیت تناسبی ندارد، مثلی است که گویند: خربربام بردن آسان است ولی فرودآوردنش دشوار.
بر سر چرخی که عیسی از بلندی بو نبرد
مر خرش را ای مسلمانان برآن بالا چه کار
(غ1075)
خرَس
خراس، آسیایی که ، برای روغنکشی از دانه ها، به زور حیوان بگردد.
چه جای ما که گردون را چو گاوان در خرس بست او
که چون کنجد همی کوبد به زیر آسمان ما را
(غ 72)
خرما به بصره و زیره به کرمان
مثلی است معروف.
چه فضل و علم گردارم چو رو در عشق او دارم
به بصره چون کشم خرما به کرمان چون برم زیره
(غ3377)
خرمن ماه
هاله، خرگاه هم گویند. خرمن کردن ماه یعنی هاله بستن گرد ماه.
شب ماه خرمن می کند ای روز زین بر گاو نه
بنگر که راه کهکشان از سنبله پرکاه شد
(غ 525)
در بیت زیر اشاره به عکس مقصود است یعنی در عرف چون ماه خرمن کند یا خرمن زند، فردای آن شب باران خواهد بارید:
چو خرمن کرد ماه ما برآن شد تا بسوزاند
چو پخته کرد جانها را به گرد خام می گردد
(غ564)
دگرباره چو مه کردیم خرمن
خرامیدیم برکوریّ دشمن
(غ 2120)
ورآن ماه دوصد گردون بناگه خرمنی کردی
طرب چون خوشه ها کردی چون خرمن بخندیدی
(غ 2525)
خرمنگه
محلی که خوشه های غله را خرمن کنند و در بیت منظور عطای خوشه چینی است.
برّه و خوشۀ گردون زبرای خورش است
تا ز خرمنگه آن ماه عطایی برسد
(غ795)
خشتک – ذیل تیریز یاد شد.
خشخاش خوردن
اعتیادی سست تر از افیون خوردن است؛ به این معنی که به جای شیرۀ تریاک میوۀ آن را که کوکنار یا خشخاش باشد می خورند. خشخاش را در هرات و نواحی خاشخاش و کوکنار را خوله نیز گویند.
خامش که ز شب خبر ندارد
آنکس که به روز خورد خشخاش
(غ1239)
خشک دماغ
بی حوصله و نابردبار. زودرنج.
می گویم و می کنم نصیحت
من خشک دماغ و گفت و تکرار
(غ1049)
خشک شانه کردن
نوعی آزار و شکنجه مانند خشک تراشیدن سر. برای شانه کردن سر نخست موی را تر می کرده اند یا چرب می کرده اند. خشک شانه کردن سری که موی ژولیده دارد دردناک است.
بهانه ها بمیندیش و عذر را بگذار
مرا مگیر ز بالا و خشک شانه مکن
(غ2076)
خشکنانه و ترنانه
خشکنانه نانی که بدون نانخورش خورند و آن بیان بی نوایی است. و ترنانه نانی که نان خورش و حد اقل تریدی چون آبگوشت/ شوربا و مانند آن داشته باشد.
چون روز گردد می رود از بهر کسب و بهر کد
تا خشک نانۀ او شود از مشتری ترنانه ای
(غ2432)
خشکنانه تر کردن
به نوایی رسیدن.
روزۀ مریم مرا خوان مسیحیت نوا
تر کنم ا ز فرات تو امشب خشکنانه ای
(غ 2486)
خشمین
خشمین برآنکسی شو کزوی گزیرباشد.
یا غیرخاک پایش کس دستگیرباشد
(غ839)
مقضی تویی قاضی تویی مستقبل و ماضی تویی
خشمین تویی راضی تا چون نمایی دمبدم
(غ1384)
خطخوان
باسواد.
سوی شما نبشت او برروی بنده سطری
خطخوان کیَست اینجا کاین سطررا بخواند
(غ842)
شاگرد لوح جان شدم زین حرفها خط خوان شدم
کشتی و کشتی بان شدم اندر چنین جیحون خوش
(غ1213)
خط دادن
سند دادن، قول دادن، تعهد کردن. در برابر خط گرفتن نیز مصطلح است.
دم بدم خط می دهد جانها که نما بندۀ توایم
ای سراسربندگی عشق تو سلطانیی
(غ2810)
خفته ست پای تو
پایت بی حس شده، کرخت شده. در برخی لهجه ها گویند: خواب برده .
دلا زین تنگ زندانها رهی داری به میدانها
مگر خفته است پای تو تو بنداری نداری پا
(غ 54)
خفته وش
خواب برده، خواب آلود و ساده دل.
من خفته وشم اما بس آگه و بیدارم
هرچند که بیهوشم درکار تو هشیارم
(غ1457)
خلاوه
خل، کالیوه، ساده، گول.
بخویش آی و چنین خویش را خلاوه مکن
که اینت گوید گول است و آنت گوید دنگ
(غ1338)
خمره
خم کوچک یا کوزهء سفالین شکم بزرگ و سرفراخ
یک پند ز من بشنو خواهی نشوی رسوا
من خمرهء افیونم زنهار سرم مگشا
(غ69)
هزار خمرۀ سرکه عسل شدست ازاو
که هست دلبر شیرین دوای خوی ترُش
(غ 1285)
درون خمرۀ عالم چو زنبوری همی گردم
مبین تو ناله ام تنها که خانۀ انگبین دارم
(غ1426)
خمیرمایه و فطیر
مثلی است که ازمایه خمیرآیه و بی مایه پتیر( که همان فطیر است)
بی آن خمیرمایه گرتو خمیرتن را
صدسال گرم داری، نانش فطیرباشد
(غ839)
منم که پختۀ عشقم نه خام و خام طمع
خمیرمایه پذیرم نه از فطیرانم
(غ 1747)
خنب
خم. در گویش دری و هم در تاجیکی اکنون هم چند واژۀ پایان یابنده با "م" را به همین صورت تلفظ می کنند؛ مانند سنب (سم)، دنب (دم)
مستان سبوشکستند برخنبها نشستند
یارب چه باده خوردند یارب چه مل چشیدند
(غ850)
دلست خنب شراب خدا سرش بگشا
سرش به گل بگرفتست طبع بدکردار
(غ1135)
ای نان طلب درمن نگر والله که مستم بی خبر
من گرد خنبی گشته ام من شیرۀ افشرده ام
(غ1371)
اگر صد خنب سرکه درکشد او
نه تلخی بینی او را نی نزاری
(غ2690)
خنبیدن
تعظیم کردن، پشت خم دادن.
