116

به اقلیم عشقم چرا پا زدی

از کتاب: دیوان اشعار ، غزل
21 April 2014

به اقلیم عشقم چرا پا زدی

خودت را به این قلب زیبا زدی

نماندی به من ارزش دوستی

گرفتی و سنگی به مینا زدی

به صحرا تنهایی من سوختم

تو رفتی و دل را به دریا زدی

مگر وعده ای دیدن امشب نبود؟

که آن را به تأخیر فردا زدی

جوان بودم و آرزو داشتم

تبر را به نخلی شکوفا زدی

بدشت همچو لاله بخون خفته ام

تگرگ غمت در سویدا زدی

من هرچه به تو لطف کردم نشد

ندانم چه بود این معما زدی

سرشکم شب و روز استاده نیست

قیامت به این چشم شهلا زدی

پدر کشته و دشمنت نیستم

که بیداد خود بر سری ما زدی

نترسیدی از سحِر گفتار من

خودت را به مجنون رسوا زدی

کجا می شوی ایمن از دست من

نکن فکر کشتی و گویا زدی

قضاوت به محمود کردی خطا

به ناحق سرم حکم و فتوا زدی