153

فتح‌ خان بړيڅ

افسانه های قدیم شهر كابل

روزگاری در شهر تاریخی بست، پادشاهی بنام اسلم‌خان فرمانروایی داشت که جهان از او خرم بود. پادشاه و وزیرش هر دو از نعمت فرزند بی‌نصیب بودند. روزی یکی از مردان خدا به کسوت درویشان به دروازه کاخ شاه آمد و خواست  از او دیدن کند. غلامان و حاجبان او را مانع شدند.

درویش الحاح و اصرار بسیار نمود، ناچار عرضش را به سمع شاه رساندند. شهریار دادگر او را بار داد و همین‌که درویش به درگاه آمد سیبی از جیب بیرون آورد و گفت: من این سیب را برای تو آورده‌ام نیم را به همسر خودت و نیم دیگر را به همسر وزیرت بده تا بخورند و به مراد برسند. چندی گذشت و خداوند به شاه پسری و به وزیر دختری عنایت کرد. پس از چندی پسر شاه که فتح‌خان نام داشت با رابیا دختر زیبای وزیر نامزد شد. فتح‌خان جوان دلاور و با ننگ بود و از تفریحات او یکی این بود که اغلب بر گِرد آب می‌رفت و کمین می‌گرفت و با تیر کوزه‌های دختران و زنان دهکده را می‌شکست.

روزی دختران ده قصه به شاه نموده و از او شکایت کردند، شاه متأثر شد و آن را سخت به دل گرفت روز دیگر فتح‌خان به دربار پدر آمد شاه به او اعتنایی ننمود و نخواست که بر تخت شاهی پهلویش نشیند. این امر بر فتح‌خان گران آمد و نتوانست آنرا به دل هموار کند. شب هنگام با چند تن از یاران راه خانه رابیا پیش گرفتند و به پنهانی او را با خود همراه و شهر بست را ترک گفتند. همین‌که شاه از تصمیم آنان اطلاع یافت بی‌نهایت غمگین شد و پیغام فرستاد: «اگر به ملک و وطن برنمی‌گردی باری بسوی مکه معظمه بروید» یکی از یاران فتح‌خان که عاشق سرزمین هند بود پیام به دیگرگونه گفت. فتح‌خان و یاران همچنان بسوی خاک هند ادامه دادند. در طول راه به سرزمین گواریان رسیدند که شاه آن مسلمان بود، ولی در میان مردم نفاق و دویی حکومت داشت. فتح‌خان و یاران او تصمیم گرفتند که همانجا بمانند، روز دیگر خود را آماده پیکار ساختند و‌ آهنگ فتح  قلعه کردند،‌ اما پس از مقاومت مختصر پیروز شدند و قلعه را از سربازان و گواریان تهی کردند. خود در آنجا مقام گزیدند. همان روز کاروان شاهی با گنج و خواسته بسیار از‌ آنجا می‌گذشت فتح‌خان و همراهان به کاروان دستبرد زدند و همه آن مال و ثروت را به یغما بردند. شاه لشکری به سرکوبی آنان فرستاد پس از جنگ مفصل سپاه شاه غالب شد و فتح‌خان و یارانش یک به یک به قتل رسیدند.

رابیا پس از آنکه جسد آنان را به کفن پیچید برای تدفین از شاه کسب تکلیف کرد، شاه دستور داد که یکی از کاخ‌های شاهی را به اختیار بگذارند و وسایل آسایش زندگی او را از هر نوع فراهم آورند می‌گویند رابیا تا آخر عمر بر مزار آنان نشست و لحظة دور نشد.