سایه چون طلعت خورشید بدید
نکند سجده نخنبد چکند
(غ835)
گرزانکه چوب خشکی جززاتشی نخنبی
ورزانکه شاخ سبزی آخر خمید باید
(غ858)
خندمین
خنداننده، خنده آور.
راح نما روح مرا تا که روح
خندد و گوید سخن خندمین
(غ2116)
خندۀ تو
غرض از آوردن این بیت نشان دادن تلفظ مضاف و مضاف الیه است در حالیکه مضاف مختوم به فتحه یا های غیر ملفوظ باشد. در این حالت در زبان گفتار به جای های غیر ملفوظ و کسرۀ اضافت یای مجهول ( یای کشیدۀ ماقبل المکسور) می آید یعنی به جای بندۀ تو، بندی تو خوانده می شود. مثلا به جای بندۀ خدا در زبان گفتار گفته می شود: بندی خدا، به جای خانۀ شما، گفته می شود: خانی شما.
چاکر خندۀ توام کشتۀ زندۀ تو ام
گرنه که بندۀ توام بادۀ شادم مده
(2402)
خندۀ سربریان گشته
اشاره به دکانهای کله پزی که تا امروز در بلخ و کابل هست و کله هارا به گونه ای می چینند که گویا همه خندانند. قابل یادآوریست که حمید ماشوخیل شاعر زبان پشتو بیتی دارد که ترجمۀ آن تقریباً چنین می شود: فریب خنده ام را مخور؛ خنده ام به خندۀ سر بریان در دکان کله پزی می ماند.
گریانی و پرزهری باخلق چه با قهری
مانند سر بریان گشته که منم خندان
(غ1870)
خو
بیحاصل، هیچ، از حساب بیرون شده. اکنون وقتی که عددی را ترک کنند و هیچ انگارند و پس از آن بشمارند. مثلاً عدد ده را، گویند ده بخو.
گرصفتی در دل من کژ شود آن را تو بکن
شاخ کژی را بکند صاحب بستان بخوی
(غ2457)
خواری آنکه دویار دارد
این مثل به گونه های مختلف هنوز هست. گویند مردی که دوزن دارد شب در مسجد می خوابد. نیز مثلی است که برّۀ دو مادره گرسنه می ماند.
همه عمر خوار باشد چو بر دو یار باشد
هله تو رونیاری سوی پشت دار دیگر
(غ1085)
خوان سالار
آشپزباشی.
چه خوابهاست که می بینی ای دل مغرور
چه دیگها به تو پختست پیر خوانسالار
(غ1133)
خود
این کلمه با بد، خرد، صمد، و نمد هم قافیه آمده است که با گونۀ تلفظ تاجیکی قابل مقایسه است.
کاری نداریم ای پدر جز خدمت ساقی خود
ای ساقی افزون ده قدح تا وارهیم از نیک و بد
(غ 537)
در لهجه های افغانستان و تاجیکستان هنگام تلفظ برخی از واژه ها ، که در گویش تهران با ضمه ( پیش) تشخیص می گردد، از یک واول حد وسط استفاده می شود که بسیار همانند واولی است که در انگلیسی ( شوا) می گویند؛ این است که این خود در گویش های دری با خرد و صمد و نمد به لحاظ قافیه خویشاوند است و هم قافیه ساختن آنها غرابتی نمی آورد.
خود خود
شخص خود. این ترکیب مکرر به کار می رود. مثلاً تو خود خود را بازی می دهی، یعنی تو خودت را فریب می دهی. یا اینکه: نمی خواهم که مرا نگاه کنی تو خود خود را نگاه کن، یعنی نمی خواهم که مواظب من باشی تو مواظب خودت باش.
ای که تو چشمۀ حیوان و بهار چمنی
چو منی تو خود خود را که بگوید چو منی
(غ2889)
هین زمنی خیز کن با همه آمیز کن
با خود خود حبه ای با همه چون معدنی
(غ3030)
خوشاوندان
خویشاوندان، خویشان.
شاهی نگری خندان چون ماه دوصد چندان
بی ناز خوشاوندان بی زحمت بیگانه
(غ2321)
خوش به خوش
بیهوده، بدون دلیل، سر خود. در هرات خود به خود.
مهلتم ده خوش بخوش ازسر مرو
صبر کن تا سر بخارم اندکی
(غ 2909)
خوش ِ خوش
نرمک نرمک، آهسته آهسته.
گاه خوش خوش شود گاه چو آتش شود
تعبیه های عجب یار مرا خوست خوست
(غ466)
خوشی خوشی آورد
مثلی است. نیز گویند: پول پول می آورد.
خوش باش که هر که راز داند
داند که خوشی خوشی کشاند
(غ 712)
خون را به خون شستن
کنایه از جواب خشونت را با خشونت دادن. نیز گویند کسی خون را به خون نمی شوید. یا خون را نباید با خون شست.
