37

مستر کچالو

از کتاب: گرآورده های مهم

کابل کابلیان شهر دیگری بود. از خاک بود با روان پاک. شهری با آداب و رسوم و فرهنگ و اخلاق خود. شهری بود که می خندید با آغوش باز و گرم. جاغور کلان داشت، کلان ها را هضم میکرد. بابر را از خود ساخت، تیمور شاه درانی را در آغوش گرفت.

کابل شهر همزیستی و همدلی بود.

مسجدش همدیوار درمسال بود. مسجد جوی شیرو درمسال آسمایی. شمس نیمه برهنه ملنگ هر دو بود.

در کهنه شهرش زیارت مسلمانان و معبد هندوان با هم آسوده می زیستند. هندو گذر داشت و کوچه سِک بچه ها.

مسلمانش لقمه نان هندویش را داروی شفا بخش می پنداشت.

مردمانش اخلاق داشتند و احترام. کوچه های تنگش دل فراخ داشت. آن کوچه ها قصه ها و داستانها و تاریخ به حافظه داشت، اگر زنی می گذشت، مردان ایستاد میشدند، رو به دیوار میکردند و راه را به آن خانم میگذاشتند.

هر کوچه اش یادی از تاریخ بود. تاریخی که در دل کابلیان نگهداری و پاسداری میشد.

اگر چشم بلند میکردی حصار و بالاحصارش میدیدی. درازای تاریخش. رستم، پهلوان تاریخی و تاریخ ساز با دخت کابلستان نام و نسل خود جاودان ساخت.

کابل عید داشت و برات. آتشفشان و چراغان.

بچه هایش در کوچه ها و پسکوچه هایش به بزرگان سلام می دادند و اگر خطایی میکردند، چشم به زمین میدوختند. و آن بزرگ به آن خطای کوچک چشم میپوشید. نگاهش را سوی دیگری میکرد. چنان می نمود که نه آن بچه دیده است و نه آن خطای کوچک.


و این شهر را مردانی بود که با نامش آمیخته و خمیر شده بودند.

یکی از این مردان مستر کچالو بود.

همه او را می شناختند.

قامتش چون سرو های شهرش بود. راست راه میرفت. یگانه روزگار بود. همیشه پاک و تنها بود. با خود قصه ها داشت. شیک پوش زمان خود بود. رنگ لباسش چون ضمیرش همیشه روشن بود. دریشی پوش بود، نکتایی دار. همیشه شاپو به سر میداشت. بروت هایش تنک بود. دیگر و شام شهرنو کابل را تماشا میکرد. قدم میزد. همیشه اخبار کابل تایمز در زیر بغل داشت.

دود سگرتش نشانی از درد درونش بود.

گوش هایش نیکو شنو بود. تو گویی این نیکویی ها دیواری بود که مانع شنیدن لهو و ناسزا میشد.

او در جمع خلوت نشین بود.

در سینما ها به تماشای فیلم میرفت. چوکی با خود میبرد. در گوشه ای، در صف اول می گذاشت.

به ورزش علاقه داشت. در مسابقات فوتبال و پهلوانی، از گوشه انزوا و تنهایی در جمع می نشست و تماشا میکرد.


شهر، همه شهر او را مستر کچالو میگفتند. نام اصلیش را کس نمیدانست. این مرد در زندگی خود افسانوی شده بود.

شهریان میگفتند که در دوران پادشاهی امان الله خان او غرض تحصیلات عالی به ترکیه رفت. پسان ها فرانسه و آلمان هم در افسانه اش اضافه شد. با گذشت زمان دوران سلطنت ظاهر شاه شد.

در برگشت محصلین شاه زمان در محفلی خوش آمدید از هر یک پرسید " چه خوانده ای؟".

نوبت این جوان که رسید، گفت " در امور بحری درس خواندم".

گویند در این زمان کچالو، نو در بازار کابل راه یافته بود.

شاه خطاب به او گفت : " ایکاش در رشته کچالو می خواندی"!

با این داستان و طرز پوشش مشهور به مستر کچالو شد.


در اصل نامش محمد انور بود. حالت درون خود را تخلص بیرونی خود ساخت: انقلاب.

نام پدرش عبدالعزیز بود.

در دارالمعلمین حیدر پاشای ترکیه در رشته تعلیم و تربیه اطفال تحصیل کرد.

در برگشت به افغانستان که مستر کچالو " زیبا ترین مملکت آسیا توصیفش میکند که تاج الماس میدرخشد" معلم شد. لیسه های نامدار کنار گذاشت. چون عاشق شهر و آینده کشورش، در مکتب ابتدائیه عاشقان و عارفان درس داد.

در صفات معلم چنین می پنداشت : " یک معلم باید با صبر و حوصله باشد. وظیفه خود را ایمانا، وجدانا، صداقتا به پیش ببرد".

مستر کچالو معلمی را وظیفه نه بل رسالت می پنداشت، روشنگری آینده کشور.

در مصاحبه ای با مجله ژوندون که توسط یار دیرینه ام قاسم صیقل تهیه شده است و بزرگوار دیگری در اختیارم گذاشت، آرزوی معلمی خود را چنین بیان میکند:" آرزو دارم بتوانم با پرتو چراغ علم و فن، گوشه های تاریک محیط خود را روشن سازم. معلم مانند پدر غمخور، مانند مادر دلسوز، مانند قاضی با قضاوت، مانند پولیس متجسس و مانند یک رهبر حقیقی، شاگرد را اخلاق رهنمایی نماید".

" دروس باید به صورت علمی بالای شاگردان تطبیق شود... پروگرام باید مطابق عصر و زمان تحول پذیر باشد".


خلوت نشینی و انزوای خود خواسته خود را، در این مصاحبه چنین بیان میکند: " علت منزوی مرا تنها و تنها مطالعه فلسفی، تربیوی، روحیات، فن تربیه، اخلاق و غیره تشکیل میدهد. منزویت انسان را متفکر، بااحساس، به کمال و جمال می رساند. حتی مخترع، کاشف و نابغه بار می آورد ".


مستر کچالوی شهر مان به ترکی و انگلیسی بلد بود. شعر میگفت :

جام شراب من چشم مست توست

رحمی نما، دل به دست توست

انقلاب گرفتار عشق تو بود

گر کشی اش، مزد شصت توست.


مستر کچالوی ما!

یادت بخیر، روانت شاد، بهشت مقامت

کابل ندایت میکند