اگر معشوق در بر میگرفتم

از کتاب: دیوان صوفی عشقری ، غزل

اگر معشوق در بر میگرفتم

حیات تازه از سر میگرفتم

سر یاری اگر میداشت با من

چرا من یار دیگر میگرفتم

اگر قاصد پیامم میرسانید

سرا پای ورا زر میگرفتم

مرا با شاه مردان میرسانید

اگر مردان قمبر میگرفتم

خبر گر میشدم زین ریشخندی

بعیب خویش چا در میگرفتم

اگر همدرد من میگشت زاهد

زریش او جناور میگرفتم

مرا یکدم غم عشق تو نگذاشت

که رسم و راه دیگر میگرفتم

بدنیا گر مرا میبود قسمت

بلا و درد دلبر میگرفتم

دل خود دود میکردم پواسپند

بدورت گشته مجمر میگرفتم

بگفتا یار من با من بعد عمری

ترا ایکاش نو کر میگرفتم

رقیب از آشتیت پی نم برد

اگر خود را مکدر میگرفتم

ز اول گر تو میداری جوابم

بخود یار نیکو تر می گرفتم

زوزن عشق اگر میبودیم آگاه

بخود بار سبکتر میگرفتم

نمی برد عشقری این سرخروئی

ز تیغ یار اگر سرمی گرفتم