مشنو تو هرمکرو فسون خون را چرا شویی به خون
همچون قدح شو سرنگون وانگاه دردی خوار شو
(غ2133)
خون نخُـسبد
مثل است که خون نمی خسبد، یا خون ناحق نمی خسبد
چون خون نخسبد خسروا چشمم کجا خسبد مها
کز چشم من دریای خون جوشان شد از جور و جفا
( غ 23)
دیده خون گشت و خون نمی خسبد
دل من ازجنون نمی خسبد
(غ966)
شیریست که می جوشد خونیست نمی خسبد
خربنده چرا گشتی شهزادۀ ارکانی
(غ 2606)
خوه
خواه.
تو بهنگام یاد کن که چو هنگام بگذرد
تو خوه از گل سخن تراش و خوه از خار یاد کن
(غ2098)
خه
خوش، خوش باد. این واژه در زبان پشتو موجود است.
از کف آن هردو ساقی چشم او و لعل او
هرزمانی می خورید و هرزمانی خه کنید
(غ754)
گفتم مها درما نگر درچشم چون دریا نگر
آنجا مرو اینجا نگر گفتا که خه سودا نگر
(غ2452)
ایا شیر خدا آخر بفرمودی به صید اندر
که خه مر آهوی مارا چو آهو خوش شکاری تو
(غ2168)
خیرباشد
مکرر این عبارت به کار می رود و دو معنی دارد. نخست: خدا به خیر کند. دوم: عیبی ندارد، این عبارت به هردو معنی در تاجیکستان نیز به کار می رود.
ای سهیلی کافتاب از روی تو بیخود شدست
خیر باشد خیر باشد کاز یمن پنهان شدی
(غ 2795)
خیربود
= (خیرباشد)
گفتم ای دل بگو خیر بود حال چیست
تو که نه نوری همه من که نه ظلمانیم
(غ1718)
خیره
بیهوده . اکنون خیله گویند
ای رونق جانم ز تو، چون چرخ گردانم زتو
گندم فرست ای جان که تا خیره نگردد آسیا
(غ 5)
خیزکردن
خیز برداشتن، خیززدن، شتاب کردن به سویی.
آندم که زافلاک گهرریز کند
هرذرّه به سوی اصل خود خیز کند
(ر469)
خیز کن
برخیز، بدو، بشتاب.
هین زمنی خیز کن با همه آمیز کن
با خود خود حبه ای با همه چون معدنی
(غ3030)
خیزیدن
خزیدن.
من طرفه مرغم کز چمن با اشتهای خویشتن
بی دام و بی گیرنده ای اندر قفس خیزیده ام
(غ1373)
خیستم
خاستم، برخاستم.
چون بدیدم صبح رویت درزمان برخیستم
گرم درکار آمدم موقوف مطرب نیستم
(غ1599)
داردار
برای مفهوم داردار که در این ابیات مولانا آمده اکنون کلمۀ دار و مدار به کار می رود که به معنای مدارا کردن و کج دار و مریز است و دار دار در بیشتر گویشها به معنای داد زدن و با صدای بلند و ناهنجار صحبت کردن، توپ و تشر رفتن، بد و بیراه گفتن.
با داردار وعدهء وصلت رسید صبر
هجران دو چشم بسته و بر دارم آرزوست
( غ 452)
امید است ای دل غمگین که ناگاهان درآید او
تو این جان را به صد حیله همی کن داردار ایدل
(غ1339)
عقل از بهر هوسها دارداری می کند
زود چشمش را ببند و بهر او تو دار زن
(غ 1970)
داهول و دام
داهل نیز گویند و آن شبیه به چیزیست که در تهران مترسک گویند و نشانه ایست که در نزدیکی دام نشانند برای به دام کشاندن یا رماندن شکار.
بهر صیدی کو نمی گنجد به دام
دام و داهول شکاری می کشم
(غ1663)
داو
بساط شرط یا قمار، مرحلۀ معینی از قمار.
گفت ای جان چو تویی از کف ما جان خواهد
گر درین داو بپیچم به یقین نامردیم
(ت3458)
دایۀ میش
با تلفظ دایی میش. ذیل خندۀ تو و بندۀ تو و زندۀ تو شرح داده شد.
یک صفت از لطف شه آنجا که پرده برگرفت
آب و آتش صلح کرد و گرگ دایۀ میش بود
(غ755)
دب
غیر از معنای ادب، دب به معنای شکوه و تبختر نیز هست، چنانکه گویند فلانکس بسیار دب می کند. یعنی خود را می سازد و بزرگ می نماید. شاید دبدبه هم از همین دب ترکیب شده باشد.
به صد هزار لغت گر مدیح عشق کنم
فزونتر است جمالش ز جملۀ دبها
( غ 232)
دبّاغ
آنکه پوست خام را برای ساختن پوشاک و چیزهای دیگر به عمل آرد. واژه های دبّاغی و دبّاغی کردن نیز هست.
مغزها را مزاج او مایه
پوستها را علاج او دبّاغ
(غ 1300)
دبه
ظرف سربسته ؛ مثلاً دبّۀ روغن.
باتوموافق شدم با تو منافق شدم
بردبه عاشق شدم در دبه زیت پلید
(غ890)
درد بی دوا
نیز درد بی درمان به شخص فتنه گر و بسیار پر آشوب گویند
ای عشق پیش هرکسی نام و لقب داری بسی
من دوش نام دیگرت کردم که درد بی دوا
(غ 5)
در
در حالت اضافه پس از اسم آیدß اندر
درجه
اندرون خیز بزن، به درون شتاب، کلمۀ ورجه نیز هست به معنای خیز بزن.
به روز سرد یکی پوستین بد اندر جو
به عور گفتم درجه به جو برون آرش
(غ 1288)
درخورد
برابر و مناسب و موافق.
