ای خوش آن وقتی که رخسارت گل بیخار بود
از کتاب: دیوان صوفی عشقری
، غزل
ای خوش آن وقتی که رخسارت گل بیخار بود
یک دوروزی بزم نازت خالی از اغیار بود
از چه رو نگذاشتی مارا برای زخم چشم
شاخ خشکی در گلستان تو هم در کار بود
دل چراغان کرده باز از داغ این حسرت که دوش
بردکان گلفروشی ان چمن در بار بود
شمع سان داغم ازین حسرت که من نشناختم
انکه دیشب حلقه می زد بردمار یار بود
هر کسی زخمش خورد هر گز نمی خیزد زجا
تیغ ابروی بتان گویا زبان مار بود
داده ام دل با تو ایدلریا مید وفا
و رنه در روی جهان روی نیکو بسیار بود
همرۀ اغیار دیشب می نمودی غبیتم
آن زمان گوش کرمن در پس دیوار بود
یاد ان بزمیکه جایم روبروی یار بود
بخت خواب آلود من ان شب مگر بیدار بود
چشم ما زا غافلی محروم روی یار ماند
و رنه دنیا هم سراسر عالم دیدار بود
عشقری مرد و سر خاکش نرفتی ایدریغ
سالها در آرزوی مقدمت بیمار بود