37

شبی که حنجره سحر آفرینی بینوا گشت

از کتاب: گرآورده های مهم
داسـتان " مرد و نامرد " را که تراویدهء خامهء پرتوان نویسندهء چیره دستی اسـت، مدت ها پیش در همین نامهء ارزنده [ امید ] خوانده بودم، نه یکبار بلکه باربار، و هـر بار از آن لذتها برده. نوشـته های دلنشـین جناب دگروال ناصر پورن قاسـمی در شـرح حال و سـالروز چهل و سـوم وفات اسـتاد قاسـم مرحوم هم در چند شـماره از نظرم گذشـت، که همچنان گوهـر والای این نادرهء دوران و نواگر بی انباز را باز میگوید. در شـمارهء 416 باز مطالب نابی در بارهء اسـتاد یافـتم و این بار از قـلم شـیوای جناب عـبدالاحد ناصر ضیائی

ضمن این چند سـطر مختصر خاطرهء شـب درگذشـت اسـتاد را بعد از سـیر بیش از چار دهه از آرشـیف قـفس سـینه برون آورده و با حکایتی چند تقـدیم خوانندگان ارجمند میکنم.

شـب غـمباریسـت، رادیو کابل یکسـره به سـوگ نشـسـته و پیوسـته آهـنگ های سـردسـتهء رندان و اسـتاد استادان خرابات را پخش میکند. گهی آهـنگ " شـیرین جان همدم من، دلبر من " بگوش میرسد، و زمانی سـرودهء " شـاه لیلا بی وفائی کا "، گاه " گل ببو خوب می راغی " و گهی " زلیخا دارم امشآب"،...؛ اما آنچه بعد از هـر چند نغمه مکرر شـنیده میشـود، از کان و کیان دیگریسـت:



گر بهشـتم می سـزد، وصل نکویانم بس اسـت 
ور بدوزخ لایقـــم تکلیف هجرانم بس اسـت

ای فـــــــــــلک بر دوش من بار غـم دنیا مَـنــه
ناز و تمکین و ادای خوبرویانــــم بس اسـت

از حدیث زلف مشـکین تو سـرگــــــردان شـدم
بعد امشـب دیدن خواب پریشـانـم بس اسـت



اسـتاد صاحبدل حال دل واپسـین خود را از زبان شـاعـر شـوریده و قـلندر مشـربی ــ مرحوم عـشـقـری ــ از پیش ثبت کرده و برای دقایق آخرین به یادگار مانده.

نواخوانی که در جوانی سـرمهء چشـم و نور دیدهء شـاه آزاده و بلند آوازه ای چون اعـلیحضرت غازی امان الله خان گردیده بود، رامشـگری که مکان مکینش در دربار شـاهان رشـک یار و اغـیار را برمی انگیخت، خنیاگری که در دل و دیدهء هـنر پروران و نوا دانان مأوا گرفـته و کسی از خراباتیان آباد دل کابل بسـان او دلها را مسـخر نکرده بود، و القـصه نواگر نوازشـگری که در همهء این حال و احوال جز زه و تحسـین و قـدر و منزلت ندیده بود؛ اینک در روزگار پیری زهـیر گشـته و سـخت زمینگیر. قامت سـروش چون شـاخ پر میوه خمیده، آواز ملکوتیش از نوسـان باز مانده، دسـت و پنجهء هـنرورش لرزان گشـته، و با این حال تنگدسـتی و ناداری رنجهایش را دوچندان سـاخته.

اما همان گونه که هـر پدیده را آغازیست و انجامی، رنج و الم پایان پیری هم بسـر میرسـد، و اسـتاد که اینک شـتابان رهـسـپار کوی جانان اسـت، درد و رنج خواب پریشـان زندگی را سـراسـر پشـت سـر میگذارد؛ درسـت همان قـسـمی که سـالها قـبل با آواز حزین سـروده بود: " بعـد امشـب دیدن خواب پریشـانم بس اسـت." وه که چه رهاننده سـت مرگ؛ مرگ بوقـت. امشب آن زبان گویائی که در نکته سـنجی و سـخندانی دسـت سـیاسـیان و ادیبان را از پشـت سـر بسـته بود، خاموش گشـته. آن زبان دوسـت نواز دشـمن شـکن دگر در حلقـوم خوابیده و دلدادگان موسـیقی را در درد بی درمان هجران ابدی سـوزانیده و خرابات کابل را به یتیمکدهء فـرزندان سـاز و آواز مبدل سـاخته.