خمش کن کاندرین وادی شرابی بود جاویدی
رواق و درد او خوردم که هردو بود درخوردم
(غ1421)
درده
دُرده به جای دُرد: لای و ناصافی مایعی، ته نشین مایع. به تکرار نیز گویند: درده درده یعنی مایعی که همۀ آن درد است و ناصاف.
اندیشه کرد سیران درهجر و گشت سکران
صافت چگونه باشد چون جانفزاست درده
(غ2398)
دررسیدن فطیر یا دررسیدن خمیر
در هرات گویند خمیر ورآمده است و در بلخ و کابل گویند: خمیر رسیده است. هرچند که در این بیت در رسد به معنای رسیدن و حاصل شدن نیز تواند بود. چنان که فطیر ، در این بیت، هم به معنای نان نرسیده است و هم مطلق به معنای نانی که قابل خوردن باشد، تواند بود.
کی خندد این درختم بی نوبهار رویت
کی دررسد فطیرم تا نسرشی خمیرم
(غ1694)
درگرفت
در گرفتن مطلق به معنای برافروخته شدن به کار رود؛ یعنی اگر آتش هم ذکر نشود و بگویند که خانه در گرفت یعنی خانه سوخت یا می سوزد. شکایت نیز هست که: در گرفتم، یعنی سوختم از ظلم و یا در عشق و ... نفرین نیز هست که: در بگیری الهی!
آه که جست آتشی خانۀ دل درگرفت
دود گرفت آسمان آتش من یافت باد
(غ881)
دررو آوردن
تقصیر کسی را پیش رویش به طریق ملامتگری یاد کردن. در روت نمی آرم، یعنی نمی خواهم عیب تو را در برابر تو یاد کنم.
زین باده که داری تو پیوسته خماری تو
دانم که چه داری تو در روت نمی آرم
(غ1457)
درروگفتن
روبه رو گفتن.
گفتا که تورا جستم درخانه نبودی تو
یارب که چنین بهتان می گوید در رویم
(غ 1470)
درساره
مانند در و درازو(درودروازه) که توان گفت از اتباع است.
آن زنده کن این درو دیوار بدن کو
وان رونق سقف ودر و درسارۀ ما کو
(غ2176)
دروا
آویخته و حیران. در هرات دل اندروا نیز گویند یعنی سرگشته و حیران مانده در کار خویش.
دروا شدم به جستن تو جانب فلک
دروا نگشت ماندم دروا بسوخته
(غ2401)
دروازه برون
بیرون دروازه، بیرون در. دروازه در زبان کابل و بلخ مطلق به معنای در، چه در اتاق باشد و چه در دیگری. دروازه و کلکین همانست که در تهران درو پنجره گویند.
یاران بخبر بودند دروازه برون رفتند
من بی ره و سرمستم دروازه نمی دانم
(غ1471)
دریا از دهان سگ نجس نگردد
مثل. صالح با بدگویی ناکسان بد می شود. نکوهش ناکسان کسی را بدنام نمی سازد.
ماراست یار و دلبر، تو مرگ و جسک می خور
هین کزدهان هرسگ، دریا نشد منجّس
(غ 1211)
دریا از لب سگ پلید نشود
مثل است مانند آنچه گذشت، که برای بی اهمیت نمودن سخن بدگویان گویند. نیز گویند: دریا به لب لب سگ نجس نمی شود.
گو سک نفس اینهمه عالم بگیر
کی شود از سگ لب دریا پلید
(غ1006)
دزد دزدآمد گوی
داستانی است قدیمی که مثل شده است. روایت دیگری نظیر این هست که گویند: دزد هم گوید خدا و ساربان هم گوید خدا.
درنیم شبی جمعی جسته که چه دزد آمد
وان دزد همی گوید دزد آمد و آن دزد او
(غ 2172)
دزدگوشی
استراق سمع. گوش گرفتن نیز گویند.
زان که در وهم من آید دزدگوشی از بشر
کاو درین شب گوش می دارد حدیثم ای ودود
(غ757)
دستار
عمامه، مراسمی را که درآن طلاب دستار به سرنهند دستاربندان گویند.
ای ز نوشاشوش بزمت بزمها بی هوش باد
وی ز جوشاجوش عشقت عقل بی دستار باد
(غ748)
چو فلک کوفت دمامه بنه ای عقل عمامه
تو مپندار که آن مه غم دستار تو دارد
(غ 758)
دراین ایوان سربازان که سرهم درنمی گنجد
من سرگشته معذورم که بی دستار می گردم
(غ1422)
دستار کژ
دستار کج بستن و کلاه را کج نهادن نشانۀ سرمستی و پرنشاطی و به قول خراسانیان نوعی کاکه گی است.
زاول بامداد سرمستی
ور نه دستار کژ چرا بستی
(غ3324)
دست آویز
تحفه و هدیه ای که با خود به جایی برند. نیز دلیل معقول برای جدال.
چون نداریم هیچ دستاویز
چند با هرکسی درآویزیم
(غ1766)
دست به یک کاسه
با کسی دست به یک کاسه بودن یا دست به یک کاسه داشتن نشانۀ صمیمیت و دوستی و خلوص است.
دل دست به یک کاسه به شهره صنم کرده
انگشت برآورده اندر دهنم کرده
(غ 2315)
دست دراز
مثلی است که گویند: دست بچۀ یتیم دراز است.
حلوا نه آن خورد که بود دست او دراز
آنکس خورد که باشد مقبول کیقباد
(ت3491)
دستره
دست ارّه، ارّۀ خرد، نیز نوعی داس.
از شکرینی که هست بهر بخاییدنش
لب همه دندان شدست برمثل دستره
(غ 2404)
دست کار
صنعت.
