براه یار چو نتوان ز سیم و زر گذارد
از کتاب: دیوان صوفی عشقری
، غزل
براه یار چو نتوان ز سیم و زر گذارد
بود محال که آن بوالهوس ز سرگذرد
چو گفته اند بضرب المثل بعصر قدیم
توان گذشت ز سر هر کسی ززرگذرد
کجاست شاهدی کز پاس عاشق حیران
مثال یوسف کنعانی از پدر گذرد
بیک وطن که منم با تو زار و حیرانم
قیاس کن که چهار بیتو در سفر گذرد
رقیب امده پررسانم از دور نگیها
خدا کند که بزودی و بی خطر گذرد
عزیز من دم صبح است ترک خواب کن
نسیم رو حفزای همین سحر گذرد
بلطف هم نظری گر نمائی مژگانت
زپرده های دلم مثل نیشتر گذرد
دکان عشقری نی خانه زلیخائیست
برین امید که یوسف و شی اگر گذرد