کس نشد پیدا که در بزمت مرا یاد آوری
از کتاب: دیوان صوفی عشقری
، غزل
کس نشد پیدا که در بزمت مرا یاد آوری
مشت خاکن را مگر بر درگهت باد آورد
یکرفیق دستگیری در جهان پیدا نشد
تا بپای قصر شیرین نعش فرهاد آورد
در دل خوبان نمی بخشد اثر آیا چرا
سنگ را اه و فغان من بفریاد اورد
آرزوی مرغ دل زین شیوه حیرانم که چیست
تیرخون اولد خود را نزد صیاد اورد
در صف عشاق می بالد دل ناشاد من
گر بد شنای لی لعلت مرا یاد آورد
دل کند بخت جگر را نذر چشم گل رخان
همچو ان طفلی که حولا نزد استاد آورد
من بقدر وزن او کحل الجواهر می دهم
گر کسی خاک از در سلطان بغداد آورد
در جهان اجام کارکس نمی گرددخراب
گر به یاد فسانه های روز ایجاد آورد
عشقری از روی علم و فن نمیسازد غزل
اینقدر مضمون نو طبع خدا داد اورد