دست عیسی را بگیر و سرمه چوب از وی مدزد
تا ببینی کار دست و تا ببینی دست کار
( غ1061)
دست نماز
دست نماز شستن: وضوگرفتن. دست برای نماز شستن. این ترکیب هم در کابل و بلخ و هرات و هم در زبان پشتو با اندکی تغییر موجود است.
آنکس که به آب دیده اش می جویم
درجستن او روان چو آب جویم
امروز پگاه آمد و گفتا بسماع
نگذاشت که من دست نمازی شویم
(ر1113)
دش و قش
تشویش و سر و صدا. نیز ممکن است دش با دشت و قش با قشلاق ارتباطی داشته بوده باشد.
این بس که از آواز دش وا مانده ام زین راه من
وی بس که از آواز قش گم کرده ام خرگاه من
کی وارهانی زین دشم کی وا رهانی زین قشم
تادررسم در دولتت در ماه و در خرمنگاه من
(غ1807)
دشمن دار
- دشمن 2. آنکه مورد رشک و دشمنی دیگران است
آگر چه دشمن ما جان ندارد
بسوزان جان دشمن دار ما را
(غ 104)
دشمن کام
دشمن شاد نیز گویند. حالتی ناخوش که باعث شادمانی دشمن شود. اوضاع به کام دشمن شدن.
چه حیران و چه دشمن کام گشتم
تو رحمت کن خدایا ای افندی
(غ26882)
دشمن کش
چیزی که باعث شادمانی دوستان و رنج دشمنان شود در برابر آن دشمن شاد گویند.
زبامداد چه دشمن کش است دیدن یار
بشارتی است ز عمر عزیز روی نگار
(غ1141)
دفترباره
کتاب دوست، دفتردوست.
عطاردوار دفترباره بودم
زبردست ادیبان می نشستم
(غ 1497)
دف تر کردن
مثل است که دایرۀ تر صدا ندارد. یعنی چون دف یا دایره تر شود صدا نمی کند. البته شاعر به تجنیس دفتر و دف + تر نیز توجه داشته است.
هلا خموش که دیوان دف تو تر کردند
کانیس دفتری و طالب دواوینی
(غ3095)
دکانداری
پیشه وری کردن، برای معامله و فروش اجناس در دکان نشستن.
دکان خود ویران کنم دکان من سودای او
چون کان لعلی یافتم من چون دکانداری کنم
(غ1376)
دل از جا رفتن
اشتیاق و آرزوی کسی را کردن. رفتن دل به دنبال کسی. گویند که دلم از جای کنده شد. یعنی مضطرب شدم. بی خود شدم.
امروز ما مهمان تو مست رخ خندان تو
چون نام رویت می برم دل می رود والله ز جا
(غ 7)
دل تـُنـُک
بزدل، ترسو. واژۀ روی تُنُک نیز هست به معنای کمروی و محجوب کسی که به زیان خویش چیزی را قبول کند، گویند روی تنک است نخواست یا نتوانست رد کند.
تومرد دل تنکی پیش آن جگرخواران
اگرروی چوجگربند شوربات کنند
(غ912)
دل داری
می خواهی، برسر آنی، در دل داری.
گر دل داری که دل زما برداری
از یار نوت مباد برخورداری
(ر1729)
دل داشتن
- حوصله داشتن 2. جرأت داشتن
جان شهوانی که از شهوت رهد
دل ندارد دیدن دلدار را
( غ 176)
دل کباب
کباب دل.
دل کباب و خون دیده پیشکش پیشش برم
گر تقاضای شراب و یخنی و طرقو کند
(غ741)
دلکده
دلستان، باغ دلها، دلزار.
ترک دل و جان کردم تا بی دل و جان گردم
یک دل چه محل دارد صد دلکده بایستی
(غ 2563)
دلگیر
تاریک، جایی که دلتنگی و ملال آرد.
اگر دلگیر شد خانه نه پاگیراست برجه رو
وگر نازکدلی منشین بر گیجان سودایی
(غ 2499)
دماغ
تکبر، خودبزرگ بینی. ترکیبهای دماغ داشتن و دماغ کردن نیز هست.
آخر چه شود یارا برمن نظر اندازی
این کبر و دماغت را از سر بدراندازی
(غ3123)
دم خوش زدن
لحظه ای خوش بودن، شادمانانه نفس کشیدن.
تا بی دم خود دمی زنم خوش
تا بی سرخود سری بخارم
(غ1562)
دم دادن
فریفتن، کسی را به قصد توطئه ای سرگرم کردن. اکنون بیشتر گپ دادن گویند.
می گفت چشم شوخش با طرۀ سیاهش
من دم دهم فلان را تو درربا کلاهش
(غ1264)
گرم درآ و دم مده باده بیار ای صنم
لابۀ بنده گوش کن گوش مخار ای صنم
(غ1411)
دنب
دُم. از دیگر کلمات فارسی مختوم به میم که در زبان گفتاری در پایان آنها باء افزوده می شود، خم و سم است.
زهی سلام که د ارد زنور دنب دراز
چنین بود چو کند کبریا سلام علیک
(غ1321)
دنبل
دانه ای دردناک که بر تن عارض شود و بیشتر درد آن بر اثر جمع شدن مادّه ایست که تا خالی نشود درد دارد.
تن دنبلی است بر کتف جان برآمده
چون پرشود تهی شود آخر ز زخم نیش
(غ 1268)
دنگ
گیج، مدهوش.
گر ز شراب دنگیی کی پی نام و ننگیی
ورتو چو من نهنگیی کی بدرون شستیی
(غ 2484)
دوانه
دونده.
هردرد که او دوا ندارد
سوی دل خود دوانه دیدم
(غ1261)
دودستک زدن
دستها را در رقص و پایکوبی افشاندن و نیز کف زدن، اما دستک زدن هنوز هم متداول است به معنای دست افشاندن.
