رنگ خطر شنیده ام از کاروان غم
از کتاب: دیوان صوفی عشقری
، غزل
رنگ خطر شنیده ام از کاروان غم
باردچه باز بر سرم از آسمان غم
در عمر خویش تحفۀ شادی ندیده ام
بر گشته است خانه ام از ارمان غم
هفتاد ساله یار من از دلبری هنوز
گیرد تغافلش بدل من نشان غم
از هیچ سو بمن خبر خوش نمیرسد
دیگر سخن نمیشونوم از زبان غم
پامال درد و داغ شدم طاقتم نماند
هر لحضه می خلد بدل من نشان غم
تا خاطر تو جمع نگردد مخور طعام
گردد مریض جان تو از آب ونان غم
دارائی ام اگر چه بتاوان او برفت
سوگند می خورم که نخوردمم قران فم
بی یار و یاور هستم و بیداد و دادگر
دارم فغان و ناله زبار گران غم
جز درد و داغ عشقری جنس دیگر چو نیست
بردا از برای خدا ایندگان غم