113

حسن غم کش

از کتاب: داستانهای کوتاه

 غچی ها در وسط آسمان و زمین چرخک می زدند و دم جان بخش و عطر آگین بهار به بال های کوچک شان جان تازه می داد. دخترکان در میدان نزدیک دِه، دست به دست هم دایره یی می خواندند :

قو قو برگ چنار – دخترا شیشته قطار

می چینن برگ چنار – می خورن دانی انار

کاشکی کفتر می بودم – دَه هوا پر می زدم

آب زمزم می خوردم – ریگ دریا می چیندم....


باران نم نم و یگان یگان بر سر آن ها می بارید و غچی ها زیر چتر سفید و آبی آسمان کودکان را از آن بالا تقلید می کردند و در دایره های کوچک و بزرگ می رقصیدند.

زمزمه نشاط آور جویبار دهکده با آهنگ ترانه دخترکان می آمیخت و صدای آن ها را در گوش گندم زار ها که با چراغ های لاله و گل های گندم روشن بودند می رسانید.

حسن از دور شاهد این ها بود و با دلی لبریز از غم و شادی جهان پرستو ها و کودکان را تماشا می کرد و با خود می گفت :

کاش نام تمام فصل ها بهار می بود، کاش غچی ها هرگز کوچ نمی کردند و کاش کودکان همه به آرزوی شان می رسیدند.


حسن سر گرم نظاره بود و آرزوی کودکان از آن ترانه لطیف در رگ رگ جانش خانه می کرد : « کاشکی کفتر می بودم – دَه هوا پر می زدم – آب زمزم می خوردم – ریگ دریا می چیندم ! » رقص های دورانی نقش پا های کوچک کودکان بر صفحه روزگار گذران، غچ غچ غچی ها، سفر بی برگشت آب های جویبار در بستر زمانه ی بی وفا، حسن را پر از هیجان کرذه بود. چشمش می گریست و لبش می خندید. با خود می گفت :

چه بیتی – چه نغمه یی – چه صدایی، کبوتر بودن و بال گشودن و پرواز کردن چه دلپذیر و چه خوبست ! برای کبوتر ها و غچی ها که تا بلندی های دورا دور آسمان می پرند و محتاج هیچ دروازه یی نیستند، دنیا چه فراخ و چه زیباست، با کف دستش لپی از آب پاک برگرفت و با اشتیاق سر کشیدش. دلش یخ شد و دمش تازه. سنگ ریزه ها و ریگ ها از دور بل بل می زدند و کودکان خطوط طلایی عمر شان را با سر انگشتان پا های کوچک شان به روی آن ها می نوشتند و داد و فریاد می کردند.


حسن به خود نظر کرد، به خودش که از کودکی اسیر قفس بود مثل یک گنجشک، مثل یک قمری که سرودش همیشه بیزاری بود. سرود بیزاری از دار، چوب و میله ها و سرود بیزاری از دیوار ها و قفس ها. باز به نغمه کودکان گوش فرا داد و کبوتر های سفید کاغذی و کبوتر های خاکستری. چاهی و آب شفاف زمزم و نور خورشید در نظرش جان یافتند و وسواسی در دلش ایجاد کردند.


کاهلی کشید ترق ترق قلنج هایش از بیلک شانه و تیر پشت اش به صدا در آمدند، با این حرکت خواست اطرافش را فراخ تر کند و دنیا را بزرگ تر سازد ولی ظاهرآ همه جا هوا بود، هوای پاک دشت، هوای عطر آگین بهار و هوایی که دخترکان در آن می چرخیدند و غچی ها تا فرا سو های شمال، جنوب، مشرق و مغرب ته و بالا می رفتند.


حسن سر گرم نظاره بود و آرزوی کودکان از آن ترانه ...

حسن به خود نظر کرد، به خودش که از کودکی اسیر قفس بود مثل یک گنجشک، مثل یک قمری که سرودش همیشه بیزاری بود. سرود بیزاری از دار، چوب و میله ها و سرود بیزاری از دیوار ها و قفس ها. باز به نغمه کودکان گوش فرا داد و کبوتر های سفید کاغذی و کبوتر های خاکستری. چاهی و آب شفاف زمزم و نور خورشید در نظرش جان یافتند و وسواسی در دلش ایجاد کردند.