چنین می زن دو دستک تا سحرگاه
که در رقص است آن دلدار دلخواه
(غ 2340)
دوستگانی اول
هنوز این مثل و کنایه معمول است که با پیالۀ اول کارش تمام شد. به یک جام از هوش رفت
تمام اوست که فانی شدست آثارش
به دوستگانی اوّل تمام شد کارش
(غ 1282)
دولاب
ظاهراً همان است که اکنون در کابل و بلخ ارهت گویند و آن چرخی است بزرگ با دلوهای بسیار که در محیط آن چرخ نصب است و محور آن به نیروی حیوان گردد و آب را از چاه برگیرد و با ریختن در نقطه ای دیگر در جویی روان شود تا به کشت و کار جاری شود. اما در هرات واژۀ دولاب معمول است نیز دولاب اتاقکی دربسته را گویند که دران کتاب یا لوازم نهند.
چه باهول است آن آبی که این چرخ است ازاو گردان
چو من دولاب آن آبم چنین شیرین حنین دارم
(غ1426)
دومو
این اصطلاح هنوز در بلخ معمول است و همانست که در برخی از شهرها ماش – برنج در هرات جو- گندم و در تهران فلفل نمکی گویند.
گهی پیری نمایی گاه دو مو
زمانی کودک و گه شیرخواره
(غ 2343)
دهانه
آغاز دره را دهانه یا دهنه گویند و این واژه در آغاز نام چندین جای آمده است؛ مانند دهانۀ شار و دهانۀ ذوالفقار و دهانۀ کمر کلاغ و غیر آن .
وانگه زین سر به سوی آن سر
دزدیده ره و دهانه دیدم
(غ1561)
(غ899)
دهان تلخ بودن
نشانۀ تب که هنوز در هرات این تعبیر به کار می رود.
ز درد او دهان تلخ است هر دریا که می بینی
ز داغ او نکو بنگر که روی مه رقم دارد
(غ565)
ده چهارده دادن
اصطلاح ده چهارده یا ده شش یا ده پنج و مانند آنها اصطلاحات سودخوران و رباخواران و هنوز متداول است.
می ستانی از خسان تا وادهی ده چهارده
درهوای شاهدی و لقمه ای ای بی حضور
(غ1079)
ده کل را کلاه
مثل. به کسی گویند که نه تنها چارۀ کار خویش را تواند کرد، بلکه دیگران را نیز چاره گر باشد. نیز گویند: ده کل را کلاه است و ده کور را عصا. به جای ده صد نیز گویند.
تو را زلفیست به از مشک عنبر
تو ده کل را کلاهی ای برادر
(غ2720)
ده ویران و خراج
مثل: گویند ده ویران خراج ندارد.
آمد که خراج ده بیاور
گفتم که چه ده دهیست ویران
(غ 1924)
دیدیت که تان همی نگارد
دیدید که شما را نقش می بندد
دیدیت که تان همی نگارد
دیگر چه خیال می نگارید؟
(غ718)
دیگ پالان
ظاهراً دیگ را بر سر بار و آتش را بر سر دیگ نهادن.
به برج آتش فرمود دیگ پالان کن
برای پختن خامی چو دیگدان داری
(غ3085)
دیگ پختن
غذا پختن. دیگ بار کردن نیز گویند در کابل دیگ کردن نیز گویند. واژۀ دیگچه پزی و دیگچه پزانی نیز در مورد آشپزی کودکان معمول است.
ازجهت من چه دیگ می پزد آن یار
راتبۀ میر پخته کار نه این بود
چه دیگ پخته ای از بهر من عزیزا دوش
خدای داند تا چیست عشق را سودا
(غ 221)
مرگ دیگی برای ما پختست
آن خورش خوشگوار بایستی
(غ3313)
دینه
دیروز و دیشب. این واژه اکنون در کابل و بلخ و تاجیکستان به کار می رود دینه روز و دینه شب نیز گویند.
باساکنان سینه بنشین که اهل کینه
مانند طفل دینه بی دست و پات کردند
(غ849)
جانی که غم فزودی از شمس حق تبریز
نونو طرب فزاید بی کهنه های دینه
(غ2386)
دیوه
هرچند که ممکن است در اینجا دیوه به جای دیو به صورت مؤنث به کار رفته باشد، ولی قابل تذکر است که در پشتو دیوه به معنی چراغ است.
جبریل همی رقصد در عشق جمال حق
عفریت همی رقصد در عشق یکی دیوه
(غ 2327)
دیوار گوش دارد
در بعضی از گویشهای فارسی می گویند: دیوار موش دارد، موش گوش دارد ؛ غرض از هر دو ضرورت دقت در سخن گفتن و محتاط بودن از حضور خبرچین و زبانگیر است
دیوار گوش دارد آهسته تر سخن گو
ای عقل بام بر رو ای دل بگیر در را
( غ 194)
ولیک پیشتر آ خواجه گوش بردهنم نه
که گوش دارد دیوار و این سریست نهانی
(غ3038)
راهبان
راهدار. کسی که بر سر راهی وظیفه دار و ناظر باشد.
مرا گویی که بر راهش مقیمی
مگر تو راه بانی؟ من چه دانم
(غ1544)
رخ دیگر پیش آوردن
این مثلی است در خراسان معروف در بردباری و گذشت. هرچند که این بردباری را به مسیح نیز نسبت دهند.
اگر بر رو زند یارم رخ دیگر به پیش آرم
ازیرا رنگ رخسارم ز دستش آبدار آمد
(غ588)
رخنه جه
از شکست و شگاف دیوار جهنده و گریزنده.