و سـالها پیشـتر ازین:

وقـتی سـردار محمد داوود خان بجای سـپهسـالار شـاه محمود خان بر اریکهء صدارت افغانسـتان تکیه میزند؛ از کارهای پر سـر و صدایش اعلان سـفـر بری عـسـکری بمقابل پاکسـتان اسـت، که به یکباره آرامش را در منطقه میشـکند و دشـمن را به لرزه اندر میکند. کسـانی که در همان زمان از نزدیک شـاهـد اوضاع بودند، قـصه میکردند، که مردم پاکسـتان سـر از پا گم کرده و در اضطراب عـظیم بسـر میبردند و میگفـتند، که " پتان یاغی شـده." در آن هـنگام که جنگ لفـظی بین افغانسـتان و پاکسـتان به اوجش رسـیده بود، باری همان سـرود معـروف اسـتاد قاسـم از ورای امواج رادیو طنین می انداخت، طنینی که ابهت یک ملت خشـمگین را چه نکو ترسـیم میکرد ( این سـرود احتمالاً در آسـتانهء معرکهء اسـتقلال وطن از حنجرهء افـسـونگر اسـتاد بیادگار مانده.):



ناز دارد بی سـر و سـامانـــیم بحر در بر قـطرهء طـــــوفانیم

آسـمانسـیـر اسـت سـرگردانیم مشـکل هـر کس بود آســـانیم

گر ندانی غـیرت افغــــانیم

چون به میدان آمدی میدانیم

کیسـت افغان در زمان گیر ودار؟ می نترسـد از نهیب کــــارزار

رشـک رسـتم غـیرت اسـفـندیـــار کی بود از خــصم روگردانیم

گر ندانی غـیرت افغــــانیم

چون به میدان آمدی میدانیم

و بعـد شـاه بیت:

" عـروس ملک کسی تنگ در بغل گیرد که بوسـه بر لب شـمشـیر آبدار زند " را با نعـرهء ارغـند بر زبان رانده، ادامه میدهـد:

کی بغـیر از جنگ باشـد کـار من جنـگ باشـد کار من کردار من

شـد فـرار از جنگ ننگ و عار من تا بچند ای خــصم میترسـانیم

گر ندانی غـیرت افغــــانیم

چون به میدان آمدی میدانیم

این سـرود که فـطرت سـلاحشـوری افغانان را به نکوترین وجهی تمثیل میکند، کیفـیت خود را در آواز با تمکین اسـتاد و انتخاب کمپوز آهـنگینش در حد کمال رسـانیده، و اگر راسـت گویم، سـاز و آوازی بدین جذبه و آهـنگی بدین عـظمت تاکنون از بنی بشـر نشـنیده ام.

از اسـتاد قـصه های زیادی سـر زبانها بود، از جمله:
روزی اسـتاد در محفـل دوسـتان اسـت. کسی از حاضران ــ احتمالاً از جرگهء ملا مِزاجان دین نما و از قـماش فـرهـنگ سـتیزان بی معنا ــ به مذمت موسـیقی پرداخته و اسـتاد قاسـم را مرتکب کار حرام میداند. اسـتاد میفـرماید: فـرض کنیم که رزق و روزی در طاقچهء بلند قـرار دارد و دسـت هـیچکدام ما بدان نمیرسـد؛ ما طبله و سـارنگ را زیـر پا میگذاریم، تا بدان دسـت یابیم و شـما قـرآن و کتاب خدا را (1).

اسـتاد قاسـم که در پیری روزگار فلاکتباری داشـت، و مریضی پر درد و رنجی دامنگیرش شـده بود، باری به دوسـتان قـصه کرده بود، که روزی خود را در آئینه میبیند و چهرهء تابناک پیشـین را اینک تیره و تار می یابد، رو به آسـمان کرده میگوید: " الهی مه ایوب صابر نیسـتم، مه قاسـم سـازنده اسـتم."

ایام پیری اسـتاد را زیر شـکنجه گرفـته، ناخوشی بیدرمانی بسـراغـش آمده و سـیمای درخشـانش را چون شـب ظلمانی تاریک سـاخته، چندانکه حتی دوسـتان از نزدیکی با او اجتناب میورزند. در همان روزگار عُـسـرتبار که مضیقهء مُعاش هم سـخت میفـشـردش، بعضاً از بارگاه شـاه برایش معاونت و دسـتگیریی میشـده. روزی با همین چشـمداشـت راهی دربار میشـود، ولی با پذیرائی سـرد و کم مهری درباریان و مقـربان پادشـاه مواجه میگردد. در لحظه ای که حاضران از حضور اسـتاد قاسـم احسـاس ناراحتی میکنند و کسی از سـر لطف نیم نگاهی هم به او نمی افگند، آری درسـت در همین لحظه در باز گردیده و اعـلیحضرت محمد ظاهـرشـاه، ظاهـر میشـود. یکه راسـت سـوی اسـتاد شـتافـته، تنگ در آغـوشـش میکشـد و غـرق بوسـه اش میکند. درباریان از رویهء نوازشـگر شـاهانه و بی مروتی خود، غـرق در عـرق خجلت میگردند، و این قـصه ارگ شـاهی را فـرا میگیرد و برون از قـصر شـاه در همه جا می پیچد.(2)

پیشـنهاد محترم ناصر ضیائی چقـدر بجاسـت؛ واقعاً میسـزد که اسـتاد قاسـم مرحوم بحیث شـخصیت ممتاز و برازنده ترین نماد موسـیقی ما، مورد تکریم و تبجیل ملت قـدردان افغان قـرار گیرد.

نوشته: دپلوم انجنير خليل الله معروفی