کاهلی کشید ترق ترق قلنج هایش از بیلک شانه و تیر پشت اش به صدا در آمدند، با این حرکت خواست اطرافش را فراخ تر کند و دنیا را بزرگ تر سازد ولی ظاهرآ همه جا هوا بود، هوای پاک دشت، هوای عطر آگین بهار و هوایی که دخترکان در آن می چرخیدند و غچی ها تا فرا سو های شمال، جنوب، مشرق و مغرب ته و بالا می رفتند.

آه که آزادی چه نعمتی ست، نعمتی به خُلق و خوی بهار، فیاض و زندگی بخش، مشک بیز و عنبر بیز !

حسن نخستین بار احساس آزادی کرد و از زندگی لذت برد و از فرط هیجان ریگ ها را چنگ زد مشت هایش پر از ریگ شدند، با خود اندیشید :

« کاش زندگی مثل همین ریگ ها می بود که آدم می توانست آن ها را چنگ بزند و قایم بگیرد ! » ولی پنجه هایش سست شدند و ریگ ها سرا زیر گشتند. باز اندیشید اگر چنگ بزنی یا نزنی یا اگر بخواهی یا نخواهی برگ های زندگی روزی مثل یک گل بهاری می پژمرد، می خشکد و پرپر می شود.

آنگه به یاد خزان افتاد، به یاد خزانی که دشمن گل ها و دشمن زندگی ست. با خود گفت، اگر در دنیا پیری و خزان نمی بود آیا باز هم زندگی پایان می یافت.

برلب جوی نشست و پا هایش را تا دلِک ها در آب سرد فرو برد، جریان سرد و مطبوعی در امتداد مفاصل و اندام هایش خانه کرد. به آبها خیره گشت به آب های جاری که بیش از هر چیزی به زندگی شبه است.

درین اثنا قطره بارانی بر سرش خورد به بالا نگریست به ابر ها که سر چشمه ی حیات اند با خود گفت :

آیا زندگی مثل یک قطره باران بهاری نیست که از ابر آبستنی می چکد در جویکی جاری می شود زمانی به پیش می تازد و سرانجام در کام سرمه ریگی فرو می رود و نابود می شود. اوف کشید، دلش از بودنش سیر شد. مورچه ی نیمه جانی را دید که چون خَسی بی مقدار بر روی آب می چرخد خواست نجاتش بدهد ولی پشیمان شد. آب مورچه را دور کرد، حسن طاقت نیآورد بی اختیار از جا جهید و مورچه را از آب گرفت و رها کرد. با این کار عمیقآ شاد شد و نشاط گنگی در دلش خانه کرد. هر چه سنجید ندانست که چرا جلو عاقبت موری را گرفت و از مرگ نجاتش داد، لاجواب ماند و هیچ پاسخی نیآفت خندید و گفت :

« مثل اینکه من حسن غم کشم و با پرنده، چرنده و خزنده قوم و خویش می باشم ! » از نامی که به خود ماند خوشحال شد. حسن غم کش – دوست مورچه ها، دوست مورچه هایی که هر چند سوگوار اند باز هم زندگی را دوست دارند. بیخی تغییر عقیده داد و خودش را مخاطب قرار داد: اشتر سفید رنگ دَم دَر هر زنده جانی می خوابد و کارش را یکسره می سازد. مگر تو مسؤلی که عمر آدمی، مورچه ها، بوته ها و گل ها کوتاه است؟ خیر – اگر بینی که نابینا و چاه هست، اگر خاموش بنشینی گناه است.

از محاسبه خودش با خودش قانع شد، حسن بدون غمش هیچ قیمتی ندارد، غمین بودن یعنی عاقل بودن، غمین بودن یعنی آدم بودن ! از جا برخاست مثل یک آدم که دلش با رشته های بسیار ظریفی به کاینات گره خورده باشد.

با خود گفت : مگر زندگی چیزی قیمتی است که بربادش دهیم؟ مگر گل های سرخ نوروزی که بیش از دو روزی نمی پایند نباید به دنیا بیآیند ؟

دراز بودن یعنی چه !؟ کوتاه بودن یعنی چه !؟ زندگی چه کوتاه و چه دراز همیشه زیباست. اما اگر دراز و نازیبا باشه به هیچ نمی ارزد. به یاد گپ معنی دار حکیمی افتاد که گفته بود :

« زندگی را از برش دوست دارم !» با لذت هایش، با خوبی هایش، با سوال ها، رمز ها و ژرف هایش.

‌پُر از چُرت برخاست. بلاخره زندگی کتاب دلش را به روی او گشوده بود و حسن می توانست کف دست دنیا و زمانه را بخواند و سرش را حکیمانه بجنباند.

دیگر روز از حال می افتاد و می خواست پشت درخت های دهِ برود و بخوابد بناچار دل از آن جا برکند و آهسته آهسته از میان راه باریکی که از میان جنگل انبوه سپیدار به شهر می پیوست به سوی خانه و لانه راهی شد. نرسیده به آبادی جوانی را دید که تازه از شکار بر گشته بود و در قفسی بسیار بزرگ، سی چهل گنجشک و بودنه را اسیر گرفته بود از او پرسید:

_ این همه پرنده را چه می کنی ؟

_ دهاتی جواب داد :

_ یا می کشم و می خورم، یا می فروشم و کمایی می کنم ؟

_ حسن گفت :

_ عجب !

جوان گفت :

چه عجب ؟ از راه که نیافته ام

حسن پرسید :

_ می خواهی این ها را بفروشی

_ جوان جواب داد :

_ بلی.

حسن پرسید :

_ چند ؟

جوان جواب داد :

بودنه را دانه سه افغانی و گنجشک را دانه یک افغانی. حسن پول هایش را شمرد و توانست به استثنای گنجشککی، قفس و پرنده ها را یکجا بخرد. دهاتی پول ها را گرفت. یکی از آن گنجشک ها را سودا کرد و بقیه را به حسن سپرد. گنجشک در اسارت پنجه های مرد، با چشمان کوچکش به سوی آن دو نگاه می کرد.

حسن پرسید :

_ آن یکی را چه می کنی ؟

دهاتی جواب داد :

_ می کشم و می خورم

حسن باز جیب هایش را پالید ولی پولی نیافت تا آن گنجشک را نیز بخرد. از هم جدا شدند، حسن غمگین شده بود به جان پرنده اسیر فکر می کرد به جان گنجشکک که تا ساعتی بعد، لقمه چرب و بریان مرد دهاتی میشود، چشمانش پر از اشک شد دهاتی را که مسافتی دور شده بود با صدای بلند آواز داد :

_ او برادر، او برادر !

دهاتی برگشت و پرسید : چه می گویی ؟

حسن گفت :

_ به راستی گنجشک را می کشی و می خوری، دهاتی با تعجب پرسید :

_ پس تو چه می کنی ؟

حسن جواب داد نه می کشم و نه می خورم.

دهاتی پرسید :

پس چه می کنی. آیا نگه می داری شان ؟

_ حسن گفت نه ، برای چه ؟

دهاتی که بی حد حیرت کرده بود پرسید :

_ بلاخره با آن ها چه می کنی ؟

حسن جواب داد :

آزاد شان می کنم

دهاتی با حیرت پرسید : آزاد ؟

حسن جواب داد :

همه را آزاد می کنم تا بار دیگر به شاخچه ها بر گردند و غچ غچ بکنند – دهاتی دید که با آدمی کم و بیش دیوانه رو برو است خندید و آن یکی را نیز به او بخشید تا نه بکشد، نه بفروشد و نه بخورد.

حسن شادمانه اول آن گنجشک را به هوا رها کرد، بعد از آن دریچه قفس را کشود و خود به چشمان حیرت بار دهاتی به تماشا نشست. پرنده ها که راهی بسوی آزادی یافته بودند هراسان هراسان یک یک از قفس برآمدند و به سوی بلندی های درخت ها پرواز کردند. حسن از نهایت خوشحالی ذوق زده شد و تا چشمش کار کرد رد پرواز آن ها را دنبال کرد و به دنیای شاد و بی در و دیوار آن ها حسد برد.

حسن از دهاتی تشکر کرد و با جیب های خالی به راهش ادامه داد. غچ غچ گنجشک های شاد و آزاد، دلش را می نواخت و طنین ترانه دخترکان در گوشش صدا می کرد :

قوقوقو برگ چنار – دخترا شیشته قطار – می چینن برگ چنار – میخورن دانه انار. کاشکی کفتر می بودم – دَه هوا پر می زدم – آب زمزم می خوردم – ریگ دریا می چیندم ! !

پایان