ای ریشخند رخنه جه، یعنی منم سالار ده
تاکی جهی گردن بنه، ورنه کشندت چون کمان
(غ1789)
رسان
کافی، بسنده، به اندازه
درزی دزدی چو یافت فرصت
کم آرد جامهء رسان را
( غ 126)
رشتۀ سحر
رشته ای که برآن برای بستن کار دشمنان یا رقیبان و به قصد افسون و طلسم برآن دعا خوانند و با هر دعا یک گره زنند. تا آن گره ها بسته باشد، کار و مقصود رقیب نیز بسته مانند. اصطلاح بسته ماندن و گره خوردن کار به همین معنی اکنون متداول است.
دلم هزارگره داشت همچو رشتۀ سحر
زسحر چشم خوشت آن همه گره بگشاد
(غ957)
رشوت و پاره
به همین صورت اکنون رشوت و پاره با هم به کار می رود.
نه بترسم نه بلرزم چو کشد خنجر عزّت
بخدا خنجر او را بدهم رشوت و پاره
(غ2373)
رفوکردن شیشه
اکنون رفو کردن تنها به ترمیم نسج و پارچه به کار می رود. در هرات روفه تلفظ می شود.
شرح بدادمی ولی پش دل تو بشکند
شیشۀ دل چو بشکند سود نداردت رفو
(غ2155)
رنگرز
آن که جامه را رنگ کند، صبــّاغ
بر مثل گلستان رنگرزم خوی اوست
بر مثل آفتاب تیغ گهردارم اوست
(غ 465)
روی تو به رنگریزکان ماند
زلف تو به نقشبند جان ماند
(غ 688)
تو رنگ رزی تو نیل پزی
هل کاینه را رنگین نکنی
(غ3361)
روبند
نقاب.
گر هند و گر ترک بزادیت دوم بار
پیدا شود آن روز که روبند گشایید
(غزل 656)
امروز میان به عیش بستم
روبند ز روی مه گشادم
(غ1577)
ای بس عروس جان را روبند تن ربایم
وزعشق سرکشان را ازخان و مان برآرم
(غ1691)
روزبازار
در خراسان از قدیم معمول بوده و هست که در هرشهری یک روز به نام روز بازار هست و گفته می شود مثلاً چارشنبه بازار یا پنجشنبه بازار و مانند آن.. در هرات روز بازار چهارشنبه است و به همین دلیل چارشنبه بازار گویند. گاهی یکشنبه نیز هست و یکشنبه بازار نیز گویند. یعنی قراردادیست از قدیم که مردم از شهر و اطراف هرچه که برای فروش دارند در این روز به بازار می آورند و خریداران هم می دانند که در این روز بهتر و آسان تر مواد مورد نیاز خویش را به دست توانند آورد. این بازار ها معمولاً محل مخصوصی نیز دارند. نام شهر دوشنبه پایتخت تاجیکستان از همین گونه نام هاست. گویا روز بازار شهر قدیم حصار که شهر اصلی بوده، دوشنبه بوده است و جایی را که این بازار دایر بوده است، دوشنبه بازار می گفته اند، و به تدریج نام بازار افتاده و دوشنبه مانده است.
زمن جزوی ستاند کل ببخشد
ازاین به روزبازاری نخواهم
(غ1522)
گفتی فرداست روزبازار
بازار تو را بهانه دیدم
(غ 1561)
روز پنهان
نیمه ای گفتیم و باقی نیمکاران بوبرند
ما برای روزپنهان نیمه را پنهان کنیم
(غ1598)
روز گردگ و نیف نیف (؟)
روز گردک بر رخ داماد می باشد نشان
برجمال او که نامش کرد رومی نیف نیف
(غ 1303)
روشنترک
کمی واضحتر. این کاف تصغیر در این باب تأکید می را می رساند مثلاً: پیشترک بیا، یک شبک دیگر هم بمان و مانند آن. این تعبیر در بلخ و کابل و هرات فراوان به کار می رود.
تا چند رمزگویی رمزت تحیّر آرد
روشنترک بیان کن تا دل بصیر باشد
(غ853)
روشوی
مادۀ شوینده. در هرات ترکیبی که نوعی صابون است و از آمیختن حرام مغز و سنگ مخصوصی به نام سنگ روشویه سازند برای شستن روی به کار می رود و پوست را نرم و روشن نگاه می دارد. در هرات و کابل و بلخ آن را روشویه گویند.
در حجب مشک موی روی ببین اه چه روی
آن که خدایش بشست دور ز روشویها
( غ210)
روغن سوز
چراغ. پیه سوز صورت دیگری از این نام است، یعنی چراغی که با روغن پیه روشن است.
هرجا که روم صورت عشق است به پیش
زیرا روغن در پی روغن سوزاست
(ر353)
روگری
مسگری و قلعی گری. این پیشه اکنون به همی نام و به صورت رویگری یاد می شود.
عاشقی چون روگری دان یا مثل آهنگری
پس سیه باشد هماره چهره های روگران
(غ1967)
ره شین
ره نشین.
تو مسکینی درین ظاهر، درونت نفس بس قاهر
یکی سالوسک کافر، که ره زن گشت و ره شینی
(غ2551)
ریش گاو
ابله، احمق و گول. نیز اگر کسی به امیدی بیهوده فریب سخن کسی را بخورد و در انتظار طولانی بماند، گوید ریش گاو شدم یا مرا ریش گاو ساختند.
تا نگردی ریش گاو مردمی
سربه سر خود ریش و دستار آمدند
(غ817)
( در برابر شیر هوشمند)
چون چشم می گشاید در چشم می نماید
گر زانکه ریش گاوی یا شیر هوشمندی
(غ2948)
زبان صدگزه
کنایه از گستاخ و یاوه گوی. زبان دراز.
