تا سری من آن سروسهی را نظر افتاد

از کتاب: دیوان صوفی عشقری ، غزل

تا سری من آن سروسهی را نظر افتاد

عمامۀ تقوای من از فرق سر افتاد

یادم بخدا اهسته چو دلدار دلم برد

در رشتۀ الفت بهمان روز جرا افتاد

افشرد چنان پنجۀ عشقش جگرم را 

خون دلم از دیده در آن رهگذر افتاد

من بهره و رشام سر زلف تو گشتم

هر چند که عالم پی ز فیض سحر افتاد

این واقعه را جانب شیرین کی رساند

فرهاد به یک تیشه ز کوه و کمر افتاد

لیلی به سیاه خانۀ خود پرد نشین شد

مجنون به بیابان جنون در «چکر» افتاد

بازار مصر پر گهر از بیع و شراشد

در کفۀ یوسف چقدر سیم و زر افتاد

در عین جوانی زغم یار شدم پیر

نخل قد ما بود که زا باربرو افتاد

پرسان چه نمائی تو از واژنئ بختم

رمل ازکف رمال برنگ دیگر افتاد

دیر ین گفتار ترا تاکه شنیدم 

گفتم زجهان نرخ و نای شکر افتاد

دیدم که شگر لنگ سوی محکمه می رفت

مفتی مگر امروز ز بالای خر افتاد

تعمیر زمین را چوبه معراج رساندند

افکار در تک و پوی قمر افتاد 

جان با مکل الموت به آسانی نمیداد

این شاخ کهن سال بضرب تبر افتاد

روزیکه بیار عشقری بر خورد ببازار

رفت از خود و بیهوش شد وب یخبر افتاد