خوش آن ساعت که یارم سر آرد از گریبانم
از کتاب: دیوان صوفی عشقری
، غزل
خوش آن ساعت که یارم سر آرد از گریبانم
کزین اندیشهای و هم آساد دل و جانم
دماغ نازکی دارد که هر دم بر سرم سوزد
به اندک رنجی این تندخوی خویش حیرانم
مگر سنگ است یا آهن دلت آئینه روی من
نداری رحم برحال خراب و چشم گویانم
جنون عشق را یارب نمیدانم چه تاثیرات است
که از گل به نماید در نظر خار مغیلانم
رم و رامت بمن هر لحظه چون برق اتومات است
سرا پا داغ ازین اوضاع بمانند چراغانم
نشد چون بادویدنهای پا کام دلم حاصل
سر خود بعد ازین برآستان یار می مانم
ببالین غم و دردت فتاده جان کنی دارم
چه می پرسی مپرس ای بیوفا از در و درمانم
ز خوبان بسکه دیدم عشقری اوضاع دلسردی
درین گرما فسرده طبع مانند زمستانم