یک زبان دارد صد گز که به ظاهر سه گز است
چون به زخمش نگری چاهی باشد پرمار
(غ1093)
زبردست
بردست یعنی پهلو و کنار. گویند رفیق بردست یعنی که رفیقی که در پهلوی کسی نشسته، یا صنفی بردست یعنی همکلاسی که پهلوی کسی نشسته؛ ولی زبردست یعنی بالا تر و فراتر و زبردست ادیبان نشستن یعنی بالاتر از ادیبان نشستن. گویند: ادیب زبردستی است یعنی ادیب بزرگی است.
عطاردوار دفترباره بودم
زبردست ادیبان می نشستم
(غ 1497)
زدن بر رخ و رخ دیگر پیش آوردن
کنایه از محبت زیاد و گذشت فراوان. در بردباری و محبت و نازبرداری از محبوب.
اگر بر رو زند یارم رخ دیگر به پیش آرم
ازیرا رنگ رخسارم ز دستش آبدار آمد
(غ 588)
زرورق
با آنکه زرکوبی از میان رفته است ولی نام زرورق به جا مانده و اکنون و رقه های نازک المونیم را که بر یک روی آن کاغذ است زرورق گویند.
شده زرکوب و حق مانده تنش چون زرورق مانده
جواهر بر طبق مانده چو زرکوبی کروبی
(غ 2515)
ز سبو همان تلابد که درو کنند
مثل معروف. از کوزه همان تراود که دراوست.
نکنی خمش برادر چو پری ز آب و آذر
ز سبو همان تلابد که درو کنند یانی؟
(غ 2831)
زفر (؟)
گه کاسه گرفتی که حلیماب و زفر کو
گه چنگ گرفتی تو به تقریع زفر بر
(غ 1036)
زنجیر خاییدن
زنجیرجویدن، کنایه از شدّت ناآرامی و بیقراری.
ندارد چاره دیوانه بجز زنجیر خاییدن
حلالستت حلالستت اگر زنجیر می خایی
(غ 2499)
زنخ زدن
چانه زدن، پرگفتن، ادعا کردن.
بنما مها بکوری خورشید تابشی
تا زین سپس زنخ نزند از منوری
(غ2990)
زنده بلا مرده بلا
آنکه در کمال پریشانی است و سرنوشتش نامعلوم است.
رستم از این نفس و هوا، زنده بلا مرده بلا
زنده و مرده وطنم، نیست به جز فضل خدا
( غ 38)
زندۀ تو
غرض از آوردن این بیت نشان دادن تلفظ مضاف و مضاف الیه است در حالیکه مضاف مختوم به فتحه یا های غیر ملفوظ باشد. در این حالت در زبان گفتار به جای های غیر ملفوظ و کسرۀ اضافت یای مجهول ( یای کشیدۀ ماقبل المکسور) می آید یعنی به جای بندۀ تو، بندی تو خوانده می شود. مثلا به جای بندۀ خدا در زبان گفتار گفته می شود: بندی خدا، به جای خانۀ شما، گفته می شود: خانی شما.
چاکر خندۀ توام کشتۀ زندۀ تو ام
گرنه که بندۀ توام بادۀ شادم مده
(2402)
زن را از شو بریدن
کنایه از فتنه گری و خرابکاری.
باز آمد باز آمد آن دلبر زیبا قد
تا فتنه برانگیزد زن را ببرد از شو
(ت3383)
زن و شو
در هرات به همین صررت زن و شو و در بلخ و کابل زن و شوی گویند. در تهران زن و شوهر.
زمین چون زن فلک چون شو خورد فرزند چون گربه
من این زن را و این شو را نمی دانم نمی دانم
(غ1438)
زنبیل
سبد. و کسی را که از چوب گز یا مانند آن سبد می بافد زنبیل باف می نامند. در کابل و بلخ اصطلاح زنبیلک شدن به معنای خم شدن و کج شدن به کار می رود.
بُد دعا زنبیل و این دولت خلیل
می نگنجد دردعا اقبال عشق
(غ1309)
زنگاری
از انواع رنگ سبز است و این کلمه هنوز به کارمی رود یعنی رنگی که همرنگ زنگار و زنگ مس باشد. به همی قرینه گویند زنگار مرغ.
من خاک تیره نیستم تا باد بربادم دهد
من چرخ ازرق نیستم تا خرقه زنگاری کنم
(غ1376)
زنگله
پوپک و آویزی که گاه با زنگی همراه باشد. بزک زنگله پا افسانهء مردمی و قدیمی در هرات است – مثل: بچۀ سرپیری زنگلۀ پای تابوت.
شاد همی باش و ترش، آب بگردان و خمش
باز کن از گردن خر، مشغلهء زنگله را
( غ 40)
بدگهری کو ز جهل تاج شهان را بماند
بردم گاوان شود زنگله یامسلمین
(غ2068)
زوال
( در هرات وقت زوال یعنی سر چاشت که خورشید در وسط آسمان است و رو به کاهش دارد)
خورشید ز خورشیدت، پرسید کیت بینم
گفتا که شوم طالع، در وقت زوال تو
(غ 2170)
زیرزیر خندیدن
آهسته و نهان خندیدن.
غم تو برسفرم زیرزیر می خندد
که واقفست ازین عشق زینهارآمیز
(غ 1203)
ژغژغ
صدای پای زیب و مانند آن.
بگویمت که ازینان کیان برون آیند
شنودم از تکشان بانگ ژغژغ خلخال
(غ 1354)
ژنده
کهنه نیز پارچه ای که به جای پرچم کار گیرند.
برو خرقه گروکن در خرابات
چو سالوسان چرا ورژنده (درژنده؟) باشی
(غ3148)
ژولیده
آشفته.
یکشب این دیوانه را مهمان آن زنجیر کن
ور پژولاند سر زلف تو را ژولیده گیر
(غ 1063)