در حضور اهل دانش خویشرا خپ میزنم

از کتاب: دیوان صوفی عشقری ، غزل

در حضور اهل دانش خویشرا خپ میزنم

حرف ایشان را شنیده کم کمی گپ میزنم

میزند موج سخن هر چند سر تا پا یمن

گوش خود را وا می نمایم قفل بر لب میزنم

معنی لفظی در آن مجلس اگر پرسند زمن

خویش را در کوچه های حسن چپ میزنم

تا که امکانست نکشایم زبانرا در سخن

گر بمجوبری رسم حرف مذ بذب میزنم

در بیابان محبت نیستم من تشنه کام

روز و شب از آب چشم خویش لپ لب میزنم

با وجود یکجهان یاس گفتم بعد از زین

بر درد دل می فتم فریاد یارب میزنم

در سراغ کیمیا اکسیر هستی باختم

من هنوز از سادگی حرف از مجرب میزنم

گفر چون باشد بشرع عشق پا برسی یار

من چه گفته بوسه برآن سیب میزنم

من بمژگان کسی گفتم چرا برگشته ای

گفت بردلهای عاشق نیش عقرب میزنم

لاوابالئ خرابات مغانم خویش را

بابه نانک وار بر هر دین و مذهب میزنم

عشقری من خودخرید از غزلهای خودم

آفرین گفته بدوش خویش تپ تپ میزنم

من بندگی و طاعت بسیار ندارم

کردار به اندازۀ گفتار ندارم

یایان و رفیقان من هر چند زیاد است

یاریکه بود یار و فادار ندارم

هر چند بدکان من اشیا زیاد است

جنسی که بود رایج بازار ندارم

چون اهل جهان نیست مرا خانۀ و جائی

ویرانه کزینم در و دیوار ندارم

چون افسرده فتادیم بعزلت

با کاکل مشکین بتان کار ندارم

بی مشفق و غمخوارم و بیمار فتاده

از بیکسی درمان و پرستار ندارم

دل دارم و جان دارم و هم مهر و محبت

دارم بخود هر چیز مگر یار ندارم

در حیرتم از من بجهان باقی چه ماند

جز یاوه سرائی دیگر آثار ندارم

درماندگی من رسیده است بجائی

یک قرص جامروز بر افطار ندارم

زین آمدنت داغ دیگر بر دلم افزود

چیزیکه نمایم سرت ایثار ندارم

بیکار مرا بشمرند هر چند که مردم

یک چشم زدن فرصت بیکار ندارم

خواهم که نگفته بکند درک سخن را

افسوس که یک مؤنس عیار ندارم

در کثرت اگر چند جهان پر زرقیب است

در عالم وحدانیت اغیار ندارم

میچیدم عرق از گل رخسار نکویان

بلبل صفت افسوس که منقار ندارم

مخروبۀ این شهر سراسر شده آباد

ویرانه دلی دارم و معمار ندارم

گویند که شاعر بجهان خوار و ذلیل است

از لطف خدا شاعرم ادبار ندارم

کم الفتی برهمن از باعث آن است

بردور بتان گردم و زنار ندارم

دیروز بیار عشقری می گفت بزاری

از خوردن خیرات سرت